پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

پیشگامان دیگر


   ژوزف جاسترو (Joseph Jastrow)
ژوزف جاسترو (۱۹۴۴-۱۸۶۳) در دانشگاه هاپکينز دانشجو بود؛ زمانى که هال در آنجا بود و درجه دکتراى وى را از آنجا در سال ۱۸۸۶ زير نظر هال دريافت نمود. سپس در سال ۱۸۸۸ به دانشگاه ويسکانسين با سمت استادى روانشناسى دعوت شد. آنجا آزمايشگاهى را تأسيس کرد و تا زمان بازنشستگى (يعنى سال ۱۹۲۷) در آن دانشگاه باقى ماند.
فعاليت اوليهٔ جاسترو در پسيکوفيزيک بود. وى زمانى که در هاپکينز، با همکارى پيرس (C.S. Pierce)، مقالهٔ مهمى دربارهٔ روش تعيين آستانهٔ افتراقي، و کمى بعد، انتقاداتى کلى بر روش پسيکوفيزيک منتشر ساخت. در اين مقاله او بر کتل، مقدم بود؛ در اينکه توصيه کند که خطاى احتمالى به‌جاى آستانه قرار داده شود. جاسترو معتقد بود فراوانى تعيين‌کننده براى آستانهٔ افتراقى (Critical Frequency In differentianl Limen)، هفتاد و پنج درصد است و نه ۵۰ درصدى که قبلاً در روش 'محرک‌هاى ثابت' (Constant Stemuli) گفته شد. در روش محرک‌هاى ثابت آستانه به نقطه‌اى گفته مى‌شد که قضاوت درباره محرک بيشتر (Greater) يا کمتر (Less) مساوى (Equal) و در حقيقت ۵۰ درصد داده مى‌شود. اگر ما فقط دو طبقه‌بندى بيشتر يا کمتر داشته باشيم که ۵۰ درصد براى بيشتر و ۵۰ درصد براى کمتر باشد؛ درنتيجه دو نقطهٔ آستانه با يکديگر تصادم مى‌کنند و فاصلهٔ بين آنها پيدا نمى‌شود که 'آستانهٔ' افتراقى دو محرک محسوب گردد. جاسترو مانند کتل به معيار ذهنى براى قضاوت برابر يا مساوى اعتماد نداشت و مجبور بود روش خطاى احتمالى را انتخاب کند - قضاوت فراوانى ۷۵ درصد - تا بتواند فرضيهٔ اساسى پسيکوفيزيک را بپذيرد.
دههٔ ۱۸۹۰، سال‌هاى رواج 'تحقيق‌هاى جزئي' (Minor Studies) بود. روانشناسى علمي، موضوعى جديد بود و شايد هر فردى با کمى دانش و حوصله قادر بود به داده‌هاى آزمايشى در يکى از زمينه‌هاى روانشناسى دست يابد. تحصيلات و آموزش رسمى براى اين کار، الزامى نبود. اين جاسترو بود که با انتشار ۲۵ تحقيق کوچک در دانشگاه ويسکانسين در سه سال، نهضت 'تحقيق‌هاى جزئي' را آغاز کرد. دانشگاه کلارک و کرنل، به‌زودى از اين روند پيروى نمودند و دانشگاه ميشيگان نيز کمى بعد، از آن تبعيت کرد. جاسترو آنچه را شروع کرده بود، ادامه نداد؛ ولى همان سلسله تحقيقات اوليه براى پژوهشگران، اهميت زيادى داشت.
جاسترو براى عمومى‌کردن روانشناسى علمى شهرت دارد. او اين کار را بسيار آبرومندانه‌تر از اسکريپچر انجام داد. بالاخره بسيارى از مقاله‌ها و سخنرانى‌هاى وي، در مجموعه‌اى تحت عنوان 'حقيقت و افسانه در روانشناسي' (Fact And Fable In Psychology) (۱۹۰۰) انتشار يافت.
   ادموند کلارک سنفورد (Edmund Clark Sanford) (۱۹۲۴-۱۸۵۹)
ادموند کلارک سنفورد به دانشگاهجانز هاپکينز رفت که روانشناسى زير نظر هال تحصيل کند و در سال ۱۸۸۸، از آنجا فارغ‌التحصيل شد. از آنجا هر دو به دانشگاه کلارک رفتند و سنفورد، مسئوليت آزمايشگاه جديد روانشناسى را به‌عهده گرفت. زندگى حرفه‌اى او در روانشناسى کوتاه بود؛ زيرا در سال ۱۹۰۹ به رياست کالج کلارک (Clarck College) که شعبه‌اى از دانشگاه کلارک بود، منصوب شد.
خدمت بزرگ سنفورد به روانشناسي، نگارش راهنماى انجام آزمايش براى آزمايشگاه بود که ابتدا به‌صورت پاورقى در مجلهٔ آمريکائى روانشناسى ظاهر شد و در سال ۱۸۹۱، سه سال قبل از اينکه تيچنر کتاب راهنماى خود را منتشر سازد، به‌صورت کتابى به چاپ رسيد. کتاب سنفورد، شامل موضوعات مربوط به احساس و ادراک بود و قرار شد جلد دوم اين کتاب نيز منتشر گردد که هيچ‌گاه تحقق نيافت. به‌هرحال، اين کتاب در آن زمان و آن شرايط، به‌نوبهٔ خود، نوعى پيشگامى استثنائى محسوب مى‌شد. براى مدت سى سال، با وجود کتاب‌هاى بسيارى که در اين زمينه به رشتهٔ تحرير درآمد، مع‌هذا، روانشناسان براى راهنمائى در روانشناسى آزمايشگاهى به کتاب راهنماى سنفورد که تحت عنوان 'درس روانشناسى تجربي' (Course in Experimental Psychology) نگاشته شده بود، روى مى‌آوردند.
تيچنر يکى ديگر از پيشگامان بود، ولى نه در روانشناسى آمريکائي. گرچه تيچنر يک آلمانى نبود، ولى همواره در راستاى سنت آلمانى فعاليت مى‌کرد و از جريانات آمريکائي، دور بود. به‌همين دليل، ما قبلاً خدمات او را همراه با کالپى مورد بحث قرار داديم. وى بيشترين حشر و نشر را با سنفورد داشت. سنفورد يکى از معدود روانشناسان آمريکائى بود که آمدن مرد جوان انگليسى را به آمريکا را در سال ۱۸۹۲ خوش‌آمد گفت.
مانستربرگ، خارجى ديگرى بود که در سال ۱۸۹۲ به آمريکا آمد. او آلمانى بود ولى به سنت‌هائى که در فراى‌بورگ آموخته بود ادامه نداد. در عوض، مروج و پشتيبان جدى از روانشناسى کاربردى آمريکا شد. شايسته است نام او در ارتباط با آزمون‌هاى روانى برده شود، ولى به‌طور کلي، نفوذ علمى او بسيار کمتر از کتل است. ديدگاه فلسفى او روشن بود، ولى مسلماً کنش‌گرائى آمريکائى نبود. او هيچ‌گاه به آمريکا تعلق نداشت. عمومى کردن روانشناسى کاربردى فقط سبب شد همکاران وى او را مورد احترام قرار ندهند. شايد اين علت از بين رفتن نفوذ مانستربرگ با مرگ او باشد، در حالى‌که نفوذ کتل پس از وى نيز سريعاً گسترش يافت. ما قبلاً راجع به مانستربرگ صحبت کرده‌ايم و مجال بيشترى براى ادامهٔ اين مقوله نداريم.
مردان ديگرى نيز در دوران پيشتازى روانشناسى در آمريکا بودند؛ دلابار (E. B. Delabare) که عهده‌دار آزمايشگاه روانشناسى براى جيمز به مدت يک سال بود و تحقيقاتى در زمينهٔ احساس‌هاى عضلانى انجام داد، براين (W.L. Bryan) که با کالپى در وارزبرگ کار کرده بود؛ ليويگستون فاراند (Livingston Farrand) مردم‌شناسى بود که در دانشگاه کلمبيا در سنجش دانشجويان آن دانشگاه با آزمون‌هاى روانى با کتل همکارى نمود. آن زمان که روانشناسي، حتى روانشناسى آزمايشي، هنوز بخشى از فلسفه محسوب مى‌شد، فيلسوفانى بودند که در قلمرو روانشناسي، فعاليت مى‌کردند. از آن جمله فولرتون (G.C.Fullerton)، که با کتل در دانشگاه پنسيلوانيا به انجام آزمايش‌هاى روانشناسى پرداخت، جوسايا رويس (Josiag Royce)، از دانشگاه هاروارد که کتاب روانشناسى نوشت، و بالاخره جان ديوئى که کتاب روانشناسى نگاشت و نقش عمده‌اى در نهضت روانشناسى کنشى ايفاء نمود و ما بعداً به او خواهيم پرداخت.
تمام اين مردان، فعالانه به روانشناسى جديد علاقه‌مند بودند؛ همه، اعضاء فعال انجمن روانشناسى آمريکا بودند که در سال ۱۸۹۲ تأسيس يافت. مع‌هذا، به استثناء ديوئي، نگاهى به گذشته نشانگر اين واقعيت است که بقيه تأثير و نفوذ چندانى بر روند علم روانشناسى در آمريکا که با پايدارى و تداوم از فلسفه فاصله مى‌گرفت، نداشتند.


همچنین مشاهده کنید