مردى دو تا زن گرفت ولى از هيچکدام صاحب اولاد نشد، يک روز رفت پيش درويشى و ماجرا را تعريف کرد. درويش دو تا سيب به او داد و گفت: بده به زنها بخورند تا حامله شوند.
|
|
مرد سيبها را برد به خانه و به زنها داد. زن اولى بلافاصله سيب را خورد، اما زن دومى سيب را گذاشت توى طاقچه که برود دست و رويش را بشويد بعد بخورد. در همين فاصله بز آمد و نصف سيب را خورد، نصف باقى مانده را هم زن خورد.
|
|
زن اول شروع کردن به زائيدن و شير به شير شش تا پسر به دنيا آورد. اما زن دوم حامله شد و بعد از ده پانزده ماه يک پسر يک نصفى زائيد مثل اينکه يک نفر را از وسط به دو نيم کرده باشند. به همين دليل او را 'تىلنگي' صدا مىزدند.
|
|
يک روز شش تا برادر به پدرشان گفتند ما مىخواهيم برويم مال 'الله زنگي' را غارت کنيم. هر چه تىلنگى اصرار کرد که او هم همراهشان برود قبول نکردند و رفتند.
|
|
رفتند تا رسيدند به يک چوپان، چوپان پرسيد: کجا مىرويد؟
|
|
گفتند: مىخواهيم بريم مال الله زنگى را غارت کنيم.
|
|
چوپان گفت: از شما برنمىآيد اگر هم برويد زنده برنمىگرديد.
|
|
اما شش برادر به حرف چوپان توجهى نکردند و رفتند.
|
|
رفتند تا رسيدند به يک گاوچران، گاوچران پرسيد: کجا مىرويد.
|
|
گفتند: مىخواهيم برويم مال الله زنگى را غارت کنيم.
|
|
گاوچران گفت: من دو تا 'ورزاو' ـ گاو کارى ـ دارم، مىاندازمشون به جنگ هم، اگر تونستيد اونها را از هم سِوا کنيد، مال الله زندگى را هم مىتونيد غارت کنيد.
|
|
شش برادر هر کارى کردند نتوانستند ورزاوها را از هم جدا کنند ما با اين حال از تصميمشان برنگشتند و به راهشان ادامه دادند.
|
|
دختر الله زنگى روز بام ايستاده و اطراف را تماشا مىکرد، پدرش را صدا زد و گفت:
|
|
باد ايا، گرد ايا، خاک ايا |
|
شش کر شوار بالا ايا |
(باد مياد، گرد مياد، خاک مياد |
|
شش پسر سوار از بالا مياد) |
|
|
شش برادر وارد باغ الله زنگى شدند ولى تا آمدند به خودشان بجنبند، الله زنگى هر شش نفرشان را انداختند توى چاه و يک سنگ آسياب هفتاد من هم گذاشت درش.
|
|
هفت روز گذشت، تىلنگى ديد خبرى از برادراش نشده و آه و فغان بابا و زن بابايش هم به آسمون رفته.
|
|
گفت: من مىرم دنبال برادرانم.
|
|
پدرش اول خواست اجازه نده، اما با خودش گفت: من شش تا پسر سالم از دست دادم اينکه ديگه يک نصف آدم بيشتر نيست: يک اسب زين کرد و به پسر داد که برود دنبال برادراش.
|
|
تىلنگى رفت تا رسيد به چوپان، چوپان به او گفت: کجا مىخواهى بري؟
|
|
گفت: مىخواهم برم برادراما بيارم.
|
|
چوپان گفت: اونا که شش تا آدم سالم بودن، رفتن و برنگشتن تو که يک نصفه آدمي، مىخواى برى اونارو بياري؟ من دو تا 'نرميش' نىاندازم به جنگ، اگر تونستى اونارو از هم سوا کنى برادرات را هم مىتونى نجات بدي.
|
|
گوسفندها تا چشمشان به تىلنگى افتاد رم کردند و پا به فرار گذاشتند.
|
|
تىلنگى به راه افتاد و رفت، تا رسيد به گاوچران، گاوچران گفت: کجا ميري؟
|
|
گفت: مىخوام برم برادرام بيارم.
|
|
گفت: تو که يه نصفه بيشتر نيستى چطور مىخواى اين کار را بکني.
|
|
تىلنگى گفت: چطور نمىتونم؟
|
|
گاوچران گفت: من دو تا ورزاو دارم، ميندازمشون به جون هم اگر تونستى سواشون کنى برادرهات را هم مىتونى نجات بدي.
|
|
گاوها هم تا چشمشان به تىلنگى افتاد، رم کردند و از هم جدا شدند.
|
|
تىلنگى رفت تا رسيد به نزديکى قلعه الله زنگي، دختر الله زنگى صدا زد.
|
|
باد ايا و باد ايا |
|
بوم، دردت، تىلنگ سوار و بال ايا |
باد مىآيد باد مىآيد |
|
پدرم، دردت بهجانم، تىلنگ سوار با بال مىآيد. |
|
|
الله زنگى گفت: وايستا بيرون اگر اومد بگو، ننهام رفته مال برادراش، بابام هم رفته شکار. تىلنگى از دختر پرسيد: نديدى شش نفر از اينجا رد بشن؟
|
|
گفت: نه.
|
|
گفت: بابات کجا رفته.
|
|
گفت: رفته شکار.
|
|
گفت: ننهات؟
|
|
گفت: رفته خونه برادراش.
|
|
تىلنگى که مىدانست دختر دروغ مىگويد تنور را روشن کرد و سر دختر را گرفت روى آتش.
|
|
دختر گفت: بابام تو تاپو قايم شده ننهام تو کاهدون.
|
|
تىلنگه هر دو را پيدا کرد و کشت، برادرهايش را نجات داد و قلعه الله زنگى را غارت کرد و برد.
|
|
- تىلنگ سوار
|
- قصههاى مردم، ص ۱۷۹
|
- سيد احمد وکيليان
|
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
|