جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

در


در آب مردن بِهْ که از غوک زنهار خواستن
رک: از سرما مردن به که پالان خر پوشيدن (قابوس‌نامه)
درآمد مرد را بخشنده دارد ٭
٭........................ زمين تا در نبارد برنيارد (نظامى)
در آن چمن که گلى نيست عندليب مباد! (صائب)
در آن دلى که طلب هست آرميدن نيست (ظهيرى)
درازدستى بيجا مکن به مال کسى٭
٭ ........................ بترس دست مکافات از آن درازتر است (محسن ملک شمس آرا)
درازناى شب از چشم دردمندان پرس٭
نظير:
از تو نپرسند درازى شب آن کس داند که نخفته است دوش (سعدى)
اشب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسى که به زندان هجر در بند است (سعدى)
ـدرازيِّ شب از بيمار مى‌پرسى (باباطاهر)
٭ ................................ تو قدر آب چه دانى که بر لب جوئى (سعدى)
درازىّ شب از بيمار مى‌پرسى٭
رک: درازناى شب از چشم دردمندان پرس
٭غم درد مو از عطّار مى‌پرس ................................... (حافظ)
درازى شهين خانم به پهناى ماه خانم در! (يا: درازى شاه‌خانم به پهناى ماه‌خانم در!) (عا).
رک: زدى ضربتى ضربتى نوش کن
در امانت خيانت کردن کار ناکسان است (سَمَک عيّار)
رک: دزد هم در امانت خيانت نمى‌کند
در اوّل هر کار بگو بسم‌الله تا جمله گناهان تو بخشد الله
در ايران به يزدان شناسند راه (اسدى)
در اين بازار اگر سودى است با درويش خرسند است٭
 
٭ ............................ خدايا منعمم گردان به درويشى و خرسندى (حافظ)
در اين دنيا کسى بى‌غم نباشد اگر باشد بنى‌آدم نباشد
نظير:
دلى بى‌غم کجا جويم که در عالم نمى‌بينم (سعدى)
ـ شادى بى‌غم در اين بازار نيست (مولوى)
ـ در زمانه کو دلى تا خوش بوَد (عطّار)
ـ در اين گيتى سراسر گر بگردى خردمندى نيابى شادمانه (شهيد بلخى)
ـ اندر اين خاکمان فرسوده هيچ کس را نبينى آسوده (سنائى)
ـ که را ديدى تو اندر جمله عالم که يک دم شادمانى يافت بى‌غم (شبسترى)
ـ در جهان هيچ سينه بى‌غم نيست (خاقانى)
ـ يک دل ز تير حادثه بى‌غم که يافته است (مجيرالدين بيلقانى)
ـ در روى زمين يک دل بى‌غم نبوَد آن را که غمى نباشد آدم نبوَد (سرخوش تفرشى)
در اين ماتم سراى آبنوسى گهى ماتم بود گاهى عروسى (نظامى)
رک: هر کجا سورى است در گيتى قرين شيون است
در باغ جهان يک گل بى‌خار نباشد٭
رک: گنج و مار و گل و خار و غم و شادى به همند
٭ هر جا که حبيب است به پهلوى رقيب است ........................... (هلالى)
در باغ دهر هيچ گلى نيست پايدار (پروين اعتصامى)
در برابرِ از جان گذشته نمى‌توان ايستاد (سَمَک عيّار)
در بساط نکته‌دانان خودفروش شرط نيست٭
رک: جاهلان را پيش دانا جاى استکبار نيست
٭................................... يا سخن داشته گو اى مرد بخرد يا خموش (حافظ)
در بلا بودن بِهْ از بيم بلا ٭
نظير:
در بلا بودن بِهْ از دور از بلا
ـ ميان بلا بودن بهتر که کنار بلا بودن
ـ انتظار بلا سخت‌تر از بلاست
ـ در بلا بهتر از آن است که در بيم بلا (ابن يمين)
٭وصل او باشد بلا، هجران او بيم بلا .............................. (قبچاقى)
در بند فطيرى تو که گرم است تنور (سلمان ساوجى)
در به پاشنهٔ خود مى‌گردد
رک: شتر از زانوى خودش بلند مى‌شود
در، به تو مى‌گويم! ديوار، تو گوش کن!
نظير:
دختر به تو مى‌گويم، عروس تو گوش کن
ـ چراغ چراغ، با تو مى‌گويم، دخترعمو تو گوش کن!
ـ به در مى‌زند که ديوار بشنود
ـ به بيد مى‌زند که چنار بفهمد
نيزرک: بچهٔ خود را مى‌زند تا چشم همسايه بترسد
دُرّ به خر مهره کجا مانَد و دريا به غدير٭
رک: لاشهٔ خر را به تازى چه نسبت
٭ هر کسى شعر تراشند وليکن سوى عقل ............................. (سنائى)
در بيابان لنگه کفش کهنه نعمت خداست
نظير:
مَه در شب تيره آفتاب است ـ کاچى به از هيچى!
ـ مادر که نباشد با زن‌بابا بايد ساخت
در بيابان‌ها اگر صد سال سرگردان شوى بهتر است اندر وطن محتاج نامردان شوى (لاادرى)
در بيابانى که گرگ ندارد ميش 'آقا عبدالکريم' است (عا).
رک: در ولايتى که کدخدا ندارد به بُز مى‌گويند آقا عبدالکريم!
در پاى دوست هر چه کنى مختصر بوَد ٭
رک:براى دوستان جان را فداکن
٭گر جان دهى دگر سرِ بيچارگى نهى ........................... (سعدى)
در پسِ پرده بسى حادثه‌ها پنهان است
در پسِ پرده چه دانى که که خوب است و که زشت
در پيش اجل، چه صاحبقران چه رضاکچل!
رک: آدميزاد تخم مرگ است
در تنگناى قافيه خورشيد خر شود
نظير: چون قافيه تنگ آيد شاعر به جفنگ آيد
در تنگدلى آنچه در دل است بر زبان آيد
در تنور چوبين نان نمى‌توان پخت
نظير:
با شمشير چوبين جنگ نمى‌توان کرد
ـ اسب چوبين راه نرود
ـ شتر را به تيغ چوبين نتوان کشت
در جانبازى چه جاى بازى است؟
در جبين اين کشتى نور رستگارى نيست٭
٭ اين زمين بى‌حاصل جاى آبيارى نيست .......................... (اشرف‌الدين)
در جُستن نان آب رخِ خويش مريزيد٭
رک: آبرو آب جو نبايد کرد
٭................................. در نار مسوزيد روان از پى نان را (سنائى)
در جلوهٔ خورشيد چه حاجت به چراغ است (صائب)
نظير:
با وجود آفتاب اختر فناست (مولوى)
ـ آفتاب که برآيد چراغ فرو رود
ـ چو روز آمد چراغ از پيش بردار (پورياى ولى)
در جنگ حلوا پخش نمى‌کنند
نظير:
ميان دعوا حلوا خير نمى‌کنند
ـ مدّعى که براى مدّعى قرآن نمى‌خواند
در جوانى مستى، در پيرى سستى، پس کى خدا را پرستى (خواجه عبدالله انصارى)
رک: امروز توانى و ندانى فردا که بدانى نتوانى
در جهان از زن زفادارى که ديد (جامى)
رک: اسب و زن و شمشير وفادار که ديد
در جهان ديوانه را دنگى بس است٭
رک: آدم ديوانه را دنگى بس است و شيشهٔ خانه را سنگى
٭ ........................... خانهٔ پرشيشه را سنگى بس است (زلالى خوانسارى)
در جهان نيست کيميا جز يار٭
نظير: دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم که کيمياى سعادت رفيق بود رفيق (حافظ)
٭يار مى‌جويم و نمى‌يابم ................... (عمادى شهريارى)
در جهنم به عزّت بِهْ که در خانه به مذلّت
رک: تهى پاى رفتن به از کفش تنگ...
در جهنم عقرب‌هائى هست که آدم از دست آنها به مار غاشيه پناه مى‌بَرَد٭
نظير: جهنم افعى شاخدار به کلفتيِ مُنار جُم جُم دارد
٭ تمثّل:
چون حال دل من ز غمت گشت تباه آويخت در آن زلف دل آشوب سياه
ز آنسان که ز آتشى سقر اهل گناه آرند به مار و کژدم از عجز پناه (سلمان ساوجى)


همچنین مشاهده کنید