جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

پژمان بختیاری، استان چهارمحال وبختیاری


  پژمان بختيارى، استان چهارمحال وبختيارى
حسين پژمان بختيارى در ۱۲۷۹ شمسى متولد گرديد. وى فرزند عليمراد خان از خان‌هاى بختيارى است. از اين شاعر اشعار و ترانه‌هاى زيادى بر سرزبان‌هاست. وى صاحب تأليفات فراوانى در زمينه‌هاى تحقيقى و ادبى است. از مجموعهٔ شعرى که تاکنون به چاپ رسيده است مى‌توان «خاشاک»، «کوير انديشه» و «اندرز مادر» را نام برد. ذيلاً يکى از اشعار لرى پژمان آورده مى‌شود.
اى به قربون تو بى‌عشق تو جون سى چنومه
از کف پا ته بوسم مو دهون سى چنومه
ار نگوم درد تو من نام که اميد تويي
سيچه کرکر بکنم واکس وزون سى چنومه
از تو شلشل نکنى واکدو بالامنه مال
بهلمى که بگرم، مال و بهون سى چنومه
تير مرزنگ تو نه هر دم و رهدم بجريت
هى کرزال بگو تير و کمان سى چنومه
   داراب افسر بختيارى، استان چهارمحال وبختيارى
داراب افسر فرزند اصلان از طايفهٔ احمدى بختيارى است؛ در سال ۱۲۷۹ شمسى در چغاخور بختيارى متولد شده و از سى سالگى شعر گفتن را بطور جدى آغاز کرده است. اشعار داراب افسرى به زبان محلى و فارسى است و مجموعهٔ آثارش چاپ شده است. در سال ۱۳۵۰ دار فانى را وداع گفت. معروف‌ترين اثر داراب افسرى هميلا است که گفتگوى دختر شهرى و پسر روستايى مى‌باشد و شاهکار اثرهاى اوست. در اينجا يکى از اشعار لرى او را مى‌آوريم:
گل مو صورت چى ماه تو ديدن داره
شهد اللّه که ناز تو کشيدن داره
خال ور کنج لوت ديدم و اى خوب گدنه
نقطه هر جا که غلط وست مکيدن داره
دلم از عشق تو وابيد چو يک قطرهٔ خين
لرز لرزونه که دى ميل چکيدن داره
چونو دنيا بمو تنگه که ندونم چه کنم
مرغ روحم ز تنم عزم پريدن داره
گو به فرهاد ز شيرين و تو تقصير تو نه
عشق البته يونه کوه بريدن داره
   رسالهٔ دلگشا - عبيد زاكانى (تاريخ وفات : 771 هـ.ق)، استان قزوين
ـ مؤذنى بانگ مى‌گفت و مى‌دويد. پرسيدند که چرا مى‌دوي؟ گفت : «مى‌گويند که آواز تو از دور خوش است؛ مى‌دوم تا آواز خود را از دور بشنوم.»
ـ سلطان محمود پيرى ضعيف را ديد که پشتواره‌اى خار مى‌کشد. بر او رحمش آمد، گفت : «اى پير دو - سه دينار زر مى‌‌خواهي؛ يا درازگوشي؛ يا دو - سه گوسفندي؛ يا باغى که به تو دهم تا از اين زحمت خلاصى يابي؟» پير گفت : «زر بده تا در ميان بنهم و بر درازگوشى بنشينم و گوسفندانى در پيش گيرم و به باغ بروم و به دولتِ تو باقى عمر آنجا بياسايم.» سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.
ـ ‌جمعى قزوينيان به جنگ مَلاحِدِه رفته بودند؛ در بازگشتى، هر يک سر ملحدى بر چوب کرده، مى‌آوردند. يکى پايى بر چوب مى‌آورد. پرسيدند که اين را که کشت. گفت: «من.» گفتند : «چرا سرش نياوردي؟» گفت : «تا من برسيدم سرش برده بودند.»
ـ‌ شخصى با دوستى گفت که مرا چشم درد مى‌کند، تدبير چه باشد؟ گفت : «مرا پارسال دندان درد مى‌کرد، برکندم.»
ـ سلطان محمود را در حالت گرسنگى، بادنجان بورانى پيش آوردند؛ خوشش آمد. گفت : «بادنجان طعامى است خوش.» نديمى در مدح بادنجان فصلى پرداخت. چون سير شد. گفت : «بادنجان سخت مضر چيزى است.» نديم باز در مضرت بادنجان مبالغتى تمام کرد. سلطان گفت : «اى مردک نه اين زمان مدحش مى‌گفتي؟» گفت : «من نديم تواَم، نه نديم بادنجان. مرا چيزى مى‌بايد گفت که تو را خوش آيد نه بادنجان را.»
ـ قزوينى خر گم کرده بود؛ گرد شهر مى‌گشت و شکر مى‌گفت. گفتند : «شکر چرا مى‌کني؟» گفت : «از بهر آن که من بر خر ننشسته‌ بودم وگرنه نيز امروز چهارم روزى بود که گم شده بودمي.»
ـ درويشى به درِ خانه‌اى رسيد؛ پاره‌نانى بخواست. دخترکى در خانه بود، گفت : «نيست.» گفت : «چوبى، هيمه‌اي؟» گفت : «نيست.» گفت : «پاره‌اى نمک؟» گفت‌: «نيست.» گفت : «کوزهٔ آب؟» گفت : «نيست.» گفت : «مادرت کجاست؟» گفت : «به تعزيهٔ خويشاوندان رفته است.» گفت : «چنين که من حال خانهٔ شما مى‌بينم، ده خويشاوند ديگر مى‌بايد که به تعزيت شما آيند.»
ـ عسسان، شب به قزوينيِ مست رسيدند؛ بگرفتند که برخيز تا به زندانت بريم. گفت : «اگر من به راه توانستمى رفت، به خانهٔ خود رفتمي.»
ـ مولانا قطب‌الدين به عيادت بزرگى رفت. پرسيد که : «چه زحمت داري؟» گفت : «تبم مى‌گيرد و گردنم درد مى‌کند. اما شکر که يک دو روز است تبم شکسته است؛ اما گردنم هنوز درد مى‌کند.» گفت : «دل خوش‌دار که آن نيز در اين يکى - دو روزه مى‌‌شکند.»
ـ ترکمانى با يکى دعوى داشت. بستويى (کوزه‌‌اى) پر گچ کرد و پاره‌اى روغن بر سر گذاشت و از بَهرِ قاضى رشوت برد. قاضى بستُد و طرف ترکمان گرفت و قضيه چنان که خاطرِ او مى‌خواست آخِر کرد و مکتوبى مُسَجَل به ترکمان داد. بعد از هفته‌اى، قضيهٔ روغن معلوم کرد. ترکمان را بخواست که در آن مکتوب سهوى هست، بيار تا اصلاح کنم. ترکمان گفت : «در مکتوب من هيچ سهوى نيست؛ اگر سهوى باشد، در بستو باشد.»
ـ قزوينى با کمان بى‌تير به جنگ مى‌رفت که تير از جانب دشمن آيد؛ بردارد. گفتند: « شايد نيايد.» گفت : «آن وقت جنگ نباشد.»
ـ دزدى، در شب، خانهٔ فقيرى مى‌جست. فقير از خواب بيدار شد، گفت : «اى مردک آنچه تو در تاريکى مى‌جويى، ما در روز روشن مى‌جوييم و نمى‌يابيم.»
ـ استرطلحک را بدزديدند : يکى مى‌گفت : «گناه توست که از پاسِ آن اهمال ورزيدي.» ديگرى گفت : «گناه مِهتر است که درِ طويله باز گذاشته است.» گفت : «پس در اين صورت دزد را گناه نباشد.»
ـ شخصى مهمانى را در زير خانه خوابانيد و نيمه‌شب صداى خندهٔ وى را در بالا‌خانه شنيد. پرسيد که : «در آنجا چه مى‌کني؟» گفت : «در خواب غلتيده‌ام.» گفت: «مردم از بالا به پايين غلتند، تو از پايين به بالا غلتي؟» گفت : «من هم به همين مى‌خندم.»
ـ‌ شخصى خانه به کرايه گرفته بود. چوب‌هاى سقف بسيار صدا مى‌‌کرد. به خداوند خانه از بَهرِ مرمت آن سخن بگشاد. پاسخ داد که چوب‌هاى سقف ذکر خداوند مى‌کنند. گفت : «نيک است؛ اما مى‌‌ترسم اين ذکر منجر به سجود شود.»
ـ از بَهرِ روز عيد، سلطان محمود خلعت هر کسى تعيين مى‌کرد؛ چون به طلحک رسيد، فرمود که پالانى بياريد و بدو دهيد. چنان کردند. چون مردم خلعت پوشيدند، طلحک، آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت : «اى بزرگان عنايت سلطان در حق منِ بنده از اينجا معلوم کنيد که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن، و جامهٔ خاص از تن خود بر کند و در من پوشانيد.»
ـ هارون به بهلول گفت : «دوست‌ترين مردمان در نزد تو کيست؟» گفت : «آن که شکمم را سير سازد.» گفت : «من سير مى‌سازم، پس مرا دوست خواهى داشت يا نه؟» گفت : «دوستى نسيه نمى‌شود.»
ـ جنازه‌اى را بر راهى مى‌بردند؛ درويشى با پسر بر سرِ راه ايستاده بودند. پسر از پدر پرسيد که : «بابا در اينجا کيست؟» گفت : «آدمي.» گفت : «کجايش مى‌برند؟» گفت : «به جايى که نه خوردنى باشد و نه پوشيدنى، نه نانى و نه آب و نه هيزم؛ نه آتش؛ نه زر؛ نه سيم، نه بوريا، نه گليم.» گفت : «بابا مگر خانهٔ ما مى‌برندش.»
ـ رنجورى را سرکهٔ هفت‌ساله فرمودند. از دوستى بخواست. گفت : «من دارم اما نمى‌دهم.» گفت : «چرا؟» گفت : «اگر من سرکه به کسى دادمى، سال اول تمام شدى و به هفت سالگى نرسيدي.»
ـ درويشى به درِ دِيهى رسيد؛ جمعى کدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت : «مرا چيزى بدهيد وگرنه به خدا، ‌ با اين ديه همان کنم که با آن ديه کردم.» ايشان بترسيدند؛ گفتند مبادا که ساحرى باشد که از او خرابى به ديه ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند که : «با آن ديه چه کردي؟» گفت : «آنجا سؤالى کردم، چيزى ندادند؛ به اينجا آمدم. اگر شما نيز چيزى نمى‌داديد. اين ديه را نيز رها مى‌کردم و به ديهى ديگر مى‌‌رفتم.»
   رستم، استان سيستان وبلوچستان
بزرگترين پهلوان داستان‌هاى حماسى و ملى ايران از سيستان برخاسته است. رستم از «زال» (فرزند سام) و «رودابه» (دختر مهراب، فرمانرواى کابل) زاده شد. لقب وى «تهمتن» بود و از عهد منوچهر تا روزگار بهمن (پسر اسفنديار) به مدت ۶۰۰ سال عمر کرد. رستم خرد و دليرى را با هم داشت. در نبردها همواره شمشيرزن و جنگاور غالب و گره‌گشا و طراح حمله و دفاع و تدابير جنگى بود. رستم در عهد کيقباد، کيکاوس و کيخسرو جهان پهلوان بود و سلطنت اين پادشاه به او بسته بود.
رستم انسانى بود به کمال فضايل آراسته، دلير، درستکار، مهربان، مردم‌گرا، پاک‌انديش، عفيف و آزاده انديش و هرگز انديشهٔ بد در دلش نمى‌‌گذاشت. او نام‌آورترين و سزاوارترين پهلوان ايران بود. در برابر حمله دشمنان سدى استوار بود و بر همه پادشاهان و سرداران زورمند بيگانه که اگر پيروز مى‌شدند آزادى و آبادانى ايران همه بر باد مى‌رفت، چيره گرديد.
اين پهلوان پس از اينکه پير و فرسوده شد به سيستان رفت و در آن سرزمين که پدرانش نيز روزگاران دراز فرمانروا بودند، قرار و آرام گرفت. بعد از اينکه پادشاهى از کيخسرو به خانوادهٔ «مهراسب» انتقال يافت، هرگز در جنگ‌ها و امور کشورى دخالت نمى‌کرد و جز هم‌زبانى و هم‌نشينى با بستگان، مراد و آرزويى نداشت.
داستان پهلوانى‌هاى رستم از مرزهاى سيستان و ايران گذشته و بازتاب هنرنمايى‌هايش از شرق تا دورترين سرزمين‌هاى چين و مغولستان، از مغرب تا بلغار و از شمال تا روسيه رسيده است. افسانه‌سرايان و داستان‌پردازان اين کشورها از رستم حکايت‌ها پرداخته‌اند و آنان را به پهلوانان افسانه‌اى خود نيز نسبت داده‌اند. رستم ششصد سال از زمان منوچهر تا روزگار بهمن پسر اسفنديار - زنده بود. چون روزگار از او برگشت با رخش - اسب با آوازه‌اش - در چاهى که برادرش در راهش کنده بود و پُر از نيزه و دشنه بود در افتاد و سراسر اندامش مجروح شد و از همان زخم‌ها درگذشت، اما پيش از مردن از درون چاه تيرى جان شکار بسوى برادرش رها کرد و با آن وى را بر سر چاه دوخت و بى‌جانش کرد.


همچنین مشاهده کنید