سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تی‌لنگ سوار


مردى دو تا زن گرفت ولى از هيچ‌کدام صاحب اولاد نشد، يک روز رفت پيش درويشى و ماجرا را تعريف کرد. درويش دو تا سيب به او داد و گفت: بده به زن‌ها بخورند تا حامله شوند.
مرد سيب‌ها را برد به خانه و به زن‌ها داد. زن اولى بلافاصله سيب را خورد، اما زن دومى سيب را گذاشت توى طاقچه که برود دست و رويش را بشويد بعد بخورد. در همين فاصله بز آمد و نصف سيب را خورد، نصف باقى مانده را هم زن خورد.
زن اول شروع کردن به زائيدن و شير به شير شش تا پسر به دنيا آورد. اما زن دوم حامله شد و بعد از ده پانزده ماه يک پسر يک نصفى زائيد مثل اينکه يک نفر را از وسط به دو نيم کرده باشند. به همين دليل او را 'تى‌لنگي' صدا مى‌زدند.
يک روز شش تا برادر به پدرشان گفتند ما مى‌خواهيم برويم مال 'الله زنگي' را غارت کنيم. هر چه تى‌لنگى اصرار کرد که او هم همراهشان برود قبول نکردند و رفتند.
رفتند تا رسيدند به يک چوپان، چوپان پرسيد: کجا مى‌رويد؟
گفتند: مى‌خواهيم بريم مال الله زنگى را غارت کنيم.
چوپان گفت: از شما برنمى‌آيد اگر هم برويد زنده برنمى‌گرديد.
اما شش برادر به حرف چوپان توجهى نکردند و رفتند.
رفتند تا رسيدند به يک گاوچران، گاوچران پرسيد: کجا مى‌رويد.
گفتند: مى‌خواهيم برويم مال الله زنگى را غارت کنيم.
گاوچران‌ گفت: من دو تا 'ورزاو' ـ گاو کارى ـ دارم، مى‌اندازمشون به جنگ هم، اگر تونستيد اونها را از هم سِوا کنيد، مال الله زندگى را هم مى‌تونيد غارت کنيد.
شش برادر هر کارى کردند نتوانستند ورزاوها را از هم جدا کنند ما با اين حال از تصميم‌شان برنگشتند و به راهشان ادامه دادند.
دختر الله زنگى روز بام ايستاده و اطراف را تماشا مى‌کرد، پدرش را صدا زد و گفت:
باد ايا، گرد ايا، خاک ايا شش کر شوار بالا ايا
(باد مياد، گرد مياد، خاک مياد شش پسر سوار از بالا مياد)
شش برادر وارد باغ الله زنگى شدند ولى تا آمدند به خودشان بجنبند، الله زنگى هر شش نفرشان را انداختند توى چاه و يک سنگ آسياب هفتاد من هم گذاشت درش.
هفت روز گذشت، تى‌لنگى ديد خبرى از برادراش نشده و آه و فغان بابا و زن بابايش هم به آسمون رفته.
گفت: من مى‌رم دنبال برادرانم.
پدرش اول خواست اجازه نده، اما با خودش گفت: من شش تا پسر سالم از دست دادم اينکه ديگه يک نصف آدم بيشتر نيست: يک اسب زين کرد و به پسر داد که برود دنبال برادراش.
تى‌لنگى رفت تا رسيد به چوپان، چوپان به او گفت: کجا مى‌خواهى بري؟
گفت: مى‌خواهم برم برادراما بيارم.
چوپان گفت: اونا که شش تا آدم سالم بودن، رفتن و برنگشتن تو که يک نصفه آدمي، مى‌خواى برى اونارو بياري؟ من دو تا 'نرميش' نى‌اندازم به جنگ، اگر تونستى اونارو از هم سوا کنى برادرات را هم مى‌تونى نجات بدي.
گوسفندها تا چشمشان به تى‌لنگى افتاد رم کردند و پا به فرار گذاشتند.
تى‌لنگى به راه افتاد و رفت، تا رسيد به گاوچران، گاوچران گفت: کجا ميري؟
گفت: مى‌خوام برم برادرام بيارم.
گفت: تو که يه نصفه بيشتر نيستى چطور مى‌خواى اين کار را بکني.
تى‌لنگى گفت: چطور نمى‌تونم؟
گاوچران گفت: من دو تا ورزاو دارم، ميندازمشون به جون هم اگر تونستى سواشون کنى برادرهات را هم مى‌تونى نجات بدي.
گاوها هم تا چشمشان به تى‌لنگى افتاد، رم کردند و از هم جدا شدند.
تى‌لنگى رفت تا رسيد به نزديکى قلعه‌ الله زنگي، دختر الله زنگى صدا زد.
باد ايا و باد ايا بوم، دردت، تى‌لنگ سوار و بال ايا
باد مى‌آيد باد مى‌آيد پدرم، دردت به‌جانم، تى‌لنگ سوار با بال مى‌آيد.
الله زنگى گفت: وايستا بيرون اگر اومد بگو، ننه‌ام رفته مال برادراش، بابام هم رفته شکار. تى‌لنگى از دختر پرسيد: نديدى شش نفر از اينجا رد بشن؟
گفت: نه.
گفت: بابات کجا رفته.
گفت: رفته شکار.
گفت: ننه‌ات؟
گفت: رفته خونه برادراش.
تى‌لنگى که مى‌دانست دختر دروغ مى‌گويد تنور را روشن کرد و سر دختر را گرفت روى آتش.
دختر گفت: بابام تو تاپو قايم شده ننه‌ام تو کاهدون.
تى‌لنگه هر دو را پيدا کرد و کشت، برادرهايش را نجات داد و قلعه الله زنگى را غارت کرد و برد.
- تى‌لنگ سوار
- قصه‌هاى مردم، ص ۱۷۹
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید