پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

تحقیقات بل و میولر در مورد انرژی‌های مشخص اعصاب


نظريه انرژى‌هاى اختصاصى اعصاب، به قسمى که يوهانس ميولر آن را ناميد، مهمترين قانون در فيزيولوژى حواس در آن زمان بود. اين قانون به‌خصوص با نام ميولر مرتبط است زيرا که او بسيار درباره آن مطلب گفتنى داشت و بر اهميت آن تأکيد فراوان نمود و از اين لحاظ به حق، معروف به نظريه ميولر شناخته شده و آن را از نظريه‌هاى هلمهولتز در اين ارتباط، تفکيک مى‌نمايد. ولى مطالعات دقيق نشان مى‌دهد که در اين دکترين ميولر، حتى يک اصل جديد وجود ندارد و در واقع تمام مطالب مهم را قبلاً سرچارلز بل عرضه نموده بود و شکى نيست که بل خود به‌همان روشنى ميولر دربارهٔ اين مطالب مى‌انديشيد. به اين دلايل بعضى معتقد هستند که اين نظريه را بايد به بل و نه ميولر منسوب کرد. ولى اگر اين عمل انجام گيرد، منقدين خاطرنشان خواهند ساخت که اين دو اصل را قبلاً ديگران از قبيل ارسطو، دکارت و لاک سال‌ها پيش به شکلى بيان کرده بودند، زيرا در علم ما غالباً با تداوم روند تفکر روبه‌رو هستيم و اغلب مشکل است که ابداع‌کننده نظريه يا فکرى را به‌درستى مشخص نمود.
در اين مورد هم داده‌هاى کافى وجود داشت که نظريه مربوط به آن، قبل از قرن نوزدهم مشکل يافته بود. البته بل از اين جهت استحقاق انتساب به اين نظريه را دارد که با مشاهدات و روش‌ها و بينش‌هاى خود و نيز گرد‌آورى روش‌ها و بينش‌هاى مختلف، مفاهيم مربوط را روشن و معنادار نمود. اگر او آن اندازه تواضع نداشت و در مورد کارهاى خود تبليغ بيشترى نموده بود ممکن بود که اين قانون هم‌اکنون به نام قانون بل خوانده مى‌شد. ميولر به‌علت اينکه پس از بل آمد، استحقاق کمترى دارد ولى به‌هرحال او در نظم دادن و تشکل قانونمندانهٔ اين نظريه سهيم است. البته پرواضح است که اگر به‌خاطر فعاليت‌هاى ميولر نبود بسيارى از وقايع در عمل رخ نمى‌داد. ميولر به اين نظريه شکل و فرمول شخصى داد. اين نظريه تقريباً ۲ درصد تمام يک مجلد از Hanclbuch او را شامل مى‌شود. او بود که اين تئورى را نامگذارى نمود و با آوردن اين نظريه در Handbuch به آن ارزش خاصى بخشيد که از ارزشمندى شخصيت او نشأت مى‌گرفت. مختصر اينکه گرچه او ممکن است مبتکر هيچ فکر جديدى در رابطه با اين نظريه نبوده باشد، ليکن او مهر تأييد يک مرجع علمى را بر آن زد. اگر اين امر واقع نمى‌شد، امکان داشت که نظريه کلاسيک شنوائى هلمهولتز به‌وجود نيامده و احتمالاً نظريه‌هاى هلمهولتز و هرينگ (Hering) را در مورد بينائى نداشته باشيم. هم‌چنين ممکن بود که کشف نقاط حسى در پوست نيز رخ نمى‌داد، زيرا که مبناى اين تحقيقات در همان نظريه به روشنى ارائه شده است.
يوهانس ميولر نظريه انرژى‌هاى اختصاصى اعصاب را تحت ده قانون شکل‌بندى نمود. براى خوانندهٔ امروزى که دشوارى‌هاى زمان ميولر را ندارد، اين قوانين تاحدى تکرارى به‌نظر مى‌رسد.
   نداشتن آگاهى مستقيم نسبت به اشياء
اصل اساسى و محورى دکترين میولر( انرژیهای اختصاصی اعصاب) اين است که ما مستقيماً آگاهى نسبت به اشياء نداريم بلکه از عملکرد اعصاب خود آگاه هستيم. به‌عبارت ديگر اعصاب، واسطه‌هائى هستند بين اشياء درک شده و روان و بنابراين خصوصيات خود را بر روان (ذهن) ما تحميل مى‌نمايند.
فرضيه ميولر در اين زمينه چنين بود: 'احساس (منظور حس‌کردن است. مترجم) شامل دريافت اطلاعات حسى توسط مراکز حسى است. البته اين اطلاعات از کيفيت‌ها و شرايط بيرونى نبوده، بلکه از چگونگى عملکرد اعصاب حسى است.' چگونگی آگاهی روان از دنیای بیرون  موضوعى که حواس به فوريت دريافت مى‌کند، فقط وضع و حالتى است که در اعصاب رخ مى‌دهد که اين وضع را يا اعصاب، حس مى‌کند و يا احساسى است. که به برداشت بل نيز شبيه بود. او مى‌گويد 'اين امر مورد قبول است که اجسام و تصوير آنها هيچ‌يک وارد مغز نمى‌گردند. در واقع غيرممکن است باور داشته باشيم که رنگ مى‌تواند از يک رشته عصب بالا رود و يا امواج صوتى از راه اعصاب به مغز رفته و در آنجا نگه داشته شود. بلکه مى‌توانيم فرض کنيم و اين فرضيه‌اى است مستدل که وقتى ما مى‌بينيم و مى‌شنويم و يا چيزى را مى‌چشيم، تأثيرى بيرونى را بر اعضاء اين احساسات دريافت مى‌نمائيم. آنچه که در مغز از اين تأثير منعکس مى‌گردد، نتيجهٔ تحريکى است که مثلاً در دستگاه چشم و يا مغز رخ داده که اين تحريک حاصل مستقيم محرک دريافت شده نيست، گرچه برداشتى است که با تحريک يک عامل بيرونى شروع شده است. فعاليت‌هاى مغز به‌وسيله ماهيت تحريکى محدود اشياء محدود نمى‌گردد، بلکه حدود عمکرد آن توسط اعضاء معدود حسى ما تعيين مى‌شود.'
در اينجا مى‌بينيم که مطلب جديدى دربارهٔ اين نظريه که سلسله اعصاب واسطهٔ بين جهان بيرون و مغز هستند وجود ندارد. اين ديدگاه توسط هروفيلوس (Herophilus) و اراسيس تراتوس (Erasistratus)، در ۲۵۰ سال قبل از ميلاد مسيح ارائه شده و از زمان گالن (۲۰۰ سال بعد از ميلاد) نظريهٔ شناخته شده و مشهورى بوده است. نظريه‌اى که اعصاب، طبيعت خود را بر روان تحميل مى‌نمايند نتيجهٔ جبرى ديدگاه مادى‌گرائي، رابطه بلافصل علت و معلول و نيز قبول مغز به‌عنوان عضو اصلى روان است.
گروهى از نظر معرفت‌شناسى (Epistemology آن رشته از فلسفه که به نقد و بررسى ماهيت، زمينه، حدود، معيارها و اعتبار دانش و معرفت انسان مى‌پردازد. مترجم)، اين اصول ميولر را 'ميوه ديدگاه انسان محورى (Anthropocentric) در فلسفه جديد از دکارت تاکانت' مى‌دانند. به‌نظر مى‌رسد که بل به‌طور ناخودآگاه تحت تأثير فلسفه سنتى عينى‌گرائى (Empiricism) انگليسى قرار گرفته بوده است. دقيقاً در همين رابطه بود که هارتلى (Hartly) در کتاب خود تحت عنوان 'بررسى روى انسان' (Observation on Man) در (۱۷۴۹) نوشت 'ماده سفيد ميانى در مغز وسيله ارتباطى است که توسط آن انگاره‌ها (Ideas) به روان ارائه مى‌گردند. به‌عبارت ديگر هر تغييرى که در ماده (منظور ماده سفيد است. مترجم) داده شود، مرتبط است با تغييرى که در انگاره‌هاى ما رخ مى‌دهد. اشياء خارجى که بر حواس ما تأثير مى‌گذارند، در ابتدا خود را به اعصاب و سپس به مغز تحمل مى‌کنند که سبب ارتعاش اجزاء بى‌شمار و بسيار کوچک رابط ميانى مغز مى‌گردند.'
نظريه بل در مورد انگاره‌ها و گفته ميولر که 'اعصاب حسى فقط منتقل‌کننده خواص اشياء به مراکز حسى نيستند' در دکترين کيفيات ثانوى (Secondary Qualities) لاک (۱۶۹۰) به‌وضوح مشهود است. لاک نوشت براى کشف ماهيت انگاره‌ها و تبيين هوشمندانه آنها لازم است بين انگاره‌ها و ادراکات در ذهن ما تفکيک به‌عمل آيد. ما آنچه به‌عنوان ادراک از بيرون مى‌گيريم، غالباً تصويرى مشابه عوامل بيرونى ايجادکننده آن در ذهن ما است. به‌همين طريق انگاره‌هاى ما تشابهات نسبى است از برداشتى که از دنياى بيرون داريم. در حالى که رابطهٔ بين انگاره‌ها از يک شيء و ادراک از آن در مورد کيفيات اوليه صادق است، ليکن در مورد کيفيات ثانوى صدق نمى‌کند.
لاک در اين‌ باره ادامه مى‌دهد که اين کيفيات در حقيقت قسمتى از خود اشياء نيستند، بلکه توانائى‌هاى آن اشياء هستند که توسط آنها، قادر هستند احساسات مختلف را در ما براساس کيفيات اوليه خود ايجاد نمايند. اين کيفيات ثانوى عبارتند از: حجم، شکل، حرکت و غيره که من آنها را کيفيات ثانوى مى‌نامم. حال اگر اشياء خارجى هماهنگى و اتحاد لازم را در ذهن ما پيدا نکنند، ايده‌ها يا انگاره‌ها به‌وجود نخواهند آمد، ولى در عين حال ما اين کيفيات را به‌طرز جداگانه‌اى از طريق حواس جداگانه درک مى‌کنيم. پر واضح است که بعضى از حرکات را اعصاب ما به آن بخش از مغز که مرکز حس کردن است، برده و در آنجا ايده يا انگاره خاصى که ما از آن داريم، ايجاد مى‌شود.
   اختصاصى بودن انرژي
علاوه بر چگونگى رابطه اعصاب با روان انسان، اصل اختصاصى بودن انرژى است. وجود پنج نوع اعصاب فرض شده که هريک از آنها کيفيت خاص خود را بر روان انسان تحميل مى‌نمايد. ميولر در اين باب چنين مى‌گويد 'احساس شامل دريافت اطلاعاتى از بعضى کيفيات اعصاب حسى توسط مراکز حسى در مغز است و اين کيفيات اعصاب حسى همه با يکديگر متفاوت هستند و عصب هرکدام از اين حواس چگونگى انرژى خاص خود را دارا است. (اصل پنجم)' او ادامه مى‌دهد که 'به‌نظر مى‌رسد که عصب هر حس فقط قادر به انتقال يک احساس اصلى بوده و توانائى انتقال احساس‌هاى مربوط به حواس ديگر را ندارد. (اصل ششم)' در همين مورد بل مى‌گويد 'عملکردهاى روان به‌علت تعداد معدود دستگاه‌هاى حسى ما محدود است. اگر شبکيه همان حساسيت را به نور داشت که احساس لامسه در اثر داشتن اعصاب حساس‌تر دارد، انسان مداوم در رنج و درد مى‌بود. مفيد بودن آن از اين جهت است که حساسيت زياد به درد ندارد و قادر به انتقال هيچ پيامي، غير از وظيفه اصلى خود يعنى انتقال نور و رنگ به مغز، نيست. عصب بينائى همان قدر به لمس، کم حساسيت دارد که عصب لامسه به نور.
اصل اختصاصی بودن انرژی فقط اين مطلب را به اصل اول(نداشتن آگاهی مستقیم به اشیاء) اضافه کرد که چند کيفيت اختصاصى انرژى وجود دارد که تابع غيرقابل انتقال هر حسى است. در واقع در اين بيانيه ما مطلب جديدى که در دکترين اصلى ارسطو راجع به حواس پنجگانه ذکر نشده يا شده، مشاهده نمى‌کنيم. براى اثبات اين ادعا مى‌توانيم از ارسطو نقل قول مستقيم کنيم که مى‌گويد 'در هر بحثى از هرگونه ادراک حسى بايد از يک شيء قابل احساس شروع کنيم. اين شيء خاص بايد به‌گونه‌اى باشد که فقط توسط دستگاه حسى مربوط احساس گردد. براى مثال رنگ شيء مخصوص ادراک بينائي، صدا مخصوص شنوائى و مزه اختصاص به چشائى دارد. در اين ميان فقط حس لامسه است که قادر به تشخيص چند کيفيت حسى است. حواس ديگر فقط حساسيت به اشياء خاص داشته و آنها در تميز اينکه محرکى رنگ است يا صدا فريب نمى‌خورند. خواص عمده اشياء قابل درک عبارت از اختصاصى و متناسب بودن آنها با دستگاه حسى خاص است. وظايف هريک از اين دستگاه‌هاى حسى اصولاً ارتباط نزديک با کيفيت‌هاى مذکور در اشياء خاص دارد. اگر هريک از حساسيت‌هاى حسى ما وجود نداشته باشد حتماً يکى از دستگاه‌هاى حسى در ما موجود نيست و يا کار خود را به‌خوبى انجام نمى‌دهد.' اين نظريه ارسطو درباره حواس در بين عموم هميشه شايع بوده است. بايد توجه کرد که حتى براى حس لامسه قائل به کيفيتى چندگانه بود، نظريه‌اى که پيشگام اين کشف قرن نوزدهم بود که چند نوع انرژى اختصاصى در حس لامسه وجود دارد.


همچنین مشاهده کنید