سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دله مختار


مردى بود در خراسان، دزدى مى‌کرد. شنيد که در بغداد زنى است که دزد است. پيش خود گفت بروم با او عروسى کنم تا با هم همدست شويم. زن، اسمش دله مختار بود.
مرد به بغداد آمد و دله مختار را پيدا کرد. دله مختار گفت من نمى‌دانم هنر تو چيست. به يک شرط زنت مى‌شوم. اگر امشب رفتى و خزانهٔ هارون‌الرشيد را بردي، من زنت مى‌شوم. مرد آمد و خزانهٔ هارون را زد. دله مختار فکر کرد آدم غربيه که بيايد و چنين کارى بکند، حتماً خيلى هنر دارد و زنش شد.
دله مختار گفت خوب. من ديگر خانم خانه هستم و کار نمى‌کنم. تو بايد بروى و پول بياوري، من بخورم. مرد هم مى‌رفت و دزدى مى‌کرد و مى‌آمد و مى‌خوردند و داراى دو تا دختر شدند. تا اينکه مرد گير افتاد و کشتندش.
دله مختار خودش دست به‌کار شد. روزى از خانه آمد بيرون و ديد خانه‌اى است که مردم مى‌روند داخلش و مى‌آيند بيرون. پرسيد اين خانه کيست؟ گفتند اين خانهٔ ملک‌التجار است که جوانمرگ شده. مردم مى‌آيند ديدن زنش و حالا يک هفته است که مى‌آيند و مى‌روند. دله مختار هم داخل شد. به زن صاحبخانه گفتند يک زن گدا آمده در حياط. زن گفت پولى به او بدهيد. هر چه پول آوردند، دله مختار نگرفت. گفتند چه مى‌خواهي؟ گفت مى‌خواهم خود خانم را ببينم. تا اينکه خود خانم آمد و گفت چه مى‌گوئى تو؟ که دله مختار غش کرد و افتاد. به هوشش آوردند، دوباره غش کرد. دوباره به هوشش آوردند و خانم گفت: چه‌ات هست؟ دله مختار درآمد درد من نگفتنى است. خانم گفت آخر دردت چيه؟
دله مختار گفت يک پسر من دارم، نمى‌دانم کجا عاشق شما شده؟ گوشهٔ خانه افتاده و دارد مى‌ميرد. مى‌خواهم که شما بيائي، پسرم يک نظر به شما بکند، بلکه نميرد. مى‌دانم زنش نمى‌شوي. خانم گفت آخر مردم مى‌آيند خانهٔ من و مى‌روند. دله مختار درآمد راهى نيست. الان مى‌رويم و زود مى‌آئيم. خانم هم طلاهايش را به خودش آويزان کرد و رفتند.
وقتى آمدند داخل بازار بغداد، دله مختار ديد يک صراف آنجاست که پول زيادى دارد. به خانم گفت او پسر من است. خانم گفت خوب برويم. دله مختار گفت صبر کن من به او بگويم. اگر يک‌دفعه بگويم، شايد غش کند. رفت و به صراف گفت آقا. يک دختر دارم، آنقدر عاشق شما شده که نگو. مى‌دانم شما او را نمى‌گيريد، اما بيائيد يک‌دفعه جمالش را نگاه کنيد. زن هم جلو آمد صراف هم قبول کرد و قرار شد بروند خانهٔ دله مختار. صراف مقدارى پول ريخت توى جيبش و در دکان را بست.
دله مختار از جلو مى‌رفت و آن دو تا از عقب. دله مختار گفت ننه جان شما که مى‌دانيد به منزل ما خيلى مانده، برويم قهوه‌خانه، ناهار بخوريم، خستگى در کنيم، آن وقت برويم. رفتند داخل قهوه‌خانه و اُرد داد و چلوکباب آوردند و خوردند.
دله مختار گفت ننه جان. شما مى‌خواهيد اينجا با هم صحبت کنيد من مى‌روم بيرون، پشت در مى‌نشينم به صراف گفت آقا پالتويت را بده من گرمت مى‌شود. و پالتوى پر پول را گرفت و به زن گفت اين طلاهايت را بده من، تا راحت باشي. آنها را داخل قهوه‌خانه گذاشت و در را رويشان بست و آمد بيرون.
ديد که رختشوئى آن جلو، لباس‌ها را شسته و آويزان کرده و تخته‌هاى در را گذاشته و رفته ناهار. تخته‌ها را کنار گذاشت و چادرش را پهن کرد و لباس‌ها را گُر گُر مى‌آورد و مى‌چپاند توى چادر. پر کرد و ديد يک گاريچى مى‌آيد.
صدا کرد گاريچي. گاريچى گفت بله. دله مختار گفت بيا مرا ببر چهار سوى بغداد. گاريچى گفت من يک تومان مى‌خواهم. گفت بابا زياد است. گاريچى گفت من يک تومان مى‌گيرم. کمتر، نمى‌برم. دله مختار گفت خوب. بار را بگذار بالا. بار را بالا انداخت و رفت تا چهار سوى بغداد. گاريچى بار را گذاشت زمين و دله مختار به خانه‌اش رفت.
گاريچى يک تومان را گرفت و پيش خودش گفت ما تا شام يک تومان کار مى‌کرديم، حالا يک کورس آورديم. برويم قهوه‌خانه يک چيزى بخوريم. رفت قهوه‌خانه و پاهايش را انداخت روى هم و دو تا قهوه خورد و يک تومانى را داد و گفت بيا. باقيش را بده. قهوه‌چى گفت بابا، ما اين را يک قران هم برنمى‌داريم. چيه اين؟ پول تقلبى است اين، پول درست بده. اين صنار مى‌ارزد. گاريچى گفت عجب. پدرسوخته پول تقلبى به ما داد؟ پول درست درآورد و داد و برگشت.
آمد و ديد غوغاست. رختشو داد و فرياد مى‌کند. بابا. پاک دکان مرا توى روز روشن بردند. اين چه وضعى است؟ قهوه‌چى داد مى‌زد که پول مرا بدهيد. از آن‌طرف زن و صراف هم توى سر هم مى‌زنند، اين مى‌گويد مادر تو بود، آن مى‌گويد مادر تو بود. گاريچى گفت بابا، من بردمش، بردمش چهار سوى بغداد ولش کردم. من اين را پيدا مى‌کنم، هر کجا برود.
گاريچى خيلى مواظب بود. يک روز ديد دله مختار آمده است بيرون و اين‌طرف و آن‌طرف را نگاه مى‌کند. گاريچي، دله مختار را گرفت و گفت بيا برويم ببينم. آن صراف را چطور کردى و خانم را چکار کردى و رختشو را چه بلائى سرش آوردي. دله مختار گفت من نبودم. گاريچى گفت تو بودي، من مى‌شناسمت. دله مختار درآمد هيچى نگو. من به تو يک تومان پول تقلبى دادم، پنج تومان بهت مى‌دهم. گاريچى گفت خوب پنج تومان بده من، ولت مى‌کنم. دله مختار گفت من توى جيبم که پنج تومان ندارم، بيا برويم اين دکان پسرم است، پول را بگيرم و به تو بدهم. آمد سلمانى و گفت آقا. من يک پسر دارم، اين شب‌ها دندانش اين قدر درد مى‌کند که تا صبح نمى‌خوابد. مى‌خواهم دندان‌هايش را پاک بکني. سلمانى گفت: بگو بيايد. دله مختار درآمد اگر بگويم، که نمى‌آيد. به شاگردهايت بگو به زور بيارندش و دندان‌هايش را بکن.
شاگردها به زور گاريچى را روى تخت خواباندند و سلمانى هم گُر گُر دندان‌هايش را مى‌کند. همين‌طور که سلمانى دندان‌هاى گاريچى را مى‌کند، دله مختار دخل سلمانى را زد و رفت. وقتى دندان‌ها را کشيد، گاريچى گفت چرا اين کار را کردي؟ اين دله مختار است، پدرسوخته است. مردم اسمش را مى‌برند، ولى خودش را نمى‌شناسند. سلمانى گفت مگر مادرت نبود؟
گاريچى با عصبانيت گفت مادرم کجا بود؟ اين پيرزن، اين کار را کرده و آن کار را کرده. سلمانى نگاه کرد و ديد دخلش را زده‌اند. گاريچى گفت من اين را مى‌گيرمش.
يک روز باز گاريچى دنبال دله مختار مى‌گشت، که ديد دارد مى‌آيد. گاريچى آمد پيرزن را گرفت. هر چه دله مختار گفت که من نيستم، گاريچى گفت ولت نمى‌کنم. آمد و صراف و قهوه‌چى و رختشوى و سلمانى را قطار کرد و رفت در خانه هارون‌الرشيد و به دربان گفت اين دله مختار است که توى بغداد دزدى مى‌کند، من گرفتمش. گفتند هارون‌الرشيد حالا خواب است. صبر کن تا بيدار شود. آن وقت بيا. شاکى‌ها همان‌جا نشستند. دله مختار گفت واى واى من از گرما تب کردم. مى‌روم توى حياط زير سايه، من نمى‌توانم خودم را پيش شما باز کنم.
رفت داخل حياط و پله‌ها را گرفت و رفت بالا. رفت پيش زبيده، زن هارون‌الرشيد و گفت من جاروکش خانهٔ کعبه بودم. و چه کردم، شوهرم فلان بود، بيسار بود. حالا شوهرم مرده، هر چه داشتم خورده‌ايم. سه چهار تا غلام دارم، اينها را آورده‌ام بفروشم به خليفه. هارون بيدار شد و گفت چه خبر است؟ زنش هم ماجرا را برايش تعريف کرد.
هارون گفت غلام‌هايت را بگو بيايند تو. دله مختار گفت اگر مرا ببينند که رهايم نمى‌کنند. چادرم را پاره مى‌کنند. شما پول اينها را به من بده، بعد بياورشان داخل و بگذارشان سر کار پول‌ها را گرفت و گفت يک دست لباس نو هم بدهيد من بپوشم، يک کنيز هم همراهم کنيد تا من لباس را بدهم بياورد. خليفه قبول کرد. دربان‌ها گفتند کور شويد. دور شويد. زن خليفه مى‌آيد. اين بيچاره‌ها هم کنار رفتند و دله مختار از جلو و کنيز از پشت، رد شدند. دله مختار رفت داخل بازار و گفت آى کنيزفروشي. کنيز را هم آنجا فروخت.
هارون پرسيد غلام‌ها کجا هستند؟ بگوئيد بيايند بالا. تو چه کاره‌اى و تو چه کاره‌اى و تو چه کاره‌اي؟ هر کدام گفتند که چکاره هستند. هارون گفت 'تو برو فلان‌جا و تو برو بيسار جا و تو هم که گاريچى هستي، برو سربازخانه گاريچى‌گرى کن. گاريچى گفت بابا، اين دزد است، ما گرفتيم و آورديم اينجا. دندان‌هاى مرا پاک کند و آبروى مرا برده. هارون گفت پس کنيز ما را هم برد. رفتند و ديدند کنيز را هم فروخته است.
چند وقت گذشت و گاريچي، دله مختار را پيدا کرد. اين دفعه انداختش توى گارى و برداشتش و آوردش پيش هارون و گفت بيا بابا. اين، پاک بغداد را دزديده. بگيريد و بکشيدش. هارون گفت طناب را به کمرش بينديد و به دارش بزنيد. آن بالا بماند تا از گرسنگى بميرد. هر چه دله مختار گفت که من نيستم، گفتند که توئي. کشيدندش بالاى دار. ناگفته نماند دله مختار غلامى داشت، غلامش شنيد که خانمش را به دار زدند.
آمد و ديد که خانمش بالاى دار است. دله مختار اشاره کرد خانه خمير، مرا نگاه نکن. قاطر را بزن. يک نفر هم با قاطر آمده بود و پياده شده بود و هى نگاه مى‌کرد که اين دله مختار است؟ اين مملکت را به پشت سگ بسته است؟ اين دزد است؟
غلام، افسار قاطر را بريد و سوار شد و رفت. صاحب قاطر، ديد قاطرش نيست. داد و هوار کرد. قاطرم را بردند. قاطر من کجاست؟ دله مختار هم از بالاى دار، گفت خوب پدر سوخته‌ها، قاطر را من بردم؟ مى‌گويم من بى‌گناه هستم. مرا بى‌گناه زديد بالاى دار. گفتند بنده خدا راست مى‌گويد. آوردندش پائين و در رفت که رفت.
- دله مختار
- قصه‌هاى مردم، ص ۳۷۷
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید