سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تقدیرنویس


روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافله‌اش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کاره‌اي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مى‌روم ثروت تو را براى پسر هيزم‌فروش بنويسم که تازه به‌دنيا آمده.
تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزم‌فروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزم‌فروش کجا؟ اين چطور مى‌شود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اين‌طرف‌ها نمى‌افتد.
مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آن‌طرف تاجر فرستاد هيزم‌فروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزم‌فروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟
هيزم‌فروش گفت: بله.
تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مى‌کنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي.
هيزم‌فروش گفت: من نمى‌دانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزم‌فروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند به‌جائى نمى‌رسد. وقتى تاجر مى‌خواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزم‌فروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد.
از آن‌طرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمى‌دارى و مى‌برى وسط بيابان و سرش را مى‌برى و از خونش توى اين جام مى‌ريزى و مى‌آورى براى من.
نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکى‌ها پرواز مى‌کرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد به‌طرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگ‌چين کرد و آمد.
تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند.
از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزم‌فروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مى‌آيد. نزديک‌تر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.
يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهارده‌سالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزم‌فروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اين‌طور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن.
بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشته‌ام که بچه را ببرم. هيزم‌فروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشته‌ام و خيلى برايش خرج کرده‌ام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مى‌دهي، پسر مال تو.
تاجر دوباره پولى به هيزم‌فروش داد و هيزم‌فروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامه‌اى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مى‌برى و خاکش مى‌کنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مى‌برى خانهٔ من در فلان شهر و به‌دست پسرم مى‌دهي. جوان، نامه را برداشت و رفت.
رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمه‌اى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مى‌کنم، بعد راه مى‌افتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد.
از آن‌طرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد.
ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت‌ شبانه‌روز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزه‌اش را پر کرد و برگشت.
جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانه‌روز زدند و رقصيدند.
از آن‌طرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مى‌آيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مى‌آيد.
جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانه‌‌روز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت.
چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مى‌فرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد.
تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت.
حمامچى ديد يک نفر دارد مى‌آيد. چشمش خوب نمى‌ديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام.
بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون.
شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت به‌طرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: به‌جاى يک نفر، دو نفر را کشته‌ام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمى‌آورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزم‌فروش.
هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان.
- تقديرنويس
- قصه‌هاى مردم، ص ۳۰۱
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید