پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آکچل


آکچلى بود که در شهرى زندگى مى‌کرد. حاکم اين شهر عاشق دخترى بود. اين دختر نامزد يک ديو بود. حاکم از آکچل خواست که دختر را براى او از چنگ ديو درآورد. آکچل به حاکم گفت: 'بايد يک قلوه سنگ انداز، يک آدم قدبلند، يک نى زن که از فشار نفسش زمين شکاف بردارد و يک آدم که هر چه نان بخورد سير نشود به‌همراه من روانه کني' .
حاکم ناچار آن چهار نفر را پيدا کرد و به‌همراه آکچل فرستاد. آکچل با کمک افرادى که همراه او بدند دختر را به نزد حاکم آورد و ديو را هم کشت. بعد از آن حاکم که از آکچل وحشت داشت او را به‌دنبال شکارى فرستاد، که يک شاخش از نقره و شاخ ديگر او از طلا بود. آکچل نيز با استفاده از کتاب حضرت سليمان جايگاه شکار را پيدا کرد و موفق شد آن‌را براى حاکم بياورد. حام از آکچل اسب چهل کره را طلبيد. آکچل باز با استفاده از کتاب حضرت سليمان طريقهٔ به دام انداخت اسب را يافته و آن را براى حاکم آورد. پس از آن باز به درخواست حاکم شير سوار شير و ... را آورد و پس از همهٔ اينها حاکم از آکچل خواست که پدر او را زنده کند. آکچل ناراحت شد و پيش خود گفت: 'اين کار، کار خدا است' به حاکم رو کرد و گفت: 'مقدارى هيزم بياوريد و آتش بزنيد و به داخل آتش برويد تا پدرتان را پيدا کنيد.'
حاکم به‌خاطر اعتمادى که به آکچل پيدا کرده بود وارد آتش شد و سوخت و از ميان رفت. آکچل هم خودش حاکم شهر شد.
- آکچل
- قصه‌هاى ايرانى - جلد اول بخش دوم - ص ۲۶۸
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید