پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

مکتب اسکاتلندی


با ظهور هارتلى در سال ۱۷۴۹ عينى‌گرائى انگليسى به‌صورت ارتباط‌گرائى انگليسى تکامل پيدا کرد. ارتباط‌گرائى توسط جيمز ميل در سال ۱۸۲۹ به اوج خود رسيد. جنبه‌هاى افراطى ارتباط‌گرائى جيمز ميل را برادر او جان استوارت ميل و سايرين تعديل کردند تا اينکه وونت در سال ۱۸۷۰ با اتخاذ اصل 'شيمى رواني' يک قانون اصلى براى روانشناسى يافت. ولى از هارتلى تا جيزم ميل هفتاد سال فاصله بود. در اين ميان چه اتفاقاتى در روانشناسى روى داد؟
ارتباط‌گرايان انگليسى کم‌اهميت‌ترى نيز وجود داشتند، افرادى که کتاب‌هاى آنها سنت ارتباط‌گرائى را ادامه داد. از آن‌جمله، آبراهام تاکر (Abraham Tucker) (۱۷۷۴-۱۷۰۵)، جوزف پريستلى (Joseph Priestly) (۱۸۰۴-۱۷۳۳)، شيميدانى ک اکسيژن را کشف کرد و شاگرد هارتلى بود. آرچى بالداليسون (Archibald Alison) (۱۸۳۹-۱۷۵۷)، ارسموس داروين (Erasmus Darwin) (۱۸۰۲-۱۷۳۱)، پدربزرگ چارلز داروين (Charles Darwin) و فرانسيس گالتون (Francis Galton) (۱۷۹۴) در زمره اين افراد محسوب مى‌شوند.
در اين زمان در اسکاتلند 'روانشناسى قواى ذهني' (Faculty Psychology) رواج داشت و تحت عنوان مکتب اسکاتلندى ديدگاهى شبيه ديدگاه ارتباطيون داشت. يکى از پيشگامان اين مکتب توماس ريد (۱۷۱۰-۱۷۹۶) بود، فيلسوفى که روان را به قواى مختلف تجزيه نمود و براى نخستين بار به شکل جدى مسئله چگونگى احساست و تبديل آنها به ادراکات را مطرح نمود. پس از او دوگالد استوارت (Dugald Stwart) (۱۸۲۸-۱۷۵۳) و سپس توماس براون (Thomas Brown) (۱۸۲۰-۱۷۷۸) سنت تفکر اسکاتلندى را ادامه داده و آن را به فلسفه ارتباطى انگليس نزديک نمودند. در فرانسه دو نهضت جريان داشت. يکى کاملاً 'عينى‌گرا' بود که از فلسفه جان لاک تأثير پذيرفته بود، و در اين ارتباط دو نفر حائز اهميت هستند، يکى کندياک (Condillac) و ديگرى بنه (Bonnet) که تحت تأثير دکارت و مالبرانش قرار گرفته بودند. 'مادى‌گرائي' (Materialism) روند يا نهضت ديگرى در فرانسه، بود. افراد مهم اين جريان 'لامتري' (La Mettrie) (۱۷۵۱-۱۷۰۹) و کابانيز (۱۷۵۷-۱۸۰۸) بودند.
در آلمان زمان شهرت کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴) بود که با چاپ کتاب معروف خود (۱۷۸۱)، Critique of Pure Reason به اوج معروفيت خود رسيد ولى بيشترين تأثير او بر روند تفکر قرن نوزدهم پس از مرگ وى مشهود گشت.
   مکتب اسکاتلندى
   توماس ريد (۱۷۱۰-۱۷۹۶)
توماس ريد پسر يک کشيش پروتستانى بود. او تحصيلات عالى خود را در اسکاتلند به اتمام رسانيد و در سال ۱۷۵۲ به‌سمت پروفسور در کالج سلطنتى (King's College) مشغول به تدريس و تأليف گرديد. اعتراض ريد عليه شکاک بودن هيوم بود که ديدگاه فلسفى او را تعيين نمود. او فرضيه‌هاى هيوم راجع به روان را قبول نداشت. ريد بر اين نکته پافشارى کرد که اين واقعيت ندارد که روان فقط از جريان خود، آگاهى دارد و در بهترين شرايط تنها مى‌تواند به‌صورت نسبى از وجود اشياء و روان ديگر آگاه باشد. به‌نظر او تمام تجارب بشر خلاف اين ديدگاه را ثابت مى‌کند. او معتقد بود که احساس انسان وجود اشياء بيرونى را به شکل صحيحى منعکس مى‌نمايد و اين امر را مربوط به اراده خداوند مى‌دانست. او به منظور رد نظريات هيوم، کتاب مهمى تحت عنوان:
nquiry Into The Human Mind on The Principles of common Sense در سال ۱۷۶۴، انتشار داد و همان سال او به گلاسکو در اسکاتلند به‌عنوان پروفسور فلسفه اخلاق دعوت شد.
ريد در سال ۱۷۸۱، از گلاسکو بازنشسته شد و به سال ۱۷۹۶ درگذشت. در سنين پيرى او دو کتاب تحت عنوان‌‌هاي: (Essays on The Intellectual Powers of Man (۱۷۸۸ و (Essays on The Active Powers of The Human Mind (۱۷۸۵ منتشر کرد.
در اين دو کتاب بود که نظريات ريد او را در زمره روانشناسان قواى ذهنى قرار داد. در آنها تعداد بيست و چهار قوه روانى ذکر شده است (مانند: صيانت ذات، گرسنگي، غريزه، تقليد، ميل به قدرت، اعتماد به‌نفس، حق‌شناسي، وظيفه‌شناسي، قوه تخيل) و تعدادى قدرت‌هاى عقلى (مانند: ادراک، قضاوت، حافظه، مفهوم‌سازى و قوه اخلاقي). به تبعيت از ريد بود که گال در اصل سعى کرد در فرنولوژي، بيست و هفت قوه روانى و معادل آن مواضع مربوط را در مغز پيدا کند. در آن زمان گال در پاريس بود و اين تنها يکى از راه‌هائى بود که فلسفه اسکاتلندى بر روانشناسى فرانسه در قرن هجده و اوايل قرن نوزدهم تأثير گذارد.
پرواضح است که مسئله مهم براى ريد، ادراک اشياء بود. قبلاً لاک، برکلى و هيوم وجود کيفيت‌هاى حسى (Sense - qualities) را ثابت کرده بودند. ولى هيوم در مورد وجود واقعى اشياء بيرونى شک کرده بود. يک اين شک را در تضاد با عقل و خرد در طى قرون و اعصار مى‌دانست. تمام تجارب بشر نمى‌تواند اشتباه باشد. فيلسوف بايد ادراک و احساس، هر دو را بپذيرد ولى بين آنها تفاوت قائل شود.
در اين باره ريد معتقد بود که ابهامى وجود دارد. براى مثال بوى گل سرخ به‌عنوان يک احساس (as sensation) در درون گل سرخ موجود است، اگر قرار است گل ادراک و هم‌چنين احساس شود، لازم است که مفهوم آن و باور آنى از وجود عينى آن به احساس اضافه گردد. چگونه اين گسترش احساس به ادراک صورت مى‌گيرد؟ ريد اعتقاد داشت که اين عمل توسط خالق جهان انجام مى‌گيرد؛ اين حکمت خداوندى است که باعث مى‌شود که به احساس، عناصر لازم را مى‌افزايد تا آن را به ادراک عاقلانهٔ او از جهان تبديل نمايد.
اهميت ديدگاه ريد از اين جهت است که او به‌جاى شکاکيت ذهنى (Subjectivistic Skepticism)، چارچوب عينى مشاهدات ما را براساس تميز بين لغت 'احساس' و 'ادراک' روشن نمود. بعد از او افرادى مانند توماس براون، جيمز ميل، جان استوارت ميل، وونت و تيچنر از اين عقيده حمايت کردند که احساسات، داراى الگوها و چارچوب عينى بيرونى هستند. اين فرضيه اساس نظريه شيمى روانى و ارتباطات ايده‌ها است.
   توماس براون (۱۸۲۰-۱۷۷۸)
توماس براون (Thomas Brown) در ادينبورگ (Edinburgh) رشد کرد. در سن بيست سالگى به دانشکده پزشکى وارد شد و درجه دکتراى طب را پس از چند سال دريافت کرد و در سن بيست و شش سالگى به سمت پروفسور فلسفه اخلاق در دانشگاه ادينبورگ برگزيده شد. در اين زمان عدم علاقه اسکاتلندى‌ها به شکاکيت هيوم در مورد وجود واقعيت، به عدم علاقه نسبت به فلسفه ارتباطى تعميم پيدا کرده بود. علت اين عدم علاقه اعتراض آنها به تحليلى بودن و جزءگرائى ارتباطيون بود که مخالف نظريه وحدت‌گرائى سنتى اسکاتلندى‌هاى مذهبى درباره روح بود. براون در اين مسئله نظريه تلفيقى ارائه کرد. او به اصلى مانند ارتباط بين ايده‌ها نياز داشت تا بتواند عملکرد روان را تشريح نمايد. او به اين اصل نام تلقين (Suggestion) نهاد، که اين معنا را مى‌دهد که يک ايده قادر است ايده‌هاى ديگر را برانگيزد.
براى حل مسئله 'چارچوب عيني' (Objective Reference) در ادراک (که مسئله اصلى ريد بود)، براون از احساس عضلانى (Muscular Sensation) کمک گرفت. در حالى‌که گفته مى‌شود که چارلز بل کاشف احساس عضلانى در سال ۱۸۲۶ بود، ولى حقيقت اين است که حساسيت عضلات و اعضاء حرکتى بدن از زمان‌هاى قديم شناخته شده بودند ولى اخيراً توسط اشتاين‌باک (Stein Buch) و بيشا (Bichat) احياء گشته بود. براون معتقد بود که احساس، تنش عضلانى است که ما را نسبت به وجود عوامل خارجى متقاعد مى‌کند. وقتى گل را مى‌بوئيم آن را احساس مى‌کنيم ولى زمانى که کشف مى‌کنيم که اين عوامل بيرون از ما و مستلزم کوشش عضلانى است، در آن صورت گل احساس شده وجود يک محرک بيرونى را به ما تلقين مى‌کند؛ و درنتيجه منجر به ادراک آن محرک مى‌گردد.
اگر از اين زاويه به آن بنگريم فلسفه براون ديدگاه ارتباطيون عينى‌گرا را تأييد کرده و لذا در واقع با افرادى مانند برکلي، لوتزى و وونت بيشتر از ريد و استوارت تجانس دارد. نه تنها نظريه ادراک براون يادآور (تئورى زمينه‌اى ادراک تيچنر) (Tichner's Context Theory of Perception) در زمان ما است، بلکه نظريه ادراک فضائى او سلف مستقيم نظريه‌هاى عينى ادراک فضائى لوتزى و وونت است. بايد توجه کنيم که براون، در حالى‌که از به‌کار بردن لغت 'ارتباط' حذر مى‌کرد، مع‌هذا يکى از مسببين پيشرفت اين نظريه بود. او اولين فردى بود که (قوانين ثانوى ارتباط) (The Socondary Laws of Association) را به تفصيل و با جزئيات زياد مطرح نمود. قبل و بعد از او ارتباطيون (برکلي، هيوم، جيمز ميل و جان استوارت ميل) تقريباً به شکل کلى با قوانين کلى ارتباط ايده‌ها سروکار داشتند ولى به قوانين اختصاصى توجهى نکردند. آنها درباره اينکه چه نوع روابطى باعث ارتباطات ايده‌ها مى‌شود، بحث کردند، ولى بحثى راجع به اين قضيه که چرا بعضى از ايده‌ها، ايده‌هاى خاصى را برمى‌انگيزند و نه سايرين را مطرح ننمودند.
براون به مسائلى مانند مدت نسبى احساسات اصلي، درجه نسبى پرشورى آنها، فراوانى نسبى آنها، تازه بودن نسبى آنها، تقويت و تحريک يکى توسط ديگرى و بالاخره تفاوت‌هاى فردى بين عادات و طبيعت‌هاى انسان‌ها توجه نمود.


همچنین مشاهده کنید