سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصه سیاه‌ زنگی


در زمان‌هاى گذشته زن و مردى دخترى داشتند که او را بسيار عزيز مى‌داشتند. پدر و مادر او را پيش‌زنى فرستادند که استاد عروسک‌سازى بود. دختر نزد او عروسک‌سازى ياد مى‌گرفت. عروسک‌ساز زن بيوه‌اى بود که از اين راه امرار معاش مى‌کرد. وقتى که مدتى دختر به پيش او براى ساختن عروسک مى‌رفت زن به اين فکر افتاد که با پدر دختر ازدواج کند. به همين دليل به دختر گفت: من به يک شرط به تو عروسک‌سازى ياد مى‌دهم، به اين شرطى که بروى و به مادرت بگوئى که من سرکه مى‌خواهم از ته خمره، به‌دست ماردم نيز بايد باشد. اگر تو اين کار را انجام بدهى من به تو عروسک‌سازى را ياد مى‌دهم. دختر هم قبول کرد و وقتى به پيش مادرش رفت، بهانه کرد که سرکه از ته خمره مى‌خواهم و خودت بايد به من بدهي. مادر او وقتى که خواست برايش از خمره سرکه بياورد پايش لغزيد و با سر توى خمره سرکه رفت و مرد، از آن‌طرف دختر سرکه را که براى او آورد استاد عروسک‌ساز به دختر گفت که مقدارى آشغال و نمک روى سرت بريز و هر وقت پدرت به خانه آمد سرت را بالاى منقل بگير و تکان بده. اگر پدرت پرسيد بگو: من که مادر ندارم تا حمامم کند. به همين خاطر کثيف شده‌ام و به همين دليل سرم پر از آشغال شده است. اين حرف دخترک پدر را به اين فکر انداخت که زن بگيرد. خلاصه، با آن زن عروسک‌ساز ازدواج کرد. زن بعد از مدتى بناى ناسازگارى را گذاشت و دخترک را اذيت مى‌کرد. در عوض به دختر خودش خيلى محبت مى‌کرد. روزى زن چند ماهى به‌دست دختر داد و به او گفت: اينها را تميز کن و شستشو بده.
دختر در حال پاک کردن ماهى بود که يکى از ماهيان زبان باز کرد و گفت: اگر مرا آزاد کنى من هم به درد تو مى‌خورم. دختر گفت: زن بابايم مرا اذيت مى‌کند. ماهى گفت: اشکالى ندارد. اگر هم حالا مقدارى تو را اذيت بکند من بعدها به درد تو مى‌خورم و هر وقت برايت مشکلى پيش آمد لب آب بيا و بگو ننه ماهى من مشکل دارم. آن وقت من پيدايم مى‌شود. دختر قبول کرد و ماهى را آزاد کرد. زن بابا هم چند روز به‌خاطر اينکه يک ماهى را از دست داده بود او را آزار داد، ولى دخترک تحمّل مى‌کرد. تا روزى که زن بابايش به او مقدارى پنبه‌ داده بود تا بريسد. او نيز رفته بود سر قبر مادرش و در حال ريسيدن پنبه‌ها گريه مى‌کرد. ناگهان باد پنبه‌هايش را برد. دختر به دنبال پنبه‌هايش رفت تا رسيد به باغبانى که در حال کار بود. به او گفت: پنبه‌هاى مرا نديدي؟ باغبان گفت: بله ديدم. از اين‌طرف باد آنها را مى‌برد. باغبان به او گفت: اين راه که مى‌روى خانه سياه زنگى است. اگر به خانه او رسيدى هر چه برايت صحبت کرد تو هم از او تعريف کن. خلاصه، دختر راه رفت تا رسيد به‌جائى که خانه سياه زنگى بود و داخل باغى قرار داشت. سياه زنگى به او گفت: دنبال چه آمده‌اي؟ دختر گفت: دنبال پنبه‌ام آمده‌ام. سياه زنگى از او پرسيد: خيک‌هاى عسل من بهتر است يا خانه شما؟ خيک روغن من خوب است يا مال شما؟ دختر هم گفت: البته مال شما. سياه زنگى خوشحال شد و به دختر گفت: داخل موهاى سرم را بگرد ببين چه پيدا مى‌کني؟ دختر هم موهاى او را جستجو کرد، ديد پر از سوسک و حشره است. سياه زنگى گفت: شپش‌هاى سر من چطور است؟ دختر هم از او تعريف کرد. سياه زنگى خيلى از تعريف‌هاى دختر خوشحال شد و به دختر گفت: من مى‌خوابم سه تا ابر مى‌آيد. اول ابر سياه. بعد ابر سرخ. بعد ابر زرد که آمد مرا بيدار کن. دختر نيز پذيرفت. سياه زنگى خوابيد. ابر سياه و سرخ آمد او را بيدار نکرد، تا ابر زرد آمد دختر او را بيدار کرد. سياه زنگى نيز دختر را سوار ابر کرد و دست به پيشانى او زد و يک ماه در پيشانى او نمودار شد. از آن پس معروف به دختر ماه‌پيشانى شد.
اتفاقاً در بين راه از جوى آبى که مى‌گذشت يک لنگه کفش او داخل آب افتاد. از قضا پسر پادشاه که از لشکر جدا افتاده بود لنگه کفش طلائى او را در آب ديد و دستور داد صاحب کفش طلا را براى من پيدا کنيد تا من با او ازدواج کنم. خلاصه، دختر را پيدا کردند و به عقد پسر پادشاه درآمد. زن باباى دختر که اين ماجرا را شنيد و فهميد که اين همه از کارهاى سياه زنگى است با خود گفت: پيش از اينکه دختر به خانه شوهر برود من غذائى به او مى‌دهم تا اسهال شديد بگيرد و همه جا را آلوده کند. آن وقت او را بيرون مى‌کنند. خلاصه، اين غذا را پخت و به دختر داد. دختر شکم درد گرفت و نمى‌دانست چکار کند. به همين خاطر لب آب رفت و ننه ماهى را صدا کرد. ننه ماهى آمد و به او گفت: من مشکل تو را حل مى‌کنم. ماهى شکم دختر ا پاره کرد و به‌جاى آن کثافات طلا و جواهر در شکم او ريخت و گفت: هر موقع قضاى حاجت داشتى به پسر پادشاه بگو که ما رسم داريم در دامن قباى داماد قضاى حاجت کنيم. خلاصه وقتى دختر به خانه شوهر رفت به او گفت: ما رسم داريم در دامن قباى داماد قضاى حاجت کنيم. پسر پادشاه قبول کرد و دختر در دامن او طلا و جواهر ريخت. اين خبر به گوش پادشاه رسيد. دختر ديگر را نيز براى پسر ديگر را نيز براى پسر ديگرش خواستگارى کرد. وقتى زن اين موضوع را فهميد با خود گفت همان غذا را که به دختر قبلى دادم به او نيز مى‌دهم. خلاصه، غذا را به دخترش داد و دختر نيز شبى که به خانه بخت رفت به شوهرش گفت: قضاى حاجت دارم و رسم ما اين است که در دامن داماد اين کار را بکنيم. خلاصه، دختر نيز اين کار را کرد و تمامى لباس‌هاى او را آلوده کرد و پسر پادشاه زبانش را بريد و از خانه بيرون کرد و به خانه پدرش فرستاد.
- قصه سياه زنگى
- قصه‌هاى مردم خوزستان، ص ۱۲۱
- گردآورى: پرويز طلائيان‌پور
- راوى: سيد محمد سپد، ۵۴ ساله، بهبهان
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردم‌شناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید