جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

من


من آقا، تو آقا، خر را کى ببره به صحرا؟ (عا).
نظير: من ببر کيشى، تو ببر کيشى
  من آن گداى سمجِ مبرمِ کنايه نفهم گرم برانى از اين در درآيم از درِ ديگر
من آن لحظه بياسايم که يک لحظه نياسايم (مولوى)
من آنم که آقا محمدخان قلعه شوشى را گرفت٭
نظير: من آنم که رستم جوانمرد بود!
      ٭ مأخذ اين مثل داستان فتح قلعهٔ شوشى واقع در قراباغ (آذربايجان شوروى) در سال ۱۲۱۱ هـ.ق. به‌دست آقا محمّدخان قاجار است
من آنم که رستم بوَد پهلوان!
نظير:
من آنم که رستم يلى بود در سيستان
ـ من آنم که ضحّاک را کاوه کُشت 
ـ من آنم که آقامحمدخان قلعهٔ شوشى را گرفت
من آنم که ضحّاک را کاوه کشت
رک: من آنم که رستم پهلوان بود
من آنم که من دانم (سعدى)
نظير:
    طاووس را به نقش و نگارى که هست خلق تحسين کنند و او خجل از پاى خويشتن (سعدى)
 ـ مرا ندانَد ز آن‌گونه کس که خود دانم
منارهٔ بلند در دامنهٔ الوند پست نمايد
نظير:
شتر تا نزديک کوه نشود حقارت خويش نداند
ـ چراغ پيش آفتاب پرتوى ندارد
مناره را٭ مردم مى‌سازند فيسش را لک لک مى‌کند!
      ٭ يا: منار را ... يا: برج را
من از آسمان مى‌گويم، تو از ريسمان جوابم مى‌دهى؟
نظير:
سؤال ز آسمان، جواب از ريسمان!
ـ من مى‌گويم: در، او مى‌گويد چارچوب! (آرش)
ـ او سخن از آسمان مى‌گويد و ما از زمين (سليم تهرانى)
    ـ خروس آتقى رفته به هيزم که از بوى دلاويز تو مستم!
من از آسياب آمده‌ام، کلاه تو آردى است؟
نظير: من از آسيا مى‌آيم تو گرد آلودى؟
من از آسيا مى‌آيم تو گرد آلودى؟
نظير: من از آسياب آمده‌ام کلاه تو آردى است؟
من از آسيا مى‌آيم، تو مى‌گوئى پستا نيست؟
نظير: من از بغداد مى‌آيم، تو نازى مى‌گوئى؟
من از بغداد مى‌آيم، تو نازى مى‌گوئى؟
نظير: من از آسياب مى‌آيم، تو مى‌گوئى پستا نيست؟
من از بهرِ حسين در اضطرابم تو از عباس مى‌گوئى جوابم!
من از بيگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد (سعدى)
رک: هر بلائى که به هر کس برسد از خويش است
  من از روئيدنِ خار سرِ ديوار دانستم  که ناکس کس نمى‌گردد از اين بالا نشينى‌ها
نظير: کاکل از بالا نشينى رتبه‌اى پيدا نکرد
من اينجا يک تن و يک شهر دشمن٭
از تعزيهٔ شهات مسلم‌بن عقيل و طفلان مسلم
٭ کس محنت‌کشى نشنيده چون من ..............................
من براى تو، تو براى کى؟
منبر و دار را از يک درخت مى‌سازند
رک: دار و منبر از يک درخت است
من به تو روا داشته‌ام خر و خربار، تو به من روا نمى‌دارى گوشهٔ جوال؟ (عا).
من به چشم يار از آن خوارم که ارزان يافته است
رک: ارزان يافته خوار باشد
من به فرمان دلم کى دل به فرمان من است (جامى)
من ببر کيشى، تو ببر کيشى٭
نظير: من آقا، تو آقا، خر را کى ببرد صحرا؟ (عا).
      ٭ اصل مَثَل ترکى است و عبارت 'بير کشى' از دو کلمهٔ 'بير' به معنى 'يک' و 'کيشى' به معنى 'مرد، آقا' ساخته شده است
من تشنه و پيش من روان آب زلال٭
نظير: 
آب در پيش ما و ما چنين تشنه (خواجو)
ـ لب تشنه‌ايم و بر لب دريا نشسته‌ايم (شجاع کاشى)
نيزرک: آب در کوزه و ما تشنه‌لبان مى‌گرديم
٭ زين نادره‌تر کجا بوَد هرگز حال .............................. (جامى)
من تو را مانم بعينه، تو مرا مانى درست
من خود نمى‌روم دگرى مى‌بَرَد مرا
رک: مرده نمى‌رود به گور، مى‌برندش به زور
من خيک را رها کرده‌ام، خيک مرا رها نمى‌کند
قديم‌ترين داستانى که به‌عنوان ريشهٔ اين مثل در ادبيات فارسى وجود دارد حکايتى است بدين شرح که مولوى در کتاب فيه مافيه نقل کرده است:
گويند که معلِمى از بينوائى در فصل زمستان دُرّاعهٔ کتان يکتا پوشيده بود مگر خرسى را سيل از کوهستان در ربوده بود مى‌گذرانيد و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را ديدند و گفتند استاد اينک پوستينى در جوى افتاده است و ترا سرماست آن را بگير. استاد اينک پوستينى در جوى افتاده است و ترا سرماست آن را بگير. استاد از غايت احتياج و سرما در جست که پوستين را بگيرد خرسِ تيز چنگال در وى زد. استاد در آب گرفتار خرس شد کودکان بانگ مى‌داشتند که اى استاد يا پوستين را بياور و اگر نمى‌توانى رها کن تو بيا. گفت من پوستين را رها مى‌کنم پوستين مرا رها نمى‌کند چه چاره کنم (فيه ما فيه، با تصحيحات و حواشى بدين‌الزمان فروزانفر، چاپ پنجم، انتشارات اميرکبير، ۱۳۶۲، ص ۱۱۴)
اميرقلى امينى در کتاب داستان‌هاى امثال حکايت ديگرى نقل کرده است که با حکايت مولوى تفاوت کلّى دارد و ما ذيلاً به ذکر آن مى‌پردازيم:
گويند ند نفر در زورقى نشسته روى آب دريا سرگرم گردش و تفرّج بودند از دور چيزى بر روى آب نمايان شد و هر يک در اطراف آن حدس‌ها زدند و يک نفر از آنها گفت به عيدهٔ من اين خيک شيره است. رفقا انکار کردند و هريک چيزى ديگرش گفتند. کسى‌که گفته بود خيک شيره است فوراً عريان گرديد و به رفقا گفت الآن صدق تصور خودم را به شما ثابت خواهم کرد و خود را در آب انداخته شناکنان طرف خيک روان شد. ولى همين‌که به آن رسيد ديد خيک نيست و خرسى است که در آب انداخته شناکنان طرف خيک روان شد. ولى همين‌که به آن رسيد ديد خيک نيست و خرسى است که در آب افتاده شناکنان پيش مى‌آيد. بيچاره سخت ترسان شد و بناى فرا را گذاشت ولى خرس که در شرف غرق شدن بود و از پس چاره مى‌گشت او را سخت تعقيب کرد و به او رسيده با هر دو دست به مچ‌هاى پايش در آويخت. بيچاره مرد، هر چند زور زد که به طرف زورق پيش برود سنگينى اندام خرس مانع پيشروى او بود. رفقايش که در زورق نشسته از دور ناظر جريان کار او بودند، ولى هنوز نمى‌دانستند که اين خيک نيست، بلکه خرس است که به پاى و چسبيده، بانگ برآوردند: اى بابا خيک را ول کن و بيا، حالا خيک شيره را مى‌خواهى چه کنى؟ مرد در جواب آنها گفت: اگر من خيک را ول کنم خيک مرا ول نمى‌کند (داستان‌هاى امثال، تأليف اميرقلى امينى، ص ۵۵)
من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است٭ (سعدى)
٭ هرگز وجود حاضر و غايب شنيده‌اى   ....................... (سعدى)
من دست تو بوسم و تو پاى دگرى (از جامع‌التمثيل)
من راضى و تو راضى، گور پدر قاضى (از مجمع الامثال)
رک: زن راضى، مرد راضى، گور پدر قاضى!
من ربّ و رُبّ ندانم، از دستهٔ شاهوردى خانم!
لُرى مرد. او را به خاک سپردند. شب اوّل قبر نکير و منکر بر بالين او آمدند و از او پرسيدند: 'زنت کيست؟' گفت: 'من ربّ و رُبّ ندانم، من از دستهٔ شاهوردى خانم!'
من زآنِ خودم هر آنچه هستم هستم٭
رک: از بد و نيک کس کسى را چه
٭ گر من ز مى مغانه مستم مستم وز کافر و گبر و بت‌پرستم هستم
هر طايفه‌اى به من گمانى دارند ............................. (خيّام)
      نجم‌الدّين رازى نيز همين مضمون را مانند خيّام در يک دوبيتى جنين بيان کرده است:
گه هشيارم ز باده گاهى مستم گاهى چو فلک بلند و گاهى پستم
گه مؤمن کعبه‌ام گهى کافر دير من ز آنِ خودم، چنان که هستم هستم


همچنین مشاهده کنید