پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

ادراک (Perception)


براى طرفداران عينى‌گرائي، فعاليت اصلى مغز، همان ادراک است. اطلاعات اصلى از خارج و روان، داده‌هاى ورودى به مغز را تأمين مى‌نمايند. روش اصلى روانشناسى از لاک و ميولر گرفته تا ديگران، ادراک را مسئله اصلى روانشناسى کرده است. اين امر بخصوص در مورد روانشناسى فيزيولوژيک صادق بود که در بطن آن، مطالعهٔ حواس، موضوع اساسى را براى پايه‌گذارى علم جديد شامل مى‌شد.
دليل اينکه مسئلهٔ ادراک از نظر تاريخي، مشکل اصلى روانشناسى علمى (آزمايشي) است، تنها اين است که آزمايش‌گرائى (Experimentalism) مستقيماً از عينى‌گرائى نشأت گرفت و در حقيقت، نوعى واقع‌گرائى کنترش شده بود، و اينکه ادراک از مسائل اساسى روانشناسى واقع‌گرائى بود. چگونه روان از دنياى خارج مطلع مى‌شود؟ اين سؤال از نظر عينى‌گرايان سؤال موجهى بود، به‌خصوص پس از اينکه دکارت روان را - يا دست کم، دروازهٔ آن را - در مغز تثبيت نموده بود. اين سؤالى بود که چگونگى کارکرد عينى‌گرائى را تعيين مى‌کرد، سؤالى که مخصوصاً در قرن نوزدهم حائز اهميت بود، ولى در عين حال به زمان‌هاى بسيار دور تاريخ برمى‌گردد. سؤال دومى نيز وجود داشت که بعداً مطرح شد، سؤالى دربارهٔ ماهيت ادراک، راجع به اينکه شامل چه چيزى است.
ما هر دوى اين سؤالات را در اين بخش مورد بررسى قرار خواهيم داد. پرسش نخست از اين‌رو جالب است که نشانگر بعضى واقعيات و اطلاعات در مورد تفکر علمى پويا بوده و نشان مى‌دهد که چگونه انديشه، سکون مى‌يابد و چگونه ردّ نظريه‌اي، آن را از بين نمى‌برد، بلکه راه را براى پيروزى‌هاى مکرر در علم، هموار مى‌سازد. گفته شده است که فقط يک نظريهٔ جديد قادر است ديدگاهى قديمى را از بين ببرد و تا اندازه‌اى اين بخش از تاريخ، نشانگر اين نقطه‌نظر مى‌باشد.
پس از دکارت، پاسخ به سؤال او معمولاً براساس اين فرضيه بوده است که انسان کوچکى در درون مغز وجود دارد که داراى ظرفيت‌هاى ادراکى است که سابقاً به 'انسان بزرگ' (Big Man) (کل موجود زنده) (Total Organism) منتسب مى‌شد. چنين نظريه‌اى نمى‌تواند نهائى باشد. براساس آن، بدن قادر نيست دنياى بيرون را مستقيماً درک کند، زيرا عامل اصلى يعنى مرکز حواس (Sensorium)، يا روح (Soul)، يا انسان کوچک (Homunculus) در درون مغز زندانى بوده و جهت برقرارى ارتباط با دنياى خارج نياز به نوعى وسايل ارتباطى دارد، اما اين نظريه که فقط مى‌گويد چگونه اطلاعات راجع به اشياء بيرونى را مى‌توان به درون منتقل نمود، اين پرسش را برمى‌انگيزد که چگونه 'انسان کوچک' خود به درک موضوع‌ها نائل مى‌شود، زمانى که اطلاعات وارد مغز مى‌شوند؟ روحانيون پاسخ اين سؤال را چنين مى‌دانستند که بگويند طبيعت 'روح' اين است که ادراک کند. مادى‌گرايان براى پاسخ، به‌تدريج به‌سوى بازتاب‌شناسى روى آوردند، و در قرن بيستم به اين باور رسيدند که ادراک، يک پاسخ تميزدهنده است. توازى‌گرايان (Parallelists) به مقدار زيادى موضع ميانى را که نوعى ارتباط‌گرائى بود اتخاذ کردند. آنان کوشيدند ادراک را براساس تلفيقى بين 'Empfindungen' و 'Vorstellung' که مجموعهٔ آن معنى‌دار مى‌شود، توجيه نمايند. به‌هر تقدير، اين مسئله که چگونه اطلاعات بيرونى به درون راه مى‌يابد، حل نشده باقى مى‌ماند.
حال اجازه دهيد از ديدگاه يوهانس ميولر به موضوع ارتباط‌ها بنگريم. او هيچ شکى نداشت که مرکز حواس، هرچيزى را مى‌تواند درک کند، به‌شرطى که با آن تماس داشته باشد. بنابراين، سه احتمال وجود داشت:
۱ . تصور امکان ارائهٔ مستقيم (Direct Representation) اشياء به مرکز حواس وجود دارد. اين مطلبى است که منطق عامه (عقل سليم) باور دارد، اما اشتباه بودن آن بديهى است. اشياء را نمى‌توان به درون مرکز حواس برد و مرکز حواس را نيز نمى‌توان به بيرون، نزد اشياء برد. اعصاب، واسطه‌هاى لازم در اين امر بوده و ارتباط‌ها بايد از طريق آنها انجام گيرد. مرکز حواس تنها به آن اشيائى دست مى‌يابد که از راه اعصاب با آن تماس مى‌گيرند.
۲ . امکان ارائه غيرمستقيم يا شبه واقعيت (Simulative Representation) نيز وجود دارد که در آن نشانه‌هائى از اشياء قادر هستند خود را به مرکز حواس برسانند و به آن، پيام‌هاى مهمى ارائه دهند، به‌علت اينکه شبيه اصل اشياء هستند. در زبان تصويرى ابتدائي، علائم، نشانهٔ اصل شيء هستند، زيرا شباهت به آنها دارند. وجود اين ارتباط، سبب پيدايش نظريهٔ يونانى‌ها در مورد ادراک شد، نظريه‌هاى امپدوکلس (Empedocles)، دموکرتيوس (Democrits) و اپيکوروس (Epicuros) که معتقد بودند اشياء، تصاوير مبهمى از خود بيرون مى‌دهند که در رسيدن به روان، آن را با ماهيت شيئى که با آن شباهت دارد، آشنا مى‌سازند. اين نظريهٔ بسيار ساده‌اى بود که يوهانس ميولر با آن مى‌جنگيد. چنين ديدگاهى که نمايندهٔ شبه واقعيت است، اغلب مردود شناخته شده است، ولى باز هم ظهور کرده تا مجدداً مردود شود. به‌نظر مى‌رسد که اين فرضيه طبيعى باشد، هنگامى که خلاف آن ثابت نشده است.
۳ . امکان باقى‌مانده ارائه رمزى (Symbolic Representation) است که در آن نمايندگان اشياء از خود اشياء اطلاعاتى به آنهائى که کدهاى کلامى را مى‌دانند، ارائه مى‌کنند. در يک زبان پيشرفته، کلمات رمزهاى اشياء و نه شبيه آنها هستند. آنها شبيه اشياء اصلى نيستند، بلکه براى کسانى که معانى آنها را مى‌فهمند، نمايندهٔ آن اشياء هستند. براى مثال، کلمهٔ 'قرمز' معناى آن رنگ را مى‌رساند. بدون اينکه لازم باشد خود رنگ نشان داده شود. يوهانس ميولر اعتقاد داشت که مرکز حواس فقط به‌طور مستقيم از وضع اعصاب اطلاع دارد، و چون رشته‌هاى عصبى داراى تحريک‌پذيرى خاص مى‌باشند، بنابراين، اطلاعات لازم را به مرکز حواس جهت ارزيابى تحريک‌هاى دنياى خارج ارائه مى‌کنند. مفهوم اين استنباط اين بود که يا مرکز حواس از بدو تولد قادر است اين‌گونه تحريک‌هاى خاص را درک کند (فطرى‌گرائي) يا اينکه مى‌آموزد چگونه از آنها در ارزيابى دنياى خارجى استفاده کند (عينى‌گرائي). ولى او به اينکه چگونه مرکز حواس به شکل فطرى يا اکتسابى کدها (Codes) را مى‌فهمد، علاقه‌مند نبود، بلکه فقط اين واقعيت که مرکز حواس به دانستن کد متکى بوده، درنتيجه مى‌تواند فريب بخورد، توجه داشت. اگر با دست بر تخم چشم خود فشار شديدى وارد آوريد، سبب مى‌شود در تاريکى نور ببينيد، در حالى‌که نورى وجود ندارد، به‌دليل اينکه مرکز حواس، علامت بصرى دريافت مى‌نمايد.
حال برمى‌گرديم به تايخ انتخاب ارائهٔ شبه شيء در برابر ارائهٔ رمزى و ببينيم که چه پيش مى‌آيد. به‌طور کلي، ارائهٔ غيرمستقيم يا شبه شيء براساس پيش‌داورى غير علمى ترجيح داده مى‌شد، زيرا ساده‌تر و بديهى‌تر مى‌نمود، هم‌چنين براساس آن، روح قادر به تماس بيشترى با واقعيت بود.
ويژگى‌هاى مورد قبول دربارهٔ روح، همانند گنجايش عملکرد آزادانه و آنى انسان از سوى روانشناسان، کاملاً ناديده گرفته نشد، حتى تا اواخر قرن نوزدهم چنين نشد. يکى از نمونه‌هاى آن بحث مک‌دوگال (Mc Dougall) دربارهٔ 'ارادهٔ آزاد' (Free Will) در سال ۱۹۲۳ بود. وى به‌طور کلي، در تحقيق‌ها نشان داد که ارائه غيرمستقيم يا شبه‌شيئي، امرى دقيق نيست (همان‌طور که ادراک شکل رخ مى‌دهد) يا اصلاً رخ نمى‌دهد (همان‌طور که در ادراک کيفيت مى‌بينيم). هنگامى که پژوهش ناکافى است، مبارزه براى جايگزين کردن داده‌هاى پيچيده به‌جاى نظريات ساده، به نفع ارائهٔ رمزى (Representative Symbolism) پايان مى‌يابد. بعداً پژوهش غالب مى‌شود. در اينجا مى‌توانيم چهار نمونه را بياوريم: ادراک کيفيت، سمت‌گيري، ويژگى‌ها و شکل.


همچنین مشاهده کنید