چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

ابن‌ یَمین


اميرفخرالدّين محمود بن امير يَمين‌الدّين طغرائى مستوفى بيهقى فَريُومَدى مشهور و متخلص به 'ابنِ يَمين' يکى از شاعران معروف ايران در قرن هشتم هجرى است. پدرش مردى فاضل و اصل او ترک بود و به روزگار سلطان محمد خدابنده (۷۰۳-۷۱۶هـ) در قصبهٔ فَريُومَد آب و ملکى خريد و در آنجا متوطن شد. امير فخرالدّين محمود دکه در آخرهاى قرن هفتم در فَريُومَد ولادت يافته بود در سايهٔ عنايت چنين پدر فاضلى تربيت شد و هم از جوانى در شمار شاعران و منشيان عهد خويش درآمد و چنانکه خود در مقدمهٔ ديوانش گفته مقام استيفاء يافت و 'مستوفي' خوانده شد و چون مانند پدر متصدى تحرير طغرا در آغاز حکم‌ها بود وى نيز به 'طغرائى' اشتهار يافت.
ابنِ يَمين منصب استيفاء و تحرير طغراها را در خدمت خواجه علاءالدّين محمد فَريُومَدى وزير خراسان (۷۴۲ هـ) بر عهده داشت و از منشآت او بعضى در نسخهٔ کهن ديوانش که ظاهراً پيش از سال ۹۳۱ هجرى نوشته شده موجود است و دو نامه از آنها نيز به طبع رسيده است.
سال‌هاى نخستين زندگانيش در خراسان گذشت. در دوران جوانى به تبريز رفت و به درگاه غياث‌الدّين محمدبن رشيد‌الدّين فضل‌الله وزير که مجمع صاحبان فضل بود پيوست و آن وزير بزرگوار را مدح گفت ولى کارش در آن شهر استقامتى نيافت و چنانکه ناگزير شد و در قطعه‌اى که خطاب به غياث‌الدّين محمد سرود از او اجازهٔ مراجعت به موطن خويش بخواهد. قطعهٔ ديگرى در ديوان او هست که نشان از اقامت وى در عراق (نواحى غربى ايران) و نااميدى از اهل آن سامان و بازگشتش به خراسان مى‌دهد. پس از بازگشت به خراسان ابن‌ِ يَمين بيشتر در مولد خود فَريُومَد به‌سر مى‌برد و در همان حال با گروهى از اميران و وزيران عهد خود در جانب شرقى ايران ارتباط داشت و آنان را مى‌ستود.
از ممدوحان ابنِ‌يَمين گذشته از خواجه علاءالدّين محمد فَريُومَدى بايد طغاتيمورخان (۷۳۶-۷۵۳هـ) ملک‌معزالدّين ابوالحسن محمدبن غياث‌الدّين کِرت (۷۳۲-۷۷۱هـ) خواجه وجيه‌الدّين مسعود سربدارى (۷۳۸-۷۴۵هـ) خواجه على‌ سربدارى (۷۵۳-۷۴۹هـ) پهلوان حسن دامغانى سربدارى (۷۶۲-۷۶۶ هـ) و جانشين او جواجه نجم‌الدّين على مؤيد سربدارى (۷۶۶-۷۸۸هـ) را نام برد. ابن‌يمين شاهد کشاکش‌هاى پى‌درپى اميران خراسان در عهد فترت ميان ايلخانان و حملهٔ تيمور بود و گاه در اين کشمکش‌ها نيز حضور داشت. در واقعه‌اى که در سيزدهم صفر سال ۷۴۳ هـ ميان ملک‌ معز‌الدّين حسن کِرت با خواجه وجيه‌الدّين مسعود سربدارى در زاوه (=تربت حيدري) اتفاق افتاد و به شکست و فرار خواجه وجيه‌الدّين مسعود انجاميد ديوان ابن‌يمين در ضمن غارت بنگاه امير به يغما رفت و بنا به گفتهٔ خواندمير خود شاعر نيز در اين جنگ 'به‌دست لشکر هرات گرفتار گشت، چون او را پيش ملک بردند منظور نظر تربيت گردانيد و بنابر آنکه ديوان ابن‌يمين در آن مصاف تلف گشته بود قطعه‌اى در آن باب گفته مذيّل به مدح ملک معزالدّين حسين ساخت ـ حبيب‌السير، ج۳، ص ۳۸۶' . اما تلاش براى يافتن ديوان او مؤثر نيفتاد و شاعر ناگزير شد با گرد آوردن شعرهاى پراکندهٔ خويش از اينجا و آنجا و افزودن اشعارى که بعد از واقعهٔ مذکر ساخته بود ديوانى جديد ترتيب دهد.
ديوان جديد او که اکنون در دست است با مقدمه‌اى که شاعر بر آن نوشته در سال ۷۵۴هـ فراهم آمده و از قصيده، غزل، ترکيب‌بند، قطعه و رباعى و مجموعاً در حدود پانزده هزار بيت دارد. سخن او روان و منسجم و خالى از تکلف و علم‌فروشى و به تمام معنى دنبالهٔ سبک ساده‌گويان خراسانى است. قطعه‌هاى ابن‌يمين به‌ سبب اشتمال بر اندرز و طعن و طنز رواج و شهرت بسيار يافت و بر زبان شعردوستان جارى گشت و از اين بابت ميان شاعران معاصر خود منفرد شد. در قصيده‌‌سرائى و مثنوى‌پردازى توانا بود. از ميان مثنوى‌هاى او مثنوى 'مجلس‌افروز' به بحر خفيف مخبون محذوف يا مقصور در تحقيق و عرفان و مثنوى بى‌نام ديگرى در اين موضوع به ‌بحر هزج و مسدس مقصود يا محذوف مشهورتر است .
قسمت اخير زندگانى ابن‌ِيَمين در سبزوار و فَريُومَد به قناعت گذشت و اصولاً وى مردى قانع و گوشه‌گير و دهقان پيشه و معتقد به بنيادهاى اخلاقى بود و اين معنى از قطعه‌هاى اخلاقى معروفى که سروده است به خوبى برمى‌آيد. مرگش به سال ۷۶۹هـ رخ داد. از شعرهاى او است:
شنيدم که عيسى عليه‌السلام تضرع‌کنان گفت کاى کردگار
جمال جهان فريبنده را چنان کافريدى به چشمم درآر
برين آرزو چندگاهى گذشت همى کرد روزى به دشتى گذار
زنى را در آن دشت از دور ديد نه اغيار با او رفيق نه يار
بدو گفت عيسى که تو کيستى چنين دور مانده ز خويش و تبار
چنين داد پاسخ که من آن زنم که دارى مرا مدتى انتظار
چو بشنيد عيسى شگفت آمدش مرا گفت با صحبت زن چه کار!
به پوزش در آمد زن آنگاه و گفت جهانست نام من اى نامدار
مسيحا بدو گفت بنماى روى که تا بر چه دل‌ها ترا شد شکار
بزد دست و برقع ز رخ برفکند که او کرد راز نهان آشکار
يکى گنده پيرى سيه‌روى ديد ملوث بصدگونه عيب و عوار
به خون اندرون غرقه يک دست او دگر دست کرده به حنّا نگار
مسيحش بپرسيدکاين دست چيست بگو با من از قحبهٔ خاکسار!
چنين گفت کاين لحظه يک شوى را بدين دست کشتم بزارّى زار
دگر دست حنّا از آن بسته‌ام که شوئى دگر شد مرا خواستگار
چو بردارم اين را به قهر از ميان به لطف آن دگر گيرم در کنار
شگفت آنکه با اين همه شوهران هنوزم بکارت بود برقرار....
گروهى که کردند رغبت من ازيشان نديدم يکى مرد کار
کسانى که بودند مردان من نگشتند گرد من از ننگ و عار
چو حالم چنينست با شوهران اگر بکر باشم شگفتى مدار
تو نيز اى بردار هم اين قصه را همى دار ز ابن‌يمين يادگار
ز مردى اگر هيچ دارى نصيب بدين قحبه رغبت مکن زينهار
اى دل اگر زمانه به غم مى‌نشاندت بنشين و صبر کن که صبورى دواى اوست
با دور روزگار نشايد ستيزه کرد وآنکس که کرد اين مثل خوش براى اوست
با ژنده پيل پشه چو پهلو همى ‌زند گر جان به باد بردهد الحق سزاى اوست
گر کار عاقلى نرود بر ره صواب از وى مبين که آن نه ز فکر خطاى اوست
ور جاهلى به منصب و مالى رسد مگوى کان مال و منصب از شرف و عقل وراى اوست
چون کارها به جهد ميسر نمى‌شود آن زيبد از کسى که خرد رهنماى اوست
گر کار نيک و بد نشود بر مراد او داند که هرچه هست به حکم خداى اوست
سود دنيا و دين اگر خواهى مايهٔ هردوشان نکوکاريست
راحت بندگان حق جستن عين تقوى و زهد و دين‌داريست
گر در خلد را کليدى هست بيش بخشيدن و کم آزاريست
چون مايهٔ چرمين شرم صحبت نادان زيرا که گران باشد و تن گرم ندارد
از صبحت نادان بترت نيز بگويم خويشى که توانگر شد و آزرم ندارد
زين هر دو بتر دان توشهى را که در اقليم با خنجر خونريز دل نرم ندارد
زين هر سه بتر نيز بگويم که چه باشد پيرى که جوانى کند و شرم ندارد


همچنین مشاهده کنید