سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

بینائی (۲)


   چگونگى شناسائى ماهيت اشياء به شکل واقعى
پاسخ اين است که وضع اعصاب مطابقت دارد با وضع اشياء به‌گونه‌اى که مى‌توان روابط آنها را تحت قوانين خاصى توجيه کرد. اين بدان معنى است که ما خود شيء و يا حتى نور آن را درک نمى‌کنيم، بلکه وضع عصب بينائى و شبکيه که در واقع ادامه عصب بينائى است را ادراک مى‌نمائيم. غير از رنگ، واضح‌ترين موضوع درباره ادراک بصرى اين است که از اين طريق ما اطلاعات صحيح از فضا، اندازه، شکل و موقعيت مکانى اشياء به‌دست مى‌آوريم. اين واقعيات بدين علت به‌دست مى‌آيند که چشم به‌عنوان يک وسيله و دستگاه بصري، تصويرى از شيء درک شده را برروى شبکيه منعکس مى‌نمايد، تصويرى که رونوشت واقعيت است به همان اندازه که عکس گرفته شده از يک شيء دوبعدى نماينده واقعيت اشياء بيرونى است. لذا به‌نظر ميولر و فيزيولوژيست‌هاى ديگر چنين مى‌رسيد که با نشان دادن اين امر که چگونه تصوير بر شبکيه با شيء بيرونى مشابهت دارد، مى‌توان بسيار به تشريح و شناخت ادراک نزديک شد. اگر تحريک به عصب، الگوئى را شکل مى‌دهد و مرکز حسى مغز به شک مستقيم وضع عصب بينائى را درک مى‌کند، پس تعجبى ندارد اگر اين مرکز يک الگو را درک مى‌نمايد و اگر اين الگوى درک‌شده تصوير بصرى يک شيء است باز هم جاى تعجب نيست که مرکز حسي، درک صحيحى از شيء بيرونى مى‌کند.
براى ميولر هم‌چنين روشن بود که شبکيه گاهى نيز فضاى بيرون را اشتباه نشان مى‌دهد. تمام بحث‌هاى مربوط به انرژى اختصاصى نشانگر اين واقعيت است که احتمال خطاى ادراک ممکن است و اينکه به مرکز بينائى در مغز همواره اطلاعات کاملاً درستى داده نمى‌شود. اندازهٔ ميدان بينائى برابر است با اندازه شبکيه، زيرا اين شبکيه است که مرکز بينائى مغز را به شکل مستقيم ادراک مى‌کند. بنابراين مطلق (Absolute Size) شيء بستگى به اندازه تصوير شبکيه يا به‌عبارت ديگر به زاويه بصرى و نه اندازه واقعى خود شيء دارد. ادراک جهت يک شيء مربوط است به نقطه‌اى از شبکيه که تحريک مى‌گردد. تصويرى که بر شبکيه مى‌افتد واژگون است ولى ميولر از اين امر تعجبى نکرد که چرا ما اشياء را برعکس آنچه که هستند، نمى‌بينم. براى او روشن بود که لغت 'بالا' معناى خاصى غير از احساسى که از تحريک بخش تحتانى شبکيه ايجاد مى‌گردد، ندارد.
از اين گفته ميولر چنين مى‌توان استنباط کرد که ميولر فکر مى‌کرد که انسان تفاوت بين 'بالا' و 'پائين' را مى‌آموزد. به‌طور کلى دکترين ميولر امروز نيز مورد قبول است، گرچه ما مى‌دانيم که اندازه درک شده کاملاً متناسب و يا در رابطه کامل با زاويه بصرى نيست. در نيمه اين قرن هم‌چنين اطلاعاتى راجع به قوانين رنگ‌ها وجود داشت. دو قانون اول راجع به ترکيب رنگ‌ها (Colour Mixure) را نيوتن (۱۷۰۴) و سومين قانون را گراسمن (Grassman) به سال (۱۸۵۳) ارائه داد. ترکيب‌ رنگ‌ها به‌وسيله صفحه‌هاى چرخان توسط موس شن بروک (Musschenbroek) در سال ۱۷۶۰ انجام گرفت و قوانين مربوط به اين ترکيب‌ها را پلاتيو ارائه نمود. اين روش به‌وسيله ماکسول (Maxwell) در سال ۱۸۵۷ تکميل شد و از اين‌رو آن را ديسک‌هاى ماکسولى مى‌خوانند. هرشل در سال ۱۸۰۰ به اندازه‌گيرى طيف رنگ‌ها پرداخت و نشان‌داد که آنها به يک اندازه روشن نبوده و حداکثر درخشندگى در طيف زرد - سبز وجود دارد.
اندازه‌گيرى دقيق اين تفاوت‌ها توسط اختراع بولومتر که لانگلى در سال ۱۸۸۳ ساخته بود صورت گرفت. در سال ۱۸۲۵ پرکينى توصيف کرد که چه تغييراتى در رنگ‌ها رخ مى‌دهد، هنگامى که نور از تاريکى به روشنائى در سحرگاه تبديل مى‌شود (يا به‌عکس در غروب)، و روانشناسان اين کشف بزرگ پايدارى را آنقدر مهم دانستند که اين پديده را به‌نام کاشف آن خواندند. ادامه احساس پس از اينکه محرک آن متوقف شده را، نيوتن وقوف داشت و آن را با نشان‌دادن اين امر که اگر دايره نورانى را به‌سرعت بچرخانيم و سپس آن را متوقف کنيم لحظاتى پس از توقف نيز دايره نورانى به‌چشم مى‌خورد (۱۷۰۴). رابرت بويل (Robert Boyle) به‌وجود اين پديده قبل از نيوتن واقف بود (۱۶۶۳). بوفان (Buffon) اصطلاح رنگ‌هاى تصادفى (Accidental Colours) را براى تمام موارد پس تصوير‌هاى (After - Image) مثبت و منفى به‌کار برد. بنجامين فرانکلين (۱۷۶۵) نشان داد که چگونه در يک محوطه تاريک با چشم بسته ممکن است پس تصوير مثبت باشد و برروى کاغذ سفيد با چشم باز منفى باشد. قسمت عمده اطلاعات درباره مسئله پس تصويرها در اوايل قرن نوزدهم در دسترس دانشمندان بود. پديده تطابق (Adaptation) با تاريکى و روشنائى به‌درستى فهميده نشده بود تا اينکه هرينگ در سال (۱۸۷۲) به توجيه آن پرداخت.
دانش درباره نقطه کور (Blind Spot) در بينائي، علاقه به بينائى پيرامونى (Peripheral Vision) را تحريک نمود. توماس يانک (۱۸۰۱) حدود ميدان قابل رؤيت براى دستگاه بينائى انسان را تعيين نمود و نشان داد که در نقاط پيرامونى اين ميدان دقت بينائى کمتر مى‌گردد. پرکينى پديده‌شناس، اين نظريه يانگ را تأييد نمود و توصيف کرد که چگونه رنگ محرک که از مرکز شبکيه بگذرد نه از ناحيه پيرامونى سرايت کند، ممکن است ابتدا از لحاظ طيف تغيير کند و لاجرم به رنگ خاکسترى درآيد. توجيه اين قضيه توسط زوکالسکى (Szokalsky) (۱۸۴۲) عرضه شد که معتقد بود شبکيه از لحاظ حساسيت به رنگ به نواحى مختلفى تقسيم شده است. موارد مربوط به نقص بينائى رنگ (کوررنگي) در سال‌هاى ۱۶۸۴ و ۱۷۷۷ مطرح شد، ليکن ماهيت اين نقص در سال ۱۷۹۴ توسط دالتون تبيين گشت. دالتون (Dalton) خود مبتلا به کوررنگى بود و از اين رو اين پديده به دالتونيسم معروف شد. توماس يانگ و گوته هر دو اين نوع کوررنگى (Colour Blindness) را مورد بحث قرار دادند و سى‌بک (Seebeck) در سال ۱۸۳۷ چنين نتيجه‌گيرى کرد که کوررنگى دو نوع است که در واقع نيز چنين است. در سال ۱۸۴۵ هرشل معتقد شد که دالتونيسم در واقع 'دورنگي' (Dichromic) است، بدين معنى که فقط محدود به رنگ‌هاى زرد و آبى است و قرمز و سبز وجود ندارد. در سال‌هاى آخر نيمه دوم قرن نوزدهم موضوع کوررنگى اهميت نظرى بسيارى پيدا کرد، زيرا شناخت طبيعت دقيق اين نقص به‌علت دو نظريه رقيب در مورد رنگ‌ها فوق‌العاده مهم بود، به‌خصوص که اين دو نظريه متعلق به دانشمندانى نظير هلمهولتز و هرينگ بود.
قبل از نظريه‌هاى هلمهولتز و هرينگ تنها نظريه‌هاى مهم دربارهٔ رنگ (Colour Theories) متعلق به توماس يانگ (۱۸۰۷)، گوته (۱۸۱۰) و شو پنهاور (۱۸۶۱) بود. دانشمندان آلمانى اکثراً با نظريه گوته موافقت داشتند ولى ميولر از آن انتقاد مى‌کرد. اين هلمهولتز بود (۱۸۵۲) که توانست به نظريه يانگ اهميتى که سزاوار آن بود بدهد. هرينگ تئورى خود را تا سال (۱۸۷۴) معرفى نکرد و پس از آن براى مدتى تعداد زيادى از نظريه‌هاى ديگر پيدا شد که نظريه لد - فرانکلين (Ladd-Franklin) (۱۸۹۲) مشهورترين آنها شد.
يکى ديدن با دو چشم (Binocular Vision) يکى از مطالب مورد بحث فراوان آن زمان بود. اگر جسمى را با دو دست لمس کنيد، معمولاً دو احساس لمس به شما دست مى‌دهد. پس چگونه است که با دو چشم ما فقط يک درک بصرى واحد داريم؟ در آن ايام چندين نظريه در اين مورد وجود داشت نظريه آناتوميک را نخست گالن در قرن دوم و بعدها نيوتن در قرن هجدهم و سپس ميولر در قرن نوزدهم ارائه دادند. طبق اين نظريه نصف رشته‌هاى عصبى از شبکيه هر چشم در نقطه‌اى زير مغز به‌نام تقاطع بصرى (Optic Chiasmq)، مى‌گذرند و نصف ديگر نمى‌گذرند. اين واقعيت نشان مى‌دهد که انعکاس تصوير در دو شبکيه به مغز توسط رشته‌هاى عصبى برهم سوار شده و يکى ديدن شيء به‌وسيله دو چشم نتيجه اين است که در مغز الگوى داده شده توسط تقاطع بصرى از دو شبکيه عيناً و نقطه به نقطه با يکديگر مشابه هستند.
مسئله تقارب (Convergence) چشم‌ها در تثبيت بر اشياء در فاصله‌هاى متقاوت نيز موضوعى بود که از ديرباز توسط فيلسوفانى مانند دکارت (۱۶۳۷) و برکلى (۱۷۰۹) مطرح شده بود و آنها بر اين گمان بودند که تميز فاصله اشياء به‌وسيله دو چشم براساس برگه (Clue) يا محرکى است که آن هم بستگى به مقدار تقارب چشم‌ها دارد. البته اين امر را که چشم‌ها در تثبيت بر اشياء در فاصله‌هاى مختلف تقارب مختلف دارند، از قرن‌ها پيش مى‌دانستند. در قرن نوزدهم نظريه دکارت و برکلى مورد قبول واقع شد.
در واقع تطابق (Accomodation)، اتفاق نظر کمتر بود که چگونه دو چشم با هم توافق کرده و به يکديگر تطبيق مى‌دهند که بر فواصل متفاوت متمرکز شوند. کپلر (Kepler) (۱۶۰۴) و ساير دانشمندان قرون هفدهم و هجدهم بر اين عقيده بودند که تطابق به علل زير از قبيل تغيير در اندازه مردمک چشم، انبساط کره چشم تحت تنش‌هاى عضلانى بيروني، تغييرات در انحناء قرنيه چشم تحت فشار اين عضلات، حرکات پس و پيش دائمى عدسى‌ها در کره چشم و بالاخره به‌دليل تغييرشکل عدسى‌ها است، و البته صحت نظريه آخرى به اثبات رسيده است. اين نظريه از حمايت توماس يانگ (۱۸۰۱)، پرکينى (۱۸۲۵) و بعدها توسط سانسون (Sanson) و کريمر (Cramer) (۱۸۵۱)، هلمهولتز و قبل از آنها دکارت (۱۶۳۷) و جان هانتر (John Hunter) (۱۷۹۴) مورد حمايت قرار گرفته بود. البته از عجايب تاريخ است که اين تئورى به‌نام هلمهولتز که مبتکر آن نبود، به ثبت رسيده است.
از تمام اين بحث‌ها در اوايل قرن نوزدهم، فيزيولوژيست‌ها نتيجه گرفتند که برخورد روانشناسان با مسائل روانى بستگى نزديک با خلقيات آنها دارد. حتى بل که آگاهانه از حدسيات مبهم پرهيز مى‌کرد، گاهى براى توجيه مسائل به مسئله 'توجه' (Attention) رو مى‌کرد. البته ميولر از هر شخص ديگر به يک روانشناس تجربى در زمان خود شباهت بيشترى داشت و غالباً در تبيين مسائل از موضوع 'روان' (Mind) استفاده مى‌کرد. او توجه به ميدان بينائى را در مقايسه با حواس ديگر مورد بررسى قرار داده و بر توجه انتخابى يک شيء در ميدان بينائى تأکيد نمود. شناخت ارتباط فضائى اشياء به دنياى خارج براى او براساس 'قضاوت' (Judgement) فرد صورت مى‌گيرد و تماماً به بينائى مربوط نمى‌شود. بنابراين بود که او گفت که اشکال درک شده تنها به احساس (Sensation) بستگى نداشته بلکه مربوط به تداعى (Association) نيز مى‌گردد و ادراک فاصله به احساس ارتباط ندارد، بلکه به استدلال مربوط مى‌شود.
در رقابتى که شبکيه‌هاى چشم براى ادراک اشياء مى‌کنند، توجه باعث حاکميت و نگاهدارى يک تصوير بر تصوير ديگر مى‌گردد. در حالى‌که اين نظريه‌ها مبهم به‌نظر مى‌رسند ولى بايد به ياد‌آوريم که هريک به‌نوبه خود زيربناى تشکيل يک مسئله يا موضوع روانشناسى بوده است.
بعدها خواهيم ديد که چگونه به‌صورت رشته مستقلى درآمد ولى قبل از آن لازم است ببينيم که چگونه فيزيولوژى قادر به حل مسائل خود مستقل از آن نبود.


همچنین مشاهده کنید