شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

فایز دشتستانی (۲)


دخيلا، شانه بر زلفت مياويز مزن بر سنبل تر دشنهٔ تيز
مبادا کس ببيند تار زلفت ز آزار دل فايز بپرهيز
دلا، دلدارت آمده باخبر باش ز تشويش جدائى بر حذر باش
دل فايز نشده فارغ ز هجران دگر آسوده و بى‌شور و شه باش
زره پوشيده‌اى، با من کنى جنگ کنى پهناى گيتى را به من تنگ
ندارد تاب جنگ آن فايز پير مزن تو شيشهٔ عمر مرا سنگ
قدت گل، قامتت گل، کفش پا گل سخن گل، معرفت گل، مدعا گل
به گل چيدن برآمد، يار فايز سر و گردن گل و نشو و نما گل
بتا از دوريت حالى ندارم ز عين و شين و قافت بى‌قرارم
به ت و ب گرفتارم شب و روز به غير از لام و ب درمان ندارم
پرى پيکر بت عيسى‌پرستم به يک نظّاره بردى دل ز دستم
بيا بنشين به فايز مهربان شو که من عهد مسلمانى شکستم
خداوندا تو کردى لامکانم تو دادى راه غربت را نشانم
چو بد کردم من مسکين فايز چه کردى پايمال اين استخوانم
دلم پرحسرت و محنت نصيبم تن بيچاره ناپيدا طبيبم
ندانم راز دل را با که گويم؟ ز ياران دورم و اينجا غريبم
قمر طلعت، پرى پيکر نگارم شکر لب، سر و قد، سيمين عذارم
چه حورى بگذرى در پيش فايز کمى سوزان تن زار و نزارم
نظرها بر خط و خال تو دارم کجا با ديگرى گيرد قرارم
قسم خوردم که فايز در همه عمر بکوى ديگرى نفته گذارم
اگر هنگام مردن، دلبر من نهد از مهر بر زانو، سر من
بگيرد يار، فايز را در آغوش بسا آسان رود جان از تن من
تو بر من بگذرى چون برق رخشان منت چون رعد اندر پى گريزان
ز باران سرشک چشم فايز برويد لاله در فصل زمستان
دلم اى کاش بيرون مى‌شد از تن دريغا دست برمى‌داشت از من
همه دارند فايز دشمن از دور مرا باشد نهان در خانه دشمن
سحر از بسکه ناليديم ز هجران بر احوالم ترحم کرد جانان
خرامان، موپريشان، سويم آمد به فايز بست از نو عهد و پيمان
مرو اى جان شيرين از بر من توقف کن که آيد دلبر من
بده فايز به تلخى جان شيرين که جانانت بگيرد سر به دامن
ميان موج دريا خانهٔ من فلک بر هم زدى کاشانهٔ من
خلايق دور فايز جمع گرديد که کم‌کم پر شده، پيمانهٔ من
برابر ماه تابانم نشسته بت غارتگر جانم نشسته
يقين بر عزم قتل فايز زار نگارنا مسلمانم نشسته
مرو دنبال آهوى رميده مرو دنبال کمک دام ديده
برو فايز، دلارام دگر جو که هرگز لام صيادان نديده
بتا گز زنده بودى، فتنه بودى و گر جان داشتى، دل مى‌ربودى
به ايمان و قرار و صبر فايز به لبخندى تمسخر نى نمودى
پسين‌گاهى برفتم سير باغى بديدم بلبلى، در چنگ زاغى
چرا فايز از اين غصّه نميرد؟ که زير دود مى‌سوزد چراغى
در اوّل مستم از پيمانه کردى چو مرغم آشناى دانه کردى
چو خسرو فايز آمد در اطاعت چو شيرين در برويم وا نکردى
دليل و زار و بيمارم نمودى به پيش دشمنان خوارم نمودى
گرفتى برقع از رو، پيش فايز به تار مو گرفتارم نمودى
صباحى دلبر گيسو کمندى بريز لب به من زدينم خندى
که هى هى دور شو فايز از اينجا ببازار جوانان ناپسندى
نه از من سر بزد دلبر خطائى نه از تو بود جانا بى‌وفائى
بت فايز مقدّر اين چنين است چه بايد کرد تقدير الهى؟
لبت کوثر، قدت طوبى، رخت حور به غير از تو بهشتم نيست منظور
بهل فايز دمى پيشت نشيند مکن چون آدمم از جنتت دور
مسلسل حلقه حلقه زلف دلدار بهر تارى دلى گشته گرفتار
دل فايز اسير دام زلفش چو گنجشکان که گرد آيند بهار
منم بيژن‌صفت در چه گرفتار منيژه‌وار اگر هستى وفادار
کمند زلف بگشا چون تهمتن تو فايز را ز چاه غم برون آر
به گردن هشته اين زلف دلاويز که يعنى از کمند من به پرهيز
بتا فايز اسير اين کمند است وفا کن، يا بکش با خنجر تيز
بتا اخگر به تابستان مياور تو جام مى بر مستان مياور
مزن دست دل مجروح فايز به ياد فيل، هندستان مياور
به قصد کشتن اين بيدل زار کنى گيسو گهى عقرب گهى مار
مگر افسونگرى اى يار فايز که از افعى و عقرب نيست آزار؟
خدايم گر کند فرداى محشر مخير از بهشت و وصل دلبر
برآرد بانگ مشتاقانه فايز که ما را وصل يار از هر چه بهتر
دلا از بى‌وفايان دست بردار برو با نيک‌خويان کن سر و کار
که فايز از جفاهاى زمانه شده در دست مهرويان گرفتار
دو معنى بر من آمد صعب و دشوار در اول پيرى، آخر فرقت يار
اگر پيدا کنم دلدار فايز جوانى را کجا آرم دگر بار
سحر پرسيدم از گيسوى دلبر که تو خوشبوترى يا مشک عنبر
بگفتا فايزا بيهوده کم گوى مرا با مشک ميسازى برابر؟
شب ابر است و باران گهر بار سگان خاموش و در خوابند اغيار
همين امشب برو گرگ از گله ميش تو هم فايز رسان خود را به دلدار
خزان روى تو اى لاله رخسار بکرده روز من چون ليله‌ٔ تار
به يکجا چشم، فايز، يک طرف زلف ميان ترک و هندويم گرفتار
(ترانه‌هاى ملى ايران؛ پناهى‌سمنانى)


همچنین مشاهده کنید