سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

یک بز و نیم بز


يکى بود. يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. در دهکده‌اى پيرزنى زندگى مى‌کرد که از مال دنيا فقط سه بز داشت. شبى دزد آمد و سه تا بز پيرزن را برد. پيرزن صبح گريان و نالان نزد داروغه‌ که کدخداى ده هم بود رفت و گفت:
'آقاى داروغه قربون داغ داغکت شم.
يک داغ و دو داغ و نيم داغکت شم.
يک بز و دو بز و نيم بزى داشتم.
يک دزد و دو دزد و نيم دزدى آمد.
يک بز و دو بز و نيم بز را برد' .
داروغه پيرزن را پيش قاضى فرستاد. پيرزن گريه‌کنان گفت:
'آقاى قاضى قربان قاض قاضکت شم.
يک قاض و دو قاض و نيم قاضکت شم.
يک بز و دو بز و نيم بزى داشتم.
يک دزد و دو دزد و نيم دزدى آمد.
يک بز و دو بز و نيم بزم را برد' .
قاضى مى‌گويد برو پيش وزير. پيرزن مى‌رود پيش وزير و در حالى‌که گريه مى‌کند به وزير مى‌گويد:
'آقاى وزير قربون وَز وَزَکِت شم.
يک وَز و دو وَز و نيم وَزَکِت شم.
يک بز و دو بز و نيم بزى داشتم.
يک دزد و دو دزد و نيم دزدى آمد.
يک بز و دو بز و نيم بز را برد' .
وزير هم او را سراغ پادشاه فرستد. پيرزن گريان و نالان به پادشاه گفت:
'آقاى پادشاه قربان پاد پادَکِت شَم.
يک پاد و دو پاد و نيم پادَکِت شم.
يک بز و دو بز و نيم بزى داشتم.
يک دزد و دو دزد و نيم دزدى آمد.
يک بز و دو بز و نيم بزم را برد' .
پادشاه در جواب پيرزن مى‌گويد:
'يک راه و دو راه و نيم راهى مى‌ري.
يک باغ و دو باغ و نيم باغى مى‌ري.
يک چوب و دو چوب و نيم چوبى مى‌گيري.
سر جاده مى‌ايستى بزت را از سه نفر که مى‌روند مى‌گيري' .
پيرزن يک راه و دو راه و نيم راهى مى‌ره.
يک باغ و دو باغ و نيم باغى مى‌ره.
يک چوب و دو چوب و نيم چوبى مى‌گيره.
مى‌رود سر جاده مى‌ايستد مى‌بيند سه نفر بزهاى او را مى‌برند. به آنها مى‌گويد: 'بز مرا برهيد' . و بزش را مى‌گيرد و خوشحال و خندان به خانه برمى‌گردد.
- يک بز و نيم بز
- مَتَل‌ها و افسانه‌هاى ايراني، ص ۱۹۷
- سيد احمد وکيليان
- راوى: ابوالفضل اکبرى، اسفند ۱۳۷۴، ساوه
- نشر سروش، چاپ اول ۱۳۷۸


همچنین مشاهده کنید