چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

برابر بودن محرک‌های درونی و بیرونی


   انرژى‌هاى اختصاصى اعضاء مربوط به ماهيت شواهد علمى
دکترين انرژى‌هاى اختصاصى اعصاب مربوط به ماهيت شواهد علمى براى اثبات د و اصل نداشتن آگاهی مستقیم به اشیا و اختصاصی بودن انرژی است. اين اصل مى‌گويد که يک محرک واحد که بر اعصاب مختلف وارد مى‌شود سبب ايجاد کيفيت‌هاى مختلف متناسب با هر عصب مى‌شود و بالعکس محرک‌هاى متفاوت که بر يک عصب وارد مى‌شود همواره کيفيت خاص آن عصب را برمى‌انگيزد. ميولر سه قانون به اين موضوع اختصاص دارد که در اينجا به شکل مستقيم نقل قول مى‌شود: 'علت درونى واحدى در حواس مختلف احساسات مختلف را برمى‌انگيزاند، يعنى در هر حس، احساس مخصوص به‌خود آن را ايجاد مى‌کند.  اختصاصی بودن انرژی' 'علت واحد بيرونى سبب برانگيختن احساسات مختلف در هر حس که بستگى به کيفيت خاص عصب آن حس دارد، مى‌گردد. انرژیهای اختصاصی اعصاب مربوط به ماهیت شواهد علمی' 'احساس‌هاى خاص هر عصب مى‌تواند در اثر تحريک چند عامل مشخص درونى و بيرونى برانگيخته، گردد. برابر بودن محرکهای درونی و بیرونی' در حمايت از اين قوانين شواهد ساده و عينى بسيارى ارائه داد. براث مثال ضربه‌اى به سر ممکن است عامل کافى باشد براى 'ايجاد صدا در گوش' يا 'پريدن برق از چشمان' و يا 'ايجاد احساسي' در شخص و يا 'فشار بر تخم چشم باعث پيدايش رنگ مى‌گردد.'
براساس شواهد جمع‌آورى شده توسط ميولر، يک تحريک الکتريکى مى‌تواند علت هريک از پنج احساس متفاوت در حواس مختلف گردد، در صورتى که هريک از اعصاب مربوط به آن حس خاص تحريک شود. ميولر در روشن‌ کردن اين امور شواهد کامل عرضه مى‌کند. پس به روشنى مى‌توان گفت که از بين علل مختلف، کيفيت احساسات بستگى به ماهيت علت محرک آن نداشته، بلکه بستگى به ماهيت و طبيعت عصبى که علت مذکور بر آن تأثير مى‌گذارد، دارد.
اگرچه بل شواهد علمى کمترى از ميولر براى اثبات اين نظريه داشت ولى به اندازه او به صحت آن اطمينان داشت. او مى‌گويد: 'اين موضوع بسيار جالب است که تأثيرى که بر دو عصب مختلف يک حس حتى با يک وسيله وارد مى‌کنيم، دو احساس کاملاً متمايز ايجاد مى‌نمايد و انگاره‌هاى حاصل فقط مربوط به عضو حسى است که بر آن تحريک وارد شده است. مثلاً وقتى که سوزنى به تخم چشم فرو بريم شخص احساس برق پريدن از چشم مى‌کند در حالى‌که اگر تخم چشم را از پهلو فشار دهيم، به ما ادراک رنگ‌هاى مختلف دست مى‌دهد. يا در حقيقت وقتى که ضربه‌اى به سر وارد مى‌شود چنين معنى مى‌دهد که احساس کردن بستگى به نوع عملکرد عضوى است که مورد اصابت قرار گرفته و نه تأثير محرکى که به عضو بيرونى وارد شده، زيرا که لرزش حاصل از ضربه باعث ايجاد صداى زنگ در گوش و پيدايش برق در چشم شده در حالى‌که در واقع نه نورى و نه صدائى وجود دارد' . حتى به نظر بل احساس بساوائى و چشائى زبان را مى‌توان با تحريک مکانيکى آن تميز داد.
اين استنتاجات در آن زمان حاصل بعضى تکنيک‌هاى جديد و نيز به‌کار بردن عقل سليم بود. در گروه اول تکنيک عمل چشم توسط بل و ساير آزمايش‌هائى که در رابطه با تحريک الکتريکى حواس انجام شد، قرار مى‌گيرد. مانند مشاهدات ماژندى که با تحريک شبکيه چشم، عصب گوش و عصب چشائي، هيچ نوع دردى مشاهده نمى‌شود و آزمايش تورتوال (Tourtual) که برش‌دادن در عصب چشم باعث ايجاد نور شديد در ادراک بصرى انسان مى‌گردد. البته ميولر خود به قدمت اين نظريه معتقد بود. او اعتقاد داشت که حتى افلاطون معتقد بود که عوامل ديگر غير از نور قادر به ايجاد حس روشنائى و رنگ در چشم هستند. او در اثبات اين نظريه از ارسطو نيز نقل قول نموده و متذکر شد که اسپينوزا (Spinoza) مشاهده کرد که رنگ‌ها پس از خيره شدن به آفتاب هنگامى که ديگر به نور آن نمى‌نگريم نيز دوام دارند. تاريخدان ديگرى از اين نيز پافراتر گذارده و ادعا مى‌کند که ارسطو اين واقعيت را در آن زمان مى‌دانسته که احساس نور و روشنائى ممکن است در اثر تحريک عامل مکانيکى نيز ايجاد گردد.
کمک بل و ميولر به اين تئورى در واقع در همين نکته نهفته است. مدت‌ها قبل از آنها دلايلى مبنى بر استقلال و جدائى محرک‌ها از کيفيت حواس وجود داشته ليکن اين شواهد پراکنده، محدود، و اتفاقى بود. اين دو دانشمند تمام اين شواهد و دلايل را جمع‌آورى نموده و دلايل جديد به آن افزوده و بعضى از اين شواهد نيز براساس معيارهاى علمى و آزمايشى به‌دست آورده شد.
   برابر بودن محرک‌هاى درونى و بيرونى
اگر اين دکترين را به ترتيب اولويتى که تاکنون براى آن قائل شديم در نظر بگيريم، نکته چهارم امرى بديهى است. اين نکته فقط شامل تأکيد بر برابر بودن محرک‌هاى بيرونى و درونى است، اين نکته از آن جهت براى ميولر اهميت داشت که مرکزيت روان در مغز به تازگى مورد قبول قطعى قرار گرفته بود و اگر جايگاه روان محدود به مغز نمى‌گشت، مى‌شد تصور کرد که شرايط درونى قادر هستند مستقيماً بر روان، بدون واسطه‌گرى اعصاب، تأثير گذارند.
بدين ترتيب ميولر اولين قانون خود را به اين نکته اختصاص داد که عوامل بيرونى قادر به ايجاد هيچ نوع احساسى که عوامل درونى نتوانند آنها را ايجاد نمايند نمى‌باشند. هر دو اينها تغييرات مشابهى در وضع و شرايط اعصاب ايجاد مى‌کنند. به‌همين دليل او قوانين دوم و سوم مذکور در بالا را تغيير داد تا اينکه بتواند به شکل جداگانه‌اى با عوامل درونى و بيرونى برخورد کند.
بل براين نکته تأکيد ننمود زيرا براى او از بديهيات بود که فقط مغز عضو روان است. او مى‌گويد: 'تمام انگاره‌ها از مغز نشأت مى‌گيرند. فرآيند ايجاد آنها تأثيرى از دوردست به‌وسيله يک محرک در نقاط انتهائى اعصاب حواس است.' تمام تاريخ اين ديدگاه که مغز مرکز و جايگاه روان است زمينه‌ساز ايجاد اين نظريه است. هنگامى که اين امر استقرار يافت، مطرح کردن آن موضوعى تکرارى شد، گرچه ميولر سعى کرد از تکرارى بودن آن دورى کند.
   چگونگى آگاهى روان از دنياى بيرون
اگر بگوئيم که روان مستقيماً فقط از وضع و جرياناتى که در عصب مى‌گذرد آگاه است، اين سؤال مطرح مى‌گردد که پس چگونه او از دنياى بيرون آگاهى مى‌يابد. سؤالى که مسئله بنيادى و اساسى دانش است. پاسخ ميولر به اين سؤال در وهله اول در شناخت رابطه بين اعصاب و جهان بيرون نهفته است. اعصاب مانند هر عضو ديگر رابطه مسلمى با اشياء بيرونى دارد. فقط اشيائى که داراى ساختار و کيفيت خاصى هستند برروى اعصاب تأثير مى‌گذارند وگرنه چنين نخواهد شد. مثلاً بديهى است که چشم نور را ادراک و نه لمس مى‌کند. ممکن است استثنائاً محرک لامسه را نيز درک کند ولى به‌صورت رنگ خواهد بود. در مورد حواس ديگر نيز اين قاعده صادق است. طريق بيان اين نکته به‌وسيله ميولر بدين قرار بود که: 'به علت اينکه اعصاب حواس، اجسام مادى هستند و در نتيجه تحت تأثير حرکت، الکتريسيته و گرما، تغييرات شيميائى مى‌يابند لذا اين تغييرات را که در اثر عوامل خارجى در آنها ايجاد شده چه از وضع خود و چه از شرايط عوامل بيرونى به مراکز حسى مغز اطلاع مى‌دهند. بنابراين اطلاعاتى که به مغز راجع به شرايط بيرون از هر عضو حسى مى‌رسد، بستگى دارد به خصوصيات آن عضو و در هر حس متفاوت است. (اصل هشتم)' ميولر همچنين از 'تحريک‌پذيرى مشخص' دستگاه‌هاى حسى صحبت مى‌کند. اين اصطلاح را او ازگليسون (Gllisson) که مفهوم تحريک‌پذيرى عضلات را مطرح کرده بود، وام گرفته بود (۱۶۷۷). اين مفهوم را بعدها هالر (Haller) رايج نمود.
برخورد بل با اين مسئله تقريباً با همان دقت انجام گرفت. او گفت که انکارهائى که در مغز نشأت مى‌گيرند، مستقيماً حاصل تغيير يا عملکرد دستگاه حسى است که قسمتى از مغز را اشغال نموده است. بخش‌هاى پيرامونى اعصاب حواس هرکدام به برخى از کيفيت‌هاى خارجى حساس هستند و مابين تأثير بيرونى بر حواس و عملکر اعضاء داخلى بدن ارتباطى برقرار مى‌شود که به‌وسيله آن انگاره‌‌هائى ايجاد مى‌شوند که ارتباط پايدار و دائمى با کيفيت عوامل مادى و محرک اطراف ما دارند.
در اينجا بايد توجه کنيم که اين برداشت از چگونگى ادراک صحيح از اشياء بستگى به مفهوم تحريک‌پذيرى مشخص (specific Irritability) و يا آن شکل که شرينگون آن را به سال ۱۹۰۶ ناميده تحريک‌پذيرى کافى (Adeqauate Stimulation) دارد. پرواضح است که چشم بايد نور را درک مى‌کند، گوش صدا، پوست لمس و فشار را و غيره. فشار و لمس کردن در حقيقت يک محرک 'غيرکافي' (Inadequate) براى چشم نيست بلکه محرکى 'ناکافي' (Less Adequate) براى آن حس است. به‌همين طريق صدا را مى‌توان لمس کرد ليکن، فشار بسيار راحت و سريعتر لمس مى‌گردد. به‌عبارت ديگر به علت اينکه ارتباطى مداوم و کافى بين محرک و عصب وجود دارد، لذا ما اشياء را عمدتاً آن چنان درک مى‌کنيم که اعصاب به ما القاء مى‌نمايند. اگر محرکى غيرکافى در ادراک رخ دهد، نتيجه آن خطاى ادراک (Illusion) خواهد بود.
بدين ترتيب بود که دکترين ميولر مسئله قديمى ادراک فيلسوفانى مانند لاک را که به‌علت کيفيات اوليه اشياء مى‌دانستند، به اين صورت تشريح نمود که ادراک بستگى دارد به رابطه کنشى مشخص و خاصى که بين واقعيت شيء و ادراک آن توسط عضو حسى خاص دارد و اين دو نيز الزاماً هميشه مرادف يکديگر نيستند. اين دکترين نه تنها پيشگام 'نظريه محرک کافي' شرينگون بود، بلکه فرضيه ايزومورفيزم* مکتب گشتالت را نيز پيش‌بينى نمود.
* Isomorphism تشابه يک به يک و توازى دقيق بين ميدان‌هاى تحريکى در مغز و مضامين تجارب آگاهانه و ادراکات بيرونى است. مثلاً اگر ما دو شيء بيرونى را از لحاظ اندازه متفاوت درک مى‌کنيم، ميدان‌هاى تحريکى در مغز نيز تفاوت‌هاى موازى در اندازه دارند. (مترجم).


همچنین مشاهده کنید