چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات ـ قسمت سوم (۲)


یک ذره زحد خویش بیرون نشود    خودبینان را معرفت افزون نشود
آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد    آنجا نرسی تا جگرت خون نشود
گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود    شاید که زبان خلق کوتاه شود
بر خفته کجا نهان توانی کردن    کز بوی خوش تو مرده آگاه شود
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود    راهی دهیم به کوی عرفان چه شود
بس گبر که از کرم مسلمان کردی    یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود
آن رشته که بر لعل لبت سوده شود    وز نوش دهانت اشک آلوده شود
خواهم که بدین سینه‌ی چاکم دوزی    شاید که زغمهای تو آسوده شود
روزی که جمال دلبرم دیده شود    از فرق سرم تا به قدم دیده شود
تا من به هزار دیده رویش نگرم    آری به دو دیده دوست کم دیده شود
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد    شک نیست که طبع بت پرستت خواهد
ترسنده از آنم که اگر بر دستت    من کشته شوم که عذر دستت خواهد
دل وصل تو ای مهر گسل می‌خواهد    ایام وصال متصل می‌خواهد
مقصود من از خدای باشد وصلت    امید چنان شود که دل می‌خواهد
دلبر دل خسته رایگان می‌خواهد    بفرستم گر دلش چنان می‌خواهد
وانگه به نظاره دیده بر ره بنهم    تا مژده که آورد که جان میخواهد
یک نیم رخت الست منکم ببعید    یک نیم دگر ان عذابی لشدید
بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت    من مات من العشق فقد مات شهید
آورد صبا گلی ز گلزار امید    یا روح قدس شهپری افگند سفید
یا کرد صبا شق ورقی از خورشید    یا نامه‌ی یارست که آورد نوید
گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید    فی‌الحال دلم خون شد و از دیده چکید
چشم تو نکو شود به من چون نگری    تا کور شود هر آنکه نتواند دید
هر چند که دیده روی خوب تو ندید    یک گل ز گلستان وصال تو نچید
اما دل سودا زده در مدت عمر    جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید
معشوقه‌ی خانگی به کاری ناید    کودل برد و روی به کس ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید    تا نیم شبان زنان و کوبان آید
در باغ روم کوی توام یاد آید    بر گل نگرم روی توام یاد آید
در سایه‌ی سرو اگر دمی بنشینم    سرو قد دلجوی توام یاد آید
یاد تو کنم دلم به فریاد آید    نام تو برم عمر شده یاد آید
هرگه که مرا حدیث تو یاد آید    با من در و دیوار به فریاد آید
پیریم ولی چو عشق را ساز آید    هنگام نشاط و طرب و ناز آید
از زلف رسای تو کمندی فگنیم    بر گردن عمر رفته تا باز آید
در دوزخم ار زلف تو در چنگ آید    از حال بهشتیان مرا ننگ آید
ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند    صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
ای خواجه ز فکر گور غم می‌باید    اندر دل و دیده سوز و نم می‌باید
صد وقت برای کار دنیا داری    یک وقت به فکر گور هم می‌باید
چشمی به سحاب همنشین می‌باید    خاطر به نشاط خشمگین می‌باید
سر بر سر دار و سینه بر سینه‌ی تیغ    آسایش عاشقان چنین می‌باید
ای عشق به درد تو سری می‌باید    صید تو ز من قوی‌تری می‌باید
من مرغ به یک شعله کبابم بگذار    کین آتش را سمندری می‌باید
آسان گل باغ مدعا نتوان چید    بی سرزنش خار جفا نتوان چید
بشکفته گل مراد بر شاخ امید    تا سر ننهی به زیر پا نتوان چید
جانم به لب از لعل خموش تو رسید    از لعل خموش باده نوش تو رسید
گوش تو شنیده‌ام که دردی دارد    درد دل من مگر به گوش تو رسید
گلزار وفا ز خار من می‌روید    اخلاص ز رهگذار من می‌روید
در فکر تو دوش سر به زانو بودم    امروز گل از کنار من می‌روید
یا رب بدو نور دیده‌ی پیغمبر    یعنی بدو شمع دودمان حیدر
بر حال من از عین عنایت بنگر    دارم نظر آنکه نیفتم ز نظر
تا چند حدیث قامت و زلف نگار    تا کی باشی تو طالب بوس و کنار
گر زانکه نه‌ای دروغزن عاشق‌وار    در عشق چو او هزار چون او بگذار
چشمم که نداشت تاب نظاره‌ی یار    شد اشک فشان به پیش آن سیم عذار
در سیل سرشک عکس رخسارش دید    نقش عجبی بر آب زد آخر کار
سر رشته دولت ای برادر به کف آر    وین عمر گرامی به خسارت مگذار
دایم همه جا با همه کس در همه کار    میدار نهفته چشم دل جانب یار
ناقوس نواز گر ز من دارد عار    سجاده نشین اگر ز من کرده کنار
من نیز به رغم هر دو انداخته‌ام    تسبیح در آتش، آتش اندر زنار
هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار    در رشته‌ی جان خود کشم گوهروار
گیرم به کفش چو سبحه در فرقت یار    یعنی که نمی‌زنم نفس جز بشمار
یا رب بگشا گره ز کار من زار    رحمی که زعقل عاجزم در همه کار
جز در گه تو کی بودم در گاهی    محروم ازین درم مکن یا غفار
بستان رخ تو گلستان آرد بار    لعل تو حیوت جاودان آرد بار
بر خاک فشان قطره‌ای از لعل لبت    تا بوم و بر زمانه جان آرد بار
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار    گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل    گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار
یا رب در دل به غیر خود جا مگذار    در دیده‌ی من گرد تمنا مگذار
گفتم گفتم ز من نمی‌آید هیچ    رحمی رحمی مرا به من وامگذار
با یار موافق آشنایی خوشتر    وز همدم بی‌وفا جدایی خوشتر
چون سلطنت زمانه بگذاشتنیست    پیوند به ملک بینوایی خوشتر
یا رب به کرم بر من درویش نگر    در من منگر در کرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو    بر حال من خسته‌ی دلریش نگر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر    با یار خود آرمیده باشی همه عمر
هم آخر عمر رحلتت باید کرد    خوابی باشد که دیده باشی همه عمر
امروز منم به زور بازو مغرور    یکتایی من بود به عالم مشهور
من همچو زمردم عدو چون افعی    در دیده‌ی من نظر کند گردد کور
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور    یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور
از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر    وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور
ای در طلب تو عالمی در شر و شور    نزدیک تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر    وی با همه در حضور و چشم همه کور
خورشید چو بر فلک زند رایت نور    در پرتو آن خیره شود دیده ز دور
و آن دم که کند ز پرده‌ی ابر ظهور    فالناظر یجتلیه من غیر قصور
گر دور فتادم از وصالت به ضرور    دارد دلم از یاد تو صد نوع حضور
خاصیت سایه‌ی تو دارم که مدام    نزدیک توام اگر چه می‌افتم دور
هر لقمه که بر خوان عوانست مخور    گر نفس ترا راحت جانست مخور
گر نفس ترا عسل نماید بمثل    آن خون دل پیر زنانست مخور
در بارگه جلالت ای عذر پذیر    دریاب که من آمده‌ام زار و حقیر


همچنین مشاهده کنید