پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

غزل‌ها و شعر (۲)


  ادبيات فولك ايلى، استان‌ فارس
پيشينهٔ مکتوب شعر و ادبيات در ميان ايل قشقايى به بيش از ۲۵۰ سال پيش مى‌رسد. اشعار شاعران گمنام سينه به سينه نقل مى‌شوند و به گنجينهٔ فولکلوريک قشقايى‌ها غنا مى‌بخشند. اشعار قشقايى‌ها مالامال از سوز و گداز زندگى، هجر و فراق است. شعر عشايرى از جدايى‌ها، از جور روزگار، از عشق و از عاطفه سخن مى‌گويد.
از ويژگى‌هاى عمده‌ شعر قشقايى نقش بسيار پراهميت طبيعت در لطافت بخشيدن به اين گونه اشعار است. کمتر شعرى از شاعران قشقايى مى‌توان پيدا کرد که در آن يادى از کوه، جنگل، دشت، سبزه و آب ذکر نشده باشد. از سوى ديگر شعر قشقايى تحت تأثير کوچ صاحب مقام و مرتبه‌اى خالص است. کوچ را به دليل دل کندن از سرزمينى به سرزمين ديگر، ‌ جدا شدن از يارانى که در راه کوچ مى‌ميرند و يا آنانى که اسکان را مى‌پذيرند، سرزنش کرده‌اند.
شعر قشقايى را همه جا مى‌خوانند، در عروسى، در عزا، به هنگام شادى و غم. شعر عروسى‌ها همراه پايکوبى و شعر عزا همراه با حزن و اندوه خوانده مى‌شود. متأسفانه بيشتر سرايندگان شعر قشقايى ناشناخته‌اند. اما به نام چند تن از شاعران معاصر ايل که با سروده‌هاى خويش در ميان ايل زندگى کرده‌اند، از آن جمله به شاعر مشهور ايل قشقايى «محزون» و به عبارتى ديگر «مأذون» و همچنين «يوسف على بيک» مى‌توان اشاره کرد که نام و يادشان هميشه در نزد قشقايى‌ها زنده و جاويد خواهد ماند. از شاعران تقريباً آشناى ايل قشقايى مى‌بايد به «عيسى قاسم» نيز اشاره شود. وى همزمان با محزون زندگى مى‌کرد و تنها يک قطعه شعر از او باقى مانده است که به مناظرهٔ او با محزون مربوط است. بعد از وى بايد به «حسين صمصام» اشاره کرد. وى از نزديکان خوانين قشقايى بود. از اشعار اين شاعر هم ابيات بسيار اندکى باقى مانده است.
   اشعار فولك بختيارى، استان چهارمحال وبختيارى
از مردمى که با کوه و اسب و تفنگ سروکار دارند شايد انتظار نمى‌رود که شعرى بسرايند و يا حداقل اينکه شعرشان ظرافت و لطافت ويژه‌اى را داشته باشد که در ادبيات مکتوب و رسمى وجود دارد. ولى شعر فولک بختيارى مثل گل‌هاى خودروى وحشى داراى لطافت و عطرى هستند که ريشه در احساس، مهر و عواطف انسان‌هاى پاک و سرشار از صداقت دارند و لذا شکل و قالب اين اشعار در هيچ کدام از قالب‌هاى کلاسيک نمى‌گنجند و هر چه بى‌فرم‌تر و غيرکلاسيک‌تر باشند تأثير آن‌‌ها بهتر است.
اشعار فولک بختيارى در طول قرن‌ها سينه به سينه از گذشتگان به ارث رسيده است. چون حوادث متلاطم جامعه شهرى و تحولات تاريخى در ميان عشاير و ساکنان کوهستان‌ها اثر کمترى داشته است‌، اين اشعار و ترانه‌ها نيز به نسل امروز انتقال يافته‌اند و در طول ساليان دراز سرودهاى جديدى نيز به اين گنجينهٔ پربها افزوده شده و آن را غنى‌تر و بارورتر ساخته است. ذيلاً يک نمونه از سرودهاى فولک بختيارى را که بيشتر در عروسى‌ها خوانده مى‌شود، نقل مى‌کنيم :
لرى

فارسى

نو دوامون نو خطه / آهاى گل داماد تازه‌مان نو خط است / اى گل
پر جيبس ميخکه / آهاى گل جيب او پر از ميخک خوش پره است / اى گل
اى خدا نصرت بده / آهاى گل خداوندا ما را يارى کن / اى گل
سيس خريم طاقه زرى / آهاى گل تا برايش طاق زرى بخريم / اى گل
شهن شهن بور ايا / آهاى گل صداى شيههٔ‌ اسب بور مى‌آيد / اى گل
به دم لاسور ايا / آهاى گل از پشت تپه مى‌آيد / اى گل
بور ز کينه بور ز کى / آهاى گل اسب بور از کيست از کى / اى گل
پشت مالون ايچره / آهاى گل پشت آباديمان دارد مى‌چرخد / اى گل
امشووه چارده شوه / آهاى گل امشب چهارده شب است / اى گل
قوچ گله کم بيده / آهاى گل که قوچ گله گم شده است / اى گل
دو کلوم دشتى بخون / آهاى گل دو کلمه دشتى بخوان / اى گل
سى شيرين خونه مون / آهاى گل براى شيرين خانه‌مان / اى گل
و ايه بر جدا کنين / آهاى گل بايد يک گله جدا کنيد / اى گل
صد و سى کره الوس / آهاى گل صد و سى کره اسب ناز / اى گل
کى يه بر تحويل ايده / آهاى گل چه کسى يک گله تحويل مى‌دهد / اى گل
آقا دو ماکت ملوس / آهاى گل آقا داماد کت قشنگ / اى گل
  بخشى از يك قصه جلال‌ آل‌احمد، استان تهران
... بعد دويدم طرف بازار. از دم کبابى که رد مى‌شدم دلم مالش رفت. دود کباب همه جا را پر کرده بود. نگاهى به شعلهٔ آتش انداختم و به سيخ‌هاى کباب که مشهدى على زيروروشان مى‌کرد و به مجمعهٔ پُر از تربچه و پيازچه که روى پيشخوان بود و گذشتم. چلويى هيچ‌وقت اشتهاى مرا تيز نمى‌کرد. با پشت درى‌هايش و درهاى بسته‌اش. انگار توى آن به جاى چلو خوردن کارهاى بد مى‌کنند. دکان آشى سوت و کور بود و ديگى به بار نداشت. حالا ديگر فصل حليم بود و ناهار بازار دکان آشى صبح‌ها بود صبح‌هاى سرد سوزدار جلوى دکانش يک بره دُرسته و پوست‌کنده وسط يک مجمعه قوز کرده بود و گردنش به کندهٔ درخت مى‌ماند و روى سکوى آن طرف يک مجمعه ديگر بود پُر از گندم و يک گوشکوب بزرگ - خيلى بزرگ - روى آن نشانده بودند. فايده نداشت بايد زودتر مى‌رفتم و عمو را خبر مى‌کردم وگرنه از ناهار خبرى نبود.
آخر بازارچه سرپيچ يک آشپز دوره‌گرد ديگ آش رشته‌اش را ميان پاهايش گرفته و چمبک زده بود و مشترى‌ها آش را هورت مى‌کشيدند. بيشتر عمله‌‌ها بودند و کلاه نمدى‌هاشان زير بغل‌هاشان بود. ته بازارِ ارسى‌دوزها دلم از بوى چرم به هم خورد و تند کردم و پيچيدم توى تيمچه. اينجا ديگر هيچ سوز نداشت. گوش‌هايم داغ شده بود و زير پا فرش بود از پوشال نرم و گوشه و کنار تا دلت بخواهد تخته ريخته بود و چه بوى خوبى مى‌داد! آرزو مى‌کردم که سه تا از آن تخته‌ها را مى‌داشتم تا طاقچه‌ام را تخته‌بندى مى‌کردم. يکى را براى کتاب‌ها - يکى را براى خرده‌ريزها و آخرى را هم بالاتر از همه مى‌کوبيدم براى خرت و خورت‌هايى که نمى‌خواستم دست خواهرم بهشان برسد و اين هم حجرهٔ عمو. اما هيچ‌کس نبود. دم در حجره يک خرده پابپا شدم و دور خودم چرخيدم که شاگردش نمى‌دانم از کجا در‌ آمد. مرا مى‌شناخت. گفت عمو توى پستو ناهار مى‌خورد. يک کله رفتم سراغ پستو. منقل جلوى رويش بود و عبا به دوش روى پوست تختش نشسته بود و داشت خورش فسنجان با پلو مى‌خورد. سلام کردم و قضيه را گفتم و همان‌طور که او ملچ ملچ مى‌کرد داستان کاغذى را که آمده بود و حرفى را که بابام به مادرم گفته بود همه را برايش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روى يک تکه نان يک قاشق فسنجان خالى ريخت که من بلعيدم و بلند شديم. عمو عبايش را از دوش برداشت و تا کرد و گذاشت زير بغلش و شبکلاهش را توى جيبش تپاند و از در حجره آمديم بيرون. مى‌‌دانستم چرا اين کار را مى‌کند. پارسال توى همين تيمچه جلوى روى مردم يک پاسبان يخهٔ عمويم را گرفت که چرا کلاه لبه‌دار سر نگذاشته، و تا عبايش را پاره نکرد دست ازو برنداشت. هيچ يادم نمى‌رود که آن روز رنگ عمو مثل گچ سفيد شده بود و هى از آبرو حرف مى‌زد و خدا و پيغمبر را شفيع مى‌آورد. اما يارو دستش را انداخت توى سوراخ جا آستين عبا و سرتاسر جرش داد و مچاله‌اش کرد و انداخت و رفت. آن روز هم درست مثل همين امروز نمى‌دانم چه اتفاقى افتاده بود که بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتيم به طرف خانه مى‌رفتيم که آن اتفاق افتاد ...
   جملاتى از حكيم ملاصدرا در وصف حقيقت، استان قم
«فان الحق لا ينحصر بحسب فهم کل ذى فهم، و لا يتقدّر بقدر
کل عقل و وهم، فان وجدته ايها الناظر مخالفاً لما اعتقدته او
فهمته بالذّوق السليم، فلا تنکره و «فوق کل ذى علم عليم».
فافقهنَّ اَنّ من احتجب بمعلومه و انکر ماوراء مفهومه، فهو
موقوف على حدّ علمه و عرفانه، محجوب عن خبايا اسرار ربِه و
ديانه و انى ايضاً لا ازعم انى قد بلغت الغايهٔ فيما اوردته، کلّا،
فان وجوه الفهم لا تنحصر فيما فهمتُ و لا تحصى، و معارف
الحق لا تتقيّد بما رسمت و لا تحوى، لانّ الحق اوسع من ان
يحيط به عقل و حدّ، و اعظم من ان يحصره عقد دون عقد.
(الاسفار الاربعه، ج ۱، ‌ص ۱۱۰).


همچنین مشاهده کنید