شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

سو، سه


سؤال از آسمان، جواب از ريسمان؟
رک: سر از آسمان مى‌گويم، تو از ريسمان جوابم مى‌دهى؟
سوار خر شدن يک عيب، از خر پياده شدن دو عيب
سواره از پياده خبر ندارد
رک: سير از گرسنه خبر ندارد و سواره از پياده
سوارى خوردن بهتر از سوارى دادن است
سو به سو مى‌رود، چغندر پيِ کونه
رک: تره به تخمش مى‌رود حسنى به باباش
سوختِ بَم روى نرماشير است
    رک: گنه کرد در بلخ آهنگرى به شوشتر زدند گردن مسگرى
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد
    نظير: آرى چو تو را سوخته خرمن باشد خواهى که بوَد سوخته هم خر منِ من (از تاريخ سلاجقهٔ کرمان)
سودا به رضا، خويشى به خوشى
سودا چنين خوش است که يکجا کند کسى٭
٭دنيا و آخرت به نگاهى فروختيم ......................... (قصاب کاشانى)
سودا اگر پنير در شيشه مى‌خورد
رک: سوداگر نان به شيشه مى‌مالد
سوداگر خواهى از اندازه زيادت مطلب
به سود کم‌ قناعت کن تا خريدار بيشتر داشته باشى و سود بيشترى عايدت گردد
نظير: دو 'ده نيم' بهتر از يک 'ده يک' است
سوداگر نان به شيشه مى‌مالد! (يا: کاسب نان به شيشه مى‌مالد)
نظير:
سوداگر پنير در شيشه مى‌خورد
ـ کوزه‌گر از کوزه شکسته آب مى‌خورد
 ـ اصفهانى نان به شيشه مى‌مالد
سوداى اول محمود است (از: جامع‌التمثيل)
نظير: دشت دشتِ اول است
سوداى خوبرويان بى‌درد سر نباشد٭
مقا: در عشق بُتان هيچ‌کسى سود نکرد
٭ در زير خرمن گل دارى شکرستانى   در هيچ بوستنى گل با شکر نباشد
نقشت همى پرستم گو سر برو ز دستم .............................. (هُمام تبريزى)
سوداى ناله، آه است
از فقر و تيره‌بختى خود شکايت کردن جز آه و حسرت حاصلى ندارد
سوداى نقد بوى مشک مى‌دهد
نظير:
نقد را به نسيه نبايد داد
ـ نقدى ز هزار نسيه بهتر
ـ نسيه آخر به دعوا رسيه (=رسيده است) (عا).
ـ نقد ديد و خنديد
ـ عاقل نقد را به نسيه ندهد
سودت ندهد آب که در خواب خورى (از فيه مافيه)
سود دريا نيک بودى گر نبودى بيم موج (سعدى)
سود سفر سلامتى است
نظير:
    آن را که تو از سفر بيائى حاجت نبوَد به ارمغانى (سعدى)
     ـ تو چه ارمغانى آرى که به دوستان فرستى چه از آن بِهْ ارمغانى که تو خويشتن بيائى (سعدى)
سود ماهى به گَند ماهى نمى‌ارزد (از جامع‌التمثيل)
رک: قُدقُدِ مرغ به تخمش نمى‌ارزد
سود نابرده در جهان بسيار است (کليله و دمنهٔ نصرالله منشى)٭
      ٭ تمثّل:
از تو محروم، من نيَم تنها  سود ناکرده در زمانه بسى است (عمادى شهريارى)
  سودى نکند در غم و تيمار نشست چون کوزه زدست کودک افتاد و شکست(سَمَک عيّار)
سوراخ دعا را گم کرده است
رک: خوب وردى بر زبان آورده‌اى...
سوراخ کج ميخ کج مى‌خواهد
نظير:
تيغ کج را نيام کج بايد
ـ سزاى حلق ملحد تيغ کافر
ـ سزاى ريش کافر گوز ملحد
ـ الخبيثات للخبيثين
ـ عاشق ناپاک بايد دلبر قلاّش را (عبدالواسع جبلّى)
ـ پليد جفت پليد است و پاک همسر پاک (قاآنى)
ـ با مردِ دغا، نردِ دغا بايد باخت (طوطى‌نامه)
سوراخ کن بينداز گردنت!
رک: از خوردن سير نشدى از ليسيدن هم سير نمى‌شوى
سور مؤمن شفاست
نظير: چاى زن بيوه براى درد دندان خوب است
سوزن از سوراخ ارزش پيدا کرده است!
سوزن نرفت جوال‌دوز فرو کرديم برود! (عا).
نظير: يک لا نرسيد، دولا کرديم برسد!
سوزن همه را مى‌پوشاند و خودش لخت راه مى‌رود
نظير:
    شمع شو شمع، که خود را سوزى تا بدان بزم کسان افروزى (جامى)
    ـ خنک آنکه آسايش مرد و زن   گزيند بر آسايشِ خويشتن (سعدى)
سوسک به بچّه‌اش مى‌گويد: قربان دست و پاى بلورينت! (عا).
رک: بوزينه به چشم مادرش غزال است
سوغات ليلى برگ چغندر است!
رک: ارمغان مور پاى ملخ است
سوغات يار کوهى يا ريواس وحشى است يا پياز!٭
رک: ارمغان مور پاى ملخ است
      ٭ يا: سوغات يار کوهى يا ريواس است يا قاقروت
سه چيز آدم را مى‌کشد: ثقل و سرما و رودربايستى
رک: هر که رودارى کند خانه‌دارى نکند
سه چيز خانه را دارد معمور: گندم و گوسفند و درخت انگور
سه دزد بى‌صدا دارم الهى  حاجى و مشهدى و کربلاى
بيتى است مستخرج از يک افسانهٔ قديمى در بيان نادرستى اعمال و رفتار عدهٔ معدودى از سوداگران و توانگرانِ بى‌انصاف که القاب و عناوين مقدس 'حاجي' و 'کربلائي' را وسيلهٔ جلب اعتماد مردم و فريب و اغفال آنان قرار داده و از راه گران‌فروشى به اندوختن مال و ثروت مى‌پردازند. اينک آن افسانه:
'در زمان سابق سه نفر، حاجى و مشهدى و کربلائى همسفر شدند. روزى گذارشان از کنار شهرى افتاد چون خسته بودند بيرون شهر کنار باغى زير سايهٔ درخت سيبى اطراق کردند. شاخهٔ سيب از ديوار باغ بيرون بود آنها چشمشان که به درخت سيب افتاد هوس خوردن سيب کردند. حاجى و کربلائى به مشهدى گفتند: 'چند تا سيب بچين تا بخوريم.' مشهدى شاخه درخت را گرفت و تکان داد. باغبان را داخل باغ صدا زد: 'هاى مَشتى، نکن' ربع ساعتى گذشت حاجى و مشهدى به کربلائى گفتند: 'کربلائى! خبرى از باغبان نيست، نوبت شماست بلند شو و سيب بچين' کربلائى هم چند بار درخت را تکان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد: 'آى کربلائى نکن، بسه' پس از يکى دو ساعت ديگر که آن سه نفر مى‌خواستند حرکت کنند مشهدى و کربلائى گفتند: 'حاجى! مى‌خواهيم حرکت کنيم براى بين راه مقدارى سيب بچين، اين بار نوبت شماست' . حاجى از ديوار باغ به بالاى درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد کوفت که شاخهٔ سيب خرد شد و صدا شکستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان اين بار صدا زد: 'هاى حاجى مگه بس نبود که درخت را شکستى؟' آن سه نفر به باغبان گفتند: 'اى باغبان بايد تو به ما بگى از کجا ما را شناختى؟' باغبان پشت ديوار باغ آمد و گفت: نفر اولى که درخت را تکان داد چون طمعش کم بود مشهدى بود، من جار زدم مَشتى نکن، براى بار دوم که صداى درخت آمد فهميدم که طمع اين يکى به کربلائى‌ها مى‌رود صدا زدم: 'کربلائى نکن، بسه' خلاصه پس از آن بخواب رفتم. يک مرتبه در بين خواب صداى شکسته شدن شاخهٔ درخت مرا از خواب پراند نگاه کردم ديدم يک نفر با ريش و عبا و ظاهر آراسته بالاى درخت سيب رفته، فهميدم که اين حتماً حاجى هست که حرصش تمامى ندارد' . (نقل از تمثيل و مَثَل، ج ۱، صص ۱۱۷، ۱۱۸)
سه کاه به دو جو!
رک: اين به آن در
سه کلّه بهتر از يک کلّه
رک: مشورت ادراک و هشيارى دهد
سهم خر يا آبکشى است يا هيزم‌کشى
رک: خر را که به عروسى مى‌برند براى خوشى نيست براى آبکشى است
سه ميشِ تو خورده مى‌شه، داستان من گفته مى‌شه٭
      ٭براى اطلاع از ريشه و داستان اين مثل رجوع شود به داستان‌هاى امثال، نگارش اميرقلى امينى (چاپ سوم)، ص ۲۸۵.


همچنین مشاهده کنید