سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حلال و حرام


در روز و روزگارى که ايمان و اعتقاد مردم به سختى سنگ و به صلابت کوه بود مرد فقيرى از زور بيکارى زن و بچه را گذاشت و به ولايت غربت رفت فرجى در کارش پيدا بشود و با يافتن شغلى آبرومند سر و سامانى به زندگى خود و خانواده‌اش بدهد. روى اين اصل پا در رکاب بيابان گذاشت و رفت و رفت تا به شهر کوچکى رسيد و بعد از چند روز سرگردانى آخرالامر مردى گريبانش گرفت و به سر کارى برد که از فرط سختى صخره را آب مى‌کرد و فولاد را خم.
مرد مدتى به اين کار دشوار مشغول بود تا روزى که صاحب کار پيدايش شد و امر به توقف کار داد و گفت: چند وقت است که براى من کار مى‌کني؟ مرد گفت: يک ماه و اندي. صاحب کار گفت: مزدت چقدر مى‌شود؟ مرد گفت: از قرار روزى يک قران، جمعاً مى‌شود سى و اندى قران. صاحب کار که مردى طماع و خسيسى بود در جواب گفت: من چهل قران پول حرام دارم و پنج قران پول حلال. تو به کداميک راضى مى‌شوي؟
مرد ساده‌دل که بسيار مقيد به حلال و حرام درآمد و کسب و کار خود بود بى‌آنکه حتى از ذهنش هم خطور کند حلال يا حرام بودن پول صاحب‌کار ربطى به شخص او ندارد بى‌تأمل جواب داد: معلوم است قربان که من پول حلال را ترجيح مى‌دهم. کارفرماى شياد وقتى ديد که کلکش گرفته و تيرش به هدف نشسته نيشش را تا بناگوش باز کرد و دست در جيب قباى اطلس برد و پنج قرآن به مرد بدبخت داد و او را راهى کرد. مرد بينوا با ناراحتى به ميان شهر آمد و گشت و گشت تا بازرگانى محترم از اهالى شهر خودش پيدا کرد. جلو رفت و بعد از سلام و چاق سلامتى دست در جيب کرد و پنج قران به بازرگان داد تا براى زن و بچه‌اش ببرد.
بازرگان گفت: دوست من اين پول کمى است. بهتر است به‌جاى اين مبلغ کالائي، هديه‌اى فراهم کنى تا براى خانواده‌ات ببرم. مرد قبول کرد و به بازار رفت و به جستجو پرداخت که با پنج قرآن چه مى‌تواند براى زن و بچه‌اش خريدى بکند؟ هر چه بيشتر جُست کمتر يافت و خسته و کوفته به کنجى نشست. در اين اثنا پيرزنى را ديد که سبدى در دست گرفته و به او نزديک مى‌شود. مرد پرسيد: آن تو چه دارى مادربزرگ؟
پيرزن گفت: دو تا گربه گل باقلي. يکى از يکى قشنگ‌تر و زيباتر.
مرد به داخل سبد نگاه کرد و شيفه‌ى گربه‌ها شد. پرسيد: مى‌فروشي؟ پيرزن گفت: بله، پنج قرآن به من بده و آنها را ببر. انشاءالله که قدمشان براى تو خير خواهد بود.
مرد پنج قرآن را داد و سبد را گرفت و نزد بازرگان آمد. بازرگان که مردى نيک‌نفس و بلندطبع بود هيچ نگفت و مرد را سرزنش ننمود و قبول کرد که آن گربه‌ها را به خانواده او برساند.
روز بعد بازرگان همراه با قافله‌اى بزرگ به راه افتاد و رفتند و رفتند تا در هفت منزلى شهر قبلى به ديارى آباد رسيدند که ملکى عادل بر آن حکومت مى‌کرد. به رسم آن روزگار وقتى قافله به پاى باروهاى شهر رسيد بازرگان ما، هديه‌اى براى حاکم آن ديار برد و عرض ادب نمود. حاکم نيز سرشناسان قافله را براى صرف ناهار به دارالخلافه دعوت کرد. مهمانان وقتى به سراى حاکم رسيدند مأموران بسيارى را در حالى‌که هر يک چماقى در يک دست و زنگوله‌اى در دست ديگر داشتند، ديدند و بلافاصله از خوانسالار پرسيدند: اين همه نگهبان چماق و زنگوله در دست براى چه کارند و وظيفه‌شان چيست؟
خوانسالار جواب داد: اى مهمانان گرامي. ما در اين ديار از تمام نعمت‌هاى خداوندى از شير مرغ تا شاخ مار به حد وفور بهره داريم. تنها ناراحتى و مايه‌ى عذاب ما جانوارن کوچکى هستند که مثل تخم يا جوج و ماجوج در همه جا پراکنده‌اند و رحم به هيچ‌کس و هيچ‌چيز نمى‌کنند هر سال مقدار زيادى از خوراک و پوشاک خود را به‌دليل هجوم اين شياطين از دست مى‌دهيم و متأسفانه هيچ حکيم و دانائى نيز راه چاره و روش مقابله با آنها را نمى‌داند. اين چماق به‌دستان که مى‌بينيد در هر نوبت، بايد پاسبانى بدهند تا با صداى زنگ و ضرب چماق مانع هجوم آن جانوران به سفره و خوراکى‌ها بشوند.
بازرگان و همراهانشان با تعجب و حيرت بسيار تقاضا کردند که اجازه فرمائيد تا آن جانوران را با چشم خود ببينند. به محض اينکه صداى زنگ و چماق خوابيد آن جانوران موذى که چيزى جز موش نبودند از هر کنج و سوراخى ظاهر شدند. بازرگان و همراهان خنده‌اى بلند کردند و به حاکم گفتند که چاره‌اى کار آسان است. بعد بازرگان فرمود تا يکى از خدمه سبد گربه‌هاى گلى باقلى را حاضر کند. تا سبد را آورند بازرگان در آن را باز کرد و گربه‌ها که مدت‌ها بود اسير و بى‌حوصله در آن جاى تنگ مانده بودند در يک چشم بر هم زدن بيرون جستند و دندان و چنگال تيز و الماس‌گون خود را در تن موش‌هاى بى‌حيا فرو کردند و هنوز لحظاتى نگذشته بود که آن جانوران موذى يا به خاک و خون در غلتيدند يا هر يک به سوراخى خزيده از انظار مخفى شدند. حاکم و ديگر درباريان انگشت حيرت به دهان مانده و شکر خدا به‌جا آوردند و به بازرگان گفتند: اى نيک مرد. اين بچه شيرها را به ما واگذار در عوض هر چه بخواهى تقديمت مى‌کنيم.
بازرگان جواب داد: حاکم به سلامت باد. اين جانوران بچه شير نيستند و نامشان گربه است و امانت مردک بينوائى هستند که بايد براى خانواده‌ى درمانده‌اش ببريم.
حاکم گفت: سه کيسه‌ى زرت مى‌دهم.
بازرگان گفت: عرض کردم قربان. امانت مردم است و خيانت در امانت شايسته نيست.
خلاصه اينکه، اصرار از حاکم و انکار از بازرگان، در نهايت امر، بازرگان در قبال ده کيسه زر سرخ رايج در تمام مملکت‌ آن عصر، گربه‌ها را به حاکم داد و همراه با همسفران به جانب مقصد روان شد. چون بازرگان به شهر خود رسيد به خانه مرد بينوا رفت و آن کيسه‌ها را بى‌کم و کاست به زنش داد تا خرج معاش کند. زن که در هفت آسمان ستاره‌اى سراغ نداشت آن طلاها را گرفت و با آن خانه‌اى بزرگ و دکانى پر از کالاهاى مختلف و قعطه‌اى زمين زراعى خريد و خود و کودکانش بى‌پناهش را از چنگال بى‌رحم فقر نحات داد.
چون مدتى از اين ماجرا گذشت مرد دلتنگ و نوميد از يافتن کارى آبرومند راهى ولايتش شد و شرمسار با دست و کيسه‌ى خالى به خانه‌ى سابقشان رفت. پيرمردى در باز کرد و چون مرد بينوا را ديد پرسيد: کيستى و براى چکار آمده‌اي؟ مرد پاسخ داد: اينجا خانه من است. پيرمرد گفت: من اين خانه را از زنى ثروتمند اجاره کرده‌ام که قصرش در آن سوى شهر است. چون مرد اصرار کرد پيرمرد نشانى‌هاى آن زن و کودکانش را گفت و آخرالامر مرد فهميد که زن بايد همسر خود او باشد. پس با ترس و وحشت بسيار به نشانى که پيرمرد داده بود رفت. به محض اينکه زن و فرزندانش فهميدند، همه با جامه‌هاى ديبا و حرير بر تن به استقبالش شتافتند و او را مثل گوهرى گرانبها در ميان گرفتند. مرد با ديدن اين وضعيت زبان و کامش چسبيده بود و توان صحبت کردن نداشت. اما زن مدام از فلان معامله که سود کلانى داشته از به همان زمين که خريداران فروان دارد با او صحبت مى‌کرد و مى‌گفت: هم اينک که کاروانى مال‌التجاره در راه بلخ است و پسين فردا نيز قافله‌اى ديگر همه از آن او در شهر لنگر خواهد انداخت.
البته و صد البته اين همه را از کوشش‌ها و رنج‌ها و مرارت‌هاى شوهرش مى‌دانست که رنج غربت بر خويش هموار کرده و با کدّ يمين و عرق جبين خود و خانواده‌اش را از گرداب مرگبار فقر و فلاکت رهانيده است. مرد ناباورانه اين همه تجملات را مى‌ديد و اين همه لاف و گزاف را مى‌شنيد و هيچ نمى‌دانست که اين همه تغيير از کجا و به چه دليل روى داده است. اما هيچ حرفى با زنش نزد و بعد از حمام و خوردن يک غذاى مقوى به ديدار همان بازرگان رفت و چگونگى احوالات خود و خانواده‌اش را از او جويا شد. بازرگان هم ماجراى موش‌ها و فروش گربه‌ها همه را تعريف کرد و گفت: خدا را شکر که اقبالت بلند بود و دوران سختى و تنگدستى‌ات به سر آمد. مرد روى بازرگان جوانمرد را بوسيد و خدا را شکر کرد و به خانه برگشت و اهل و عيالش گفت: اين نعمت و رحمت تمام و کمال از برکت پول حلال است. پس سال‌ها به خوشى و صفاى دل زندگى کردند و جز از مال حلال هيچ نخوردند. خدا روزى حلال نصيب ما فرمايد. انشاءالله.
- حلال و حرام
- قصه‌هاى مردم، ص ۳۶۸
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید