سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

آکچلک


پيرزنى بود و پسر داشت کچل. پيرزن چرخ ريسى مى‌کرد و امور خانواده‌ خود را مى‌گذراند.اما کچل تنبل بود. روزى پيرزن پسر خود را براى پيدا کردن کارى از خانه بيرون کرد. کچل رفت و رفت تا به جوى آبى رسيد. همان جا نشست. ديد آب يک شاخه گل سرخ آورد. بعد يکى ديگر و يکى ديگر. کچلک اين گل‌ها را جمع کرد تا شد يک دسته گل. دسته گل را برد و به دختر پادشاه فروخت. پول او را گرفت و به خانه آمد. روز بعد باز پسر رفت سر جوى آب و به اين فکر افتاد که بگردد و سرچشمهٔ آب را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. در ميان باغ سنگى بود. دخترى را سربريده و آنجا گذاشته بودند. قطره‌هاى خون دختر داخل آب مى‌ريخت و به شاخهٔ گل تبديل مى‌شد. کچلک تعجب کرد و براى اينکه از قضيه سردآورد لاى شاخه‌هاى درختى پنهان شد. پس از دقايقى ديوى آمد و ترکه‌اى از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد و نشست. ديو هرچه به دختر اظهار عشق کرد او اعتنائى نکرد. ديو هم عصباى شد، دختر را کشت و رفت. کچلک از درخت پائين آمد، ترکه‌اى از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد.
آکچلک به دختر گفت: هرطور شده جاى شيشهٔ عمر ديو را پيدا کن. تا من تو را نجات دهم. بعد هم سر دختر را بريد و پنهان شد. ديو آمد دختر را زنده کرد. اين دفعه دختر، ديو را با ناز و نوازش گول زد و جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد. ديو گفت شيشه عمر من زير همين سنگ است. وقتى ديو رفت. آکچلک شيشه عمر او را از زير سنگ درآورد. ديو پيدايش شد. کچلک شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد. ديو افتاد و مرد. کچلک نام و نشان دختر را پرسيد. دختر گفت: من دختر شاه پريان هستم. بعد با کچلک رفتند به جائى که پدر او در آنجا بود. جريان را به او گفتند. پدر دختر انگشتر سليمان را به کچلک داد.
کچلک برگشت به خانه و مادر خود را به خواستگارى دختر پادشاه فرستاد. پادشاه از وزير نظر خواست. وزير گفت: به او بگو قصرى بسازد بهتر از قصر شما. پيرزن برگشت به خانه و حال و قضيه را گفت. وقتى پيرزن براى خريد از خانه بيرون رفت. کچلک مشغول نماز شد و گفت: 'خدايا تو را به حق حضرت سليمان، قصرى بهتر از قصر پادشاه به‌من بده' . دعاى کچلک مستجاب شد. کچلک مادر خود را پيش پادشاه فرستاد و پيغام داد که پادشاه برود و قصر را ببيند. پادشاه مهندسين خود را فرستاد تا قصر کچلک را ببينند. مهندسين به شاه گفتند: تا به حال چنين قصر باشکوهى نديده بوديم. پادشاه به وزير گفت: 'کچلک قصر را هم درست کرد حالا چه بهانه‌اى بياوريم. وزير گفت: 'از او چهل شتر جواهر بخواه' خواست. کچلک چهل شتر جواهر را هم به کمک انگشتر فراهم کرد. پادشاه که ديگر بهانه‌اى نداشت دختر خود را به عقد کچلک درآورد.
پسر پادشاه همسايه که عاشق دختر اين پادشاه بود، وقتى فهميد دختر، زن يک کچل شده است پيرزن را مأمور کرد تا دختر را بدزدد و براى او بياورد. پيرزن به قصر دختر رفت و آنجا استخدام شد. کم‌کم دختر را تشويق کرد تا انگشتر را از کچلک بگيرد. دختر هم وسوسه شد و انگشتر را با اصرار از کچل گرفت و به انگشت خودش کرد. پيرزن، پس از مدتى از خواب بودن دختر استفاده کرد و انگشتر را از انگشت او درآورد. آن وقت از انگشتر خواست تا آنها را به کشور همسايه ببرد.
وقتى کچلک آمد نه دختر را ديد و نه پيرزن را. فهميد که پيرزن انگشتر و دختر را دزديده است. خود را به‌شکل عيارى درآورد و مهمان پيرزن شد. چند روزى پيش پيرزن بود. گربهٔ خانه را با خود اخت کرد. شب به تن گربه خاک تنباکو ماليد و او را روى رختخواب پيرزن انداخت. خاک تنباکو به دماغ پيرزن رفت. پيرزن عطسه‌اش گرفت. وقتى عطسه کرد انگشتر از دهان او بيرون پريد. گربه به خيال اينکه انگشتر خوردنى است آن را به دهان گرفت و بيرون رفت. کچلک انگشتر را از گربه گرفت و دعا کرد که: يا حضرت سليمان، خودم و زنم را که در اين شهر است، به شهرم برسان.' کچلک و زنش به شهر خودشان رسيدند. وقتى پادشاه ماجرا را فهميد تاج پادشاهى را به آکچلک داد و خودش از پادشاهى کناره گرفت.
- آکچلک
- قصه‌هاى ايرانى - جلد دوم - ص ۵۲
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید