|
|
قُطبِ فلک علم و دُرّ درياى دانش و اختر آسمان براعت و گوهر کان بلاغت؛ وى استاد فضلاء ماوراءالنهر بود، و در اوايل حال که در سمرقند بود و تحصيل مىکرد در غايت قلت حال و ضيق مجال بود، و کتابت کردى و وجه معاش او از اُجرت آن بودى شنيدم که گفت: وقتى ضُجرت بر من مستولى شد و تنگدستى جهان فراخ را بر من تنگ کرد و کار به درجهاى رسيد که اِزارى بفروختم و به نان بدادم، عزم کردم که به اِنتجاع (انتجاع از مادهٔ 'جوع' به معنى طلب دفع جوع و جلب فايدهٔ دنياوي) روم در روستاها چنانکه ائيمه ديگر دق مىکنند (دق کردن اينجا ظاهراً کنايه از 'اظهار افلاس کردن' باشد -دقالشيء: اظهره (اقربالموارد) و در فارسى اين کلمه به نادر استعمال مىشود) تا بدان وجه خود را نانى به حاصل کنم. بر اين عزم در مسجدى رفتم و نماز استخارت گزاردم و همانجا به فکر فرو شدم و در آن فکرت جاسوسان حواس ساکن شدند و اجزاء در مقام استرخا نظامى گرفت و اطراف اعظا در موقف قرار آرامى به حاصل کرد، در اثناءِ آن خوابى ديدم که ظاهر آنصورت تَرَحى داشت اما موجب آن فرحى بود، خيال چهرهٔ روز بود در زير حلهٔ شب پنهان شده و نشان صورت دولت بود در پس پردهٔ محنت منزوى گشته و صورت آنچنان بود که خود را ديدم بر بامى بلند، ناگاه از گوشهٔ اين بام درگشتم و در هوا شدم و خواستم که بر زمين آيم و خوفى و هراسى عظيم بر من غالب شد و دل از جان برگرفتم، ناگاهى دو دست ديدم که در هوا مرا بگرفت و در رواقى نگاهداشت چون در اثناء نوميدى فرجى روى داد آوازى شنيدم که: اين دو دست مجيرالدين است.
|
|
از خواب درآمدم و چون خوابى راست بود با خود آن تعبير کردم و گفتم مرکز خالى نبايد گذاشت و هر آينه تعبير اين خواب پيدا آيد. بعد از مدت اندک شنيدم که به جهة کتابخانهٔ سرپل بازارچه (۱) ، تهذيب اَزْهَرى به خط مصنف از دارالکتب مرو آوردهاند و کاتبى به جمال فضل مىطلبند. چون هيچکس را آن قوت نبود که او را (اينجا صنعت التفات است يعني: گوينده را)، چه اگر فضلا بودند که آن را نيکو بدانستند از خط ايشان وافر نبودى و اگر خط نيکو بودى اهليت آن نداشتند، بدو ارسال کردند و صدر اجل مجيرالدين او را به خدمت خود بخواند و از فضل و هنر او معلوم کرد و دانست که ذات او جهان علم و کان فضل است او را به خدمت صدر سعيد عبدالعزيز بن عمر بن سيدالسادات برد، فرمودند تو اين ديدهاى و از اينجا لغت استخراج توانى کرد؟ او تبسم کرد. چه او را فضل آن بود که مثل اين تأليف کند، فرمودند که صفحهاى ازين کتاب و استخراج لغات آن تحرير کرد و شعرى بر ترتيب حروف که بناءِ استخراج آن بدانست انشاء کرد و به خدمت فرستاد و چون اين فضل وافر بديدند اين کتاب بدو دادند و او را راتب نيکى مهيا گردانيدند و بهتدريج محل او عالى و رتبت او سامى شد و کار او بالا گرفت و دبير صدر جهان شد، کتابخانهٔ سرپل بازارچه او را دادند، و پيش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعيان (مراد از 'شرعيات' علوم دينى و از فضيلت آن است که امروز علوم ادبى گويند) بود و به فضليات کس التفات نکردى و در آن خوض نکردي، و چون اقبال او بديدند خلق بر تحصيل آن شيوه اقبال نمودند و من (يعنى عوفي،) در خدمت او تحصيلها کردهام.
|
|
(۱) . کتابخانهٔ سرپل بازارچه در بخارا بوده و شهرت داشته است - کتابخانهاى بوده است عمومى و مکرر از آن نام برده شده است از آن جمله يکى اينجا و يکبار هم در ص ۱۹ ج ۱ لبابالاباب عوفى از اين کتابخانه نام برده است.
|
|
وقتى از سمرقند نامهاى نوشته بود به نزديک خواجه امام ناصرالدين پسر خود -اين دو بيت در آنجا ديدم:
|
|
در غمت اى ناصر اى دو ديدهٔ روشن |
|
مردم چشمم به سان مردم آبى است |
دل که ز عمهات مست بود، خرابست |
|
عاقبت مستى اى دو ديده خرابى است (۲) |
|
|
(۲) . نقل از جلد ۱ لبابالاباب ص ۲۱۰-۲۱۱.
|
|
|
حکايت شرفالدين حسامالنسفى با خاقانى
|
|
از بزرگى شنيدم که در آن وقت که به سفر قبل رفته بود، چون به رى رسيد چنين اتفاق افتاده بود که خاقانى در رى بود، حسامالدين به زيارت او رغبتى کرد و به نزديک او شد، و عُمَر نوقاتى که استاد قرّا (۱) و داود دلها بود، در خدمت او برفت، و چون به محاورهٔ يکديگر اُنسى گرفتند، خاقانى پرسيد که مولانا را لقب چيست؟ عمر نوقانى گفت مولانا شرفالدين حسام که به حسام بيان حق را شرح و باطل را شرحه کند، گفت، ساحب: نشکند (۲) ؟ مولانا سخت ازين سخن بشکست، چه او در انواع علوم دينى استاد بود و در هر فنى از آن مقتدي، او را به شعر پارسى نسبت کردن لايق منصب او نبود (۳) ، گفت آرى در اوايل ايام جوانى و عهد شباب که مظنهٔ نادانى باشد خاطر بدان شيوه بيرون شده است و ديرِست (۴) تا آن سَقطات را استغفار مىکنيم.
|
|
(۱) . قرا به ضم قاف و تشديد را جمع 'قاري' است ولى در اينجا ظاهراً ترکيب وصفى است نه اضافى و مراد 'قراء' به فتح قاف يعني: استاد خوب قرائتکننده است. قراء به فتح اول و تشديد ثانى و مد، اى الحسنالقرائة جمع قراوون (اقربالموارد) و اينجا در سجع همزۀ آخر ساقط مىشود به قرينهٔ 'داود دلها' و حدس ما جائى نمىرود و نظاير بسيار دارد.
|
|
(۲) . اشاره به قصيدهاى است که شرفالدين گفته و مطلع او چنين است:
|
|
هرگز نگار طره بهنجار نشکند |
|
تا بار عشق پشت خرد زار نشکند |
|
|
(براى باقى قصيده رجوع کنید به: ج ۱ ص ۱۶۵ لبابالاباب).
|
|
(۳) . در عهد ساسانيان و در عصور اسلامى شاعرى پيشهٔ علما و ملوک و حکام نبوده و از نسبت به شاعرى باک داشتهاند، چه مىدانيم که در آن ازمنه هنوز به ياد داشتهاند که شعراء قديم مردمى تهيدست و دورهگرد و در شمار مطربان و نوازندگان محسوب بودهاند و هرچه بر عمر تمدن اسلامى گذشت مقام شاعران بالاتر رفت اما باز اين سابقه و پيشينه از ياد نرفت و با اين که پادشاهان و صدور و علما از گفتن شعر مانند قديم باک نداشتند لکن از نسبت به شاعرى تن مىزدهاند خاصه علماى علوم دينيه و هنوز هم اين معنى در مشرق برقرار است.
|
|
(۴) . اصل: ديرى است بوده و ياء مجهول علامت تنکير طبق رسمالخط چنانکه اشاره کردهايم حذف گرديده است.
|
|
خاقانى گفت: اى مولانا بايست که تمامى ديوان من تراستى و آن يک قصيده تو مرا چه با آن که اکثر عمر ما بدين منوال مصروفست و فن و شيوهٔ ما اين، چندان که خواستيم تا يک بيت بدين منوال بياريم خاطر ما مسامحت نکرد. پس ساعتى بود غلامان درآمدند و پيش هر يک يکتاءِ اطلس و مُهر زر بنهادند، حسامالدين معذرتى کرد و گفت:
|
|
گنجها بر دل خاقانى اگر عرضه کنند |
|
نُه فلک ده فلک آن چيز بود کاو بدهد |
به تجبر نه به ذُل مال ستاند ز ملوک |
|
به تواضع نه منت سوى بدگو بدهد |
چرخ خايد همه انگشت به دندان که چرا |
|
نيکمردى به بدان اين همه نيرو بدهد |
کار خاقانى، دولاب روان را ماند |
|
که ز يک سو بستاند ز دگر سو بدهد (۵) |
|
|
(۵) . نقل از لبابالاباب ج ۱ ص ۱۶۸ طبع ليدن.
|
|
اگر بخواهيم در حکايت فوق قضاوتى کنيم، حق با خاقنى خواهيم دادن، زيرا انصاف آن است که قصايد خاقانى صدمرتبه از قصيدهٔ 'نشکند' شرفالدين که مقام خود را به سبب علوم دينى بالاتر از شاعران مىشمرده است از سخن خاقانى برآشفته و به تعريض لا بل به تصريح، به وى دشنام داده است و استاد بزرگوار از فرط بزرگوارى آن دشنام فرو خورده و به روى بزرگوارى خود نياورده و آن مدح مقرون به اغراق را دربارهٔ قصيدهٔ شرفالدين اظهار فرموده است، و بر سر آن ستايش، صلتى کرامند به هر دو مؤمن بخشيده است، چنين کنند بزرگان چو کرد بايد کار.
|
|
شيوهٔ عوفى شيوهاى مستقل و بارز نيست، گاه اسجاعى بارد مىآورد و عباراتى متکلفانه بهکار مىبرد و گاهى نيز نثرى رايق و عباراتى لايق مىنگارد، و به روى هم هثر او نثرى يکدست نيست، و گويا به سبب کثرت مطالعه و مراجعه به کتب گوناگون براى تأليف کتاب 'جوامعالحکايات و لوامعالحکايات' به اين روز افتاده است و بايد شيوهٔ خاص او را در 'لبابالاباب' جستجو کرد.
|