چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

نمونه‌ای از نثر گلستان


- جدال سعدى با مدعى در بيان توانگرى و درويشى:
يکى در صورت درويشان، نه بر صفت ايشان، در محفلى ديدم نشسته، و شنعتى در پيوسته و دفتر شکايتى باز کرده، و ذمّ توانگران آغاز کرده، سخن بدينجا رسانيده که درويش را دست قدرت بسته است و توانگر را پاى ارادت شکسته.
کريمان‌ را به‌دست اندر درم نيست خداوندان نعمت را کرم نيست
مرا که پروردهٔ نعمت بزرگانم، اين سخن سخت آمد، گفتم اى يار، توانگران دخل مسکينان‌اند، و ذخيرهٔ گوشه‌نشينان، و مقصد زائران، و کهف مسافران و متحمل بارگران، بهر راحت دگران، دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زيردستان بخورند و فضلهٔ مکارم ايشان به ارامل و پيران و اقارب و جيران رسيده.
توانگران را وقفست و نذر و مهمانى زکات و فطره و اعتاق و هدى و قربانى
تو کى بدولت ايشان رسى که نتوانى جزين دو رکعت و آن هم بصد پريشانى
اگر قدرت جو دست و گر قوّت سجود، توانگران را بِهْ ميسر شود که مال مُزکّى دارند و جامهٔ پاک و عرض مصون و دل فارغ، و قوّت طاعت در لقمهٔ لطيف است، و صحت عبادت در کسوت نظيف، پيداست که از معدهٔ خالى چه قوّت آيد وز دست تهى چه مروت، وز پاى تشنه چه سير آيد وز دست گرسنه چه خير.
شب پراکنده خسبد آنکه پديد نبود وجه بامدادنش
مور گرد آورد بتابستان تا فراغت بود زمستانش
فراغت بافاقه نپيوندد، و جمعيت در تنگدستى صورت نبندد، يکى تحرمهٔ عشا بسته، يکى منتظر عشا نشسته، هرگز اين بدان کى ماند؟
خداوند مکنت به حق مشتغل پراکنده روزى پراکنده دل
پس عبادت اينان به قبول اولى‌تر است که جمعند و حاضر، نه پريشان و پراکنده خاطر، اسباب معيشت ساخته و باوراد و عبادت پرداخته، عرب گويد: اَعوذُ بِالله مِنَ الْفَقْر المُکِبّ و جوارِ مَنْ لايُحِبُّ، و در خبر است، اَلفقْرُ سَوادُالوَجْه فِى‌الدّارَيْن، گفتا نشنيدى که پيغمبر عليه‌السلام گفت، اَلْفَقْرُ فَخْرى گفتم خاموش که اشارت خواجه عليه‌السلام به فقر طايفه‌اى است که مرد ميدان رضا‌اند و تسليم تير قضا نه اينان که خرقهٔ ابرار پوشند و لقمهٔ ادرار فروشند.
اى طبل بلند بانگ در باطن هيچ بى‌توشه چه تدبير کنى وقت بسيج
روى طمع از خلق بپيچ ار مردى تسبيح هزاردانه بر دست مپيچ
درويش بى‌معرفت نيارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَالفقْرُ اَنْ يکوُن کفراً که نشايد جز به‌وجود نعمت برهنه‌اى پوشيدن يا در استخلاص گرفتارى کوشيدن، و ابناء جنس ما را به مرتبهٔ ايشان که رساند، و يَدِ عُليا به يَدِ سُفلّى چه ماند؟ نبينى که حق جل و علا در محکم تنزيل از نعيم اهل بهشت خبر مى‌دهد که: اُولئکِ لَهم رِزقٌ مَعلوم تا بدانى که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است، و مُلک فراغت زير نگين رزق معلوم.
تشنگان را نمايد اندر خواب همه عالم به چشم چشمهٔ آب
حالى که من اين سخن بگفتم، عنان طاقت درويش از دست تحمل برفت، تيغ زبان برکشيد و اسب فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد، و گفت: چندان مبالغه در وصف ايشان بکردى و سخن‌هاى پريشان بگفتى که وهم تصور کند که ترياق‌اند يا کليد خزانهٔ ارزاق، مشتى متکبر مغرور، معجب نفور، مشتغل مال و نعمت، مفتتن جاه و ثروت، که سخن نگويند الا بسفاهت و نظر نکنند الا بکراهت، علما را به گدائى منسوب کنند و فقرا را به بى‌سرو پائى معيوب گردانند، و بغرت مالى که دارند، و عزّت جاهى که پندارند، برتر از همه نشينند و خود را به از همه بينند، و نه آن در سر دارند که سر به کسى بردارند، بى‌خبر از قول حکما که گفته‌اند: هرکه به طاعت از ديگران کم است و به نعمت بيش به‌صورت توانگر است و بسيرت درويش.
گر بى‌هنر به مال کند کبر بر حکيم کون خرش شمار و گر گاو عنبر است
گفتم مذمت اينان روا مدار که خداوند کرمند، گفت غلط گفتى که بندهٔ درمند، چون ابر آذرانند و نمى‌بارند، و چشمهٔ آفتاب‌اند و بر کس نمى‌تابند، بر مرکب استطاعت سوارند و نمى‌رانند، قدمى بهر خدا ننهند و در مى بى مَنّ و اذى ندهند، مالى به مشقت فراهم آورند و بخست نگه دارند و به حسرت بگذارند، چنانکه حکيمان گويند: سيم بخيل از خاک وقتى برآيد که وى در خاک رود!
برنج و سعى کسى نعمتى به‌دست آرد دگر کس آيد و بى‌سعى و رنج بردارد
گفتمش بر بخل خداوندان نعمت وقوف نيافته‌اى الا به‌علت گدائى، وگرنه هر که طمع يکسو نهد کريم و بخيلش يکى نمايد، محک داند که زر چيست و گدا داند که ممسک کيست گفتا به تجربت آن همى گويم که متعلقان بر در بدارند و غليظان شديد برگمارند تا بار عزيزان ندهند و دست بر سينهٔ صاحب تميزان نهند و گويند کس اينجا در نيست و راست گفته باشند!
آن را که عقل و همت و تدبير و رأى نيست
خوش گفت پرده‌دارى که کس در سراى نيست!
گفتم به‌عذر آنکه از دست متوّقعان به جان آمده‌اند، و از رقعهٔ گدايان بفغان، و محال عقلست اگر ريگ به بيابان دُر شود که چشم گدايان پر شود.
ديدهٔ اهل طمع به نعمت دنيا پر نشود همچنانکه چاه بشبنم
هرکجا سختى کشيده‌اى تلخى ديده‌اى را بينى خود را بشره در کارهايى مخوف اندازد و از توابع آن نپرهيزد وز عقوبت ايزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد.
سگى را گر کلوخى بر سر آيد ز شادى برجهد کين استخوانى است
وگر نعشى دو کس بر دوش گيرند لئيم الطبع پندارد که خوانيست


همچنین مشاهده کنید