سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دار مکافات


مردى پدر خيلى پيرش را که نه مى‌توانست کار کند و نه حرکت کند در زنبيلى گذاشت و به‌دوش گرفت و با پسر کوچکش به‌طرف جنگل به راه افتاد. رفتند و رفتند تا به درخت بزرگى رسيدند. مرد از درخت بالا رفت و زنبيل را روى شاخه بلندى آويزان کرد. وقتى که داشت از درخت پائين مى‌آمد پيرمرد خنده‌اى کرد و گفت: مى‌دانى پسرم دنيا دار مکافات است. من هم روزگارى پدر پيرم را داخل زنبيل کردم و توى همين جنگل روى شاخه همين درخت آويزان کردم.
مرد خيلى ناراحت شد اما چون ديگر از دست او به ستوه آمده بود از درخت پائين آمد دست پسرش را گرفت و به‌طرف خانه به راه افتادند.
پسرک در راه از پدرش خواست برايش يک زنبيل بخرد مرد پرسيد چرا؟ پسرک گفت براى اينکه وقتى بزرگ شدم و تو خيلى پير شدى و ديگر نتوانستى حرکت کنى تو را بياورم اينجا آويزان کنم.
مرد به فکر فرو رفت و بند دلش پاره شد. زود برگشت جنگل و پدرش را از درخت پائين آورد و رفتند خانه و سه‌تائى با هم زندگى کردند.
- دار مکافات
- قصه‌هاى مردم، ص ۳۱۶
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید