جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قطعه‌ای از كتاب جاویدان خرد نوشتهٔ ابن مسكویه رازی، استان تهران


   قطعه‌اى از كتاب جاويدان خرد نوشتهٔ ابن مسكويه رازى، استان تهران
آذرباد که حکيم معتبرى از حکماى فارسيان است پسر خود را نصيحت کرده گفته است که:
اى پسر من، ميانه‌روى کن در مهمانى کردن‌ها تا مهمان‌دار باشى يعنى مردم به جهت مهمان شدن نزد تو آيند و روند.
و دست بر قناعت محکم زن، ‌تا فارغ دل باشى از فکر کم و زياد دنيا.
و دست بر خرسندى و رضا به قضاها زن تا تارک دنيا باشي.
و جد و جهد بسيار کن در طلب مطلوبى که دارى تا بيابي.
و از گناهان بپرهيز تا امين از بلا و عذاب باشي.
و ميانه‌روى و راستى را به جهد گير تا امين باشي.
و ادب و اندام؟ را ملتزم باش تا دانا باشي.
و بر شکر الهى مداومت کن تا مستوجب مزيد نعمت و زيادتى عنايت گردى و تواضع را ملازمت کن تا برادرانت بسيار شوند.
و دل و جان خود را غل و غش صاف و پاک‌دار تا پاکيزه و نيکوکار گردي.
به جهت کسب مال دنيا چيزى را که بهتر و زياده و نيکوتر از مال است از دست مگذار.
از براى حظوظ دنياى فانى طلب فوز به حظوظ آخرت باقى را ترک مکن.
مى‌بايد که محبوب‌ترين و دوست‌داشته‌ترين چيزهاى دنيا و عزيزترين جمله اشيا بر تو علم و فضيلت باشد.
خوب گوش ده به علما و تغز سخنان از ايشان فراگير و ياد کن، صاحبان قدرت را نيکو طاعت گزار.
با دوستان آنچنان اختلاط و آشنايى کن که به آن احتياج به رجوع کردن به حاکمان نداشته باشي.
عادت ده نفس خود را به تواضع کردن به مردم که تواضع ترا پست نمى‌کند و از تو چيزى کم نمى‌سازد بلکه تواضع ترا در ميان مردم بلند مى‌گرداند و قدر ترا زياد مى‌کند.
يقين را کار مفرما در امورى که شک در آن‌ها عارض نمى‌شود.
مى‌بايد که ياد کردن معاد يعنى روز حشر و نشر و قيامت و ترس از عذاب و عِقاب آخرت از تو در دل تو باشد يعنى هميشه مى‌بايد که فکر آخرت و عذاب آن در دل تو باشد.
غم نيامده مخور و هر چه گذشته بر تو از گفتنى و کردنى بياد خود ميار و نام آن مبر.
محنت مکش در ابتدا کردن به سخن در مجلس‌ها پيشتر از همه کس.
به مردمِ زوردار زر به قرص مده که وقتى که خواهى که از وى باز پس گيرى بسى محنت و تعب خواهى کشيد.
نزاع مکن با همسران و برابران خود در تکيه‌‌گاه و نشستن در مجالس به مراتب عز و جاه.
خبر مده حسود را بر مال‌دارى و توانگرى خود. با هيچکس دعوى بزرگى و برترى مکن.
در عالم کون و فساد به هيچ چيز اعتماد مکن اصلا و اميدوار بقاى آن مباش مطلقا.
با کسى که حريص و بى شرم و بى‌تفاوت باشد طعام مخور.
با مردم کم هوش بدخلق که مست نعمت و دولت خود شده باشند اختلاط مکن.
با مرد فاضل و داناى سخن گزار، جنگ و نزاع مکن که زود مغلوب او مى‌شوي.
با مرد فاسق گناهکار همراهى مکن.
مرد آزادهٔ بى‌غرض بى‌طمع دانا را ايلچى و فرستادهٔ خود گردان، مرد آزاده کريم الاصل کريم را يار و مصاحب و دوست و‌ آشناى خود ساز تا هرگز ترا فرو نگذارد و با تو خيانت نکند.
غل و غش و خيانت و تزوير را در هيچيک از امور خود راه مده.
  مسمط مشهور منوچهرى و غزلى از فروغى بسطامى، استان سمنان
شهرها و روستاهايى که اکنون در محدودهٔ استان سمنان قرار دارند در قرون و اعصار گذشته محل تولد و زندگى مشاهير گرانقدرى بوده‌اند از جمله : شاعر بزرگ طبيعت‌سراى ايران منوچهرى دامغاني. اين کتاب را با بخشى از مسمط مشهور منوچهرى و غزلى از فروغى بسطامى شاعر قرن سيزدهم مزيّن مى‌کنيم:
خيزيـــد و خـــز آريــد کـه هنگام خزان اسـت
بــاد خُنــک از جانـــبِ خـــوارزم وزان اســت
آن برگِ رزان‌بين که بر آن شـاخِ رزان اسـت
گـويـــى بـــه مَثــَل پيرهــن رنگــرزان اســت
دهقان به تعجب سرِ انگشت گـــزان‌‌اســت
کاندر چمن و باغ، نه گل مانـد و نـه گلنــار
شبگيــر نبينـى که خجستـه بـه چـه درد اسـت
کـــرده دو رخــان زرد و برو پرچيـن کردســت
دل غاليه‌فام است و رخش چون گل زرد است
گويــى که شـبِ دوش مـى و غاليـه خوردسـت
بويش همه بوى سمن و مشـک ببــُردســت
رنگــش همـه رنــگِ دو رخِ عاشــقِ بيمـــار
بنگـر بـه ترنـج اى عجبـى‌دار کـه چـون ‌اسـت
پستانى سخت است و دارزاست و نگون است
زرداسـت و سپيداسـت و سپيديش فـزون‌است
زرديــش بـرون‌اسـت و سپيـديش درون‌اســت
چون سيم درون‌است و چو دينار برون‌است
آکنــده بــدان سيــم درون لــؤلــؤ ‌شهـــوار
نــارنــــج چــــو دو کفــــهٔ سيميـــنِ تــرازو
هر دو ز زر سرخ طلــى کــرده بــرون اســت
آکنــده بــه کافــور و گــلابِ خوش و لــؤلــؤ
وانــگــــاه يکــــى زرگــــرگِ زيــــرکِ جــادو
بــا زر بــهـــم بــازنهـــاده لــبِ هــــر دو
رويش به سـر ســوزن بــر آژده همـــــوار
وان نــار بــه کــردار يــک حــُقــهٔ ســــاده
بيجــاده همــه رنــگ بــدان حُقــه بــــداده
لَختــى گُهــرِ ســرخ در آن حُقـــه نهـــــاده
لـختــى سلـــب زرد بـــر آن روى فتــــــاده
بــر ســرش يکــى غاليـــه دانى بگشــــاده
واکنـده در آن غاليــه‌دان سونــش دينــــار
دهقــان بــه سحرگاهــان کز خانـه بيايــد
نــه هيـــچ بيارامــد و نــه هيــچ بپايـــــد
نــزديـــک رز آيــــد، درِ رز را بــگشــــايــد
تــا دختــر رز را چه به کارست و چه شايد
يــک دختــر دوشيــزه بــدو رخ ننمايـــــد
الاّ هـمـــه آبــستــن و الاّ همــه بيمـــــار
گويد که شما دخترکان را چه رسيده‌ســت
رخســار شمــا پادگيــان را کــه بديدست
وز خانــه شمـا پردگيان را که کشيده‌ست
ويــن پردهٔ ايزد به شما بر کـه دريده‌سـت
تا من بشدم خانه، در اينجا که رسيده‌ست
گرديــد بــه کــردار و بکوشيــد بــه گفتــار
تا مادرتان گفـت کــه مــن بچــه بــزادم
از بهــر شما من بــه نگهداشــت فتــادم
قفلــى بــه درِ بــاغ شمــا بــر بنهـــادم
درهــاى شمــا هفتــه بـه هفته نگشادم
کس را به مَثـَل سـوى شمــا بــار نــدادم
گفتــم کــه بــرآييــد نکــونــام و نکوکـــار
امــروزهمــى بينمتــان «بــار گرفتـــه»
وز بــار گــران جــرم تن او بار گرفتـــه
رخسـارکتــان گونــهٔ دينـــار گرفتــــــه
زهــدانکتــان بچــهٔ بسيـــار گرفتــــــه
پستانکتــان شيــر بـــه خـــروار گرفتـــه
آورده شکم بيش و ز گونه شــده رخســار
مــن نيــز مکافــات شما باز نمايــــم
اندام شما يک به يک از هم بگشايـــم
از باغ به زنــدان بــرم و ديــر بيايــم
چون آمدمــى نــزد شمــا ديــر نپايــم
انـــدام شمــا زيــر لگــد خــُرد بسايــــم
زيرا که شما را به‌جز اين نيست سـزاوار
کــى رفته‌اى ز دل که تمنا کنــم تـــرا کى بوده‌اى نهفته که پيدا کنم تـرا
غيبت نکرده‌اى که شوم طالبِ حضــور پنهان نگشته‌اى که هويدا کنم تـرا
با صد هزار جلوه برون آمدى، که من با صد هزار ديده تماشـا کنــم تـرا
بالاى خود در آينـهٔ چشـمِ مــن ببيــن تــا باخبــر ز عالــَمِ بالا کنــم تـرا
مستانه کاش در حـرم و ديــر بگـذرى تا قبله گاهِ مؤمن و ترسا کنم تــرا
خواهم شبى نقاب ز رويــت برافکنــم خورشيدِ کعبه، ماهِ کلسيا کنم تــرا
رسواى عالمى شدم از شـورِ عاشقــى ترسم خداى نخواسته رسوا کنم ترا


همچنین مشاهده کنید