سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حاج ابراهیم کسل‌کوهی


در کسل‌کوه حاج احمدى بود که فرزند نداشت. روزى هفتاد شتر او را قماش‌ بار زد و به شهر روم رفت. پادشاه روم او را احضار کرد و گفت: 'اى حاج‌احمد تو همه‌جا مى‌گردي، مى‌خواهم که دعائى بگيرى تا هر دو صاحب فرزند بشويم. اگر چنين شود قسم مى‌خورم که با هم قوم و خويش بشويم.' حاج احمد قبول کرد و راه افتاد.
رفت و رفت تا به شهرى رسيد؛ درويشى آنجا مى‌خواند. حاج احمد از درويش، يک دعا براى خودش و يکى هم براى پادشاه روم گرفت. بعد از چند وقت زن حاج‌احمد يک پسر زائيد و زن پادشاه روم يک دختر.
مدتى بعد، حاج‌احمد شترها را بار کرد و به شهر ديگرى رفت. پادشاه آن شهر هم به حاج‌احمد گفت که براى او دعائى بگيرد و اگر زن پادشاه زائيد با هم قوم و خويش بشوند. حاج‌احمد بارى او هم دعائى گرفت و زن پادشاه دخترى زائيد روزى سيل آمد و شترهاى حاج‌احمد را برد. از آن به‌بعد او خانه‌نشين شد. يک روز تجار شهر تصميم گرفتند در عوض خوبى‌هائى که حاج‌احمد به آنها کرده بود به او کمک کنند. مقدارى پول جمع کردند و براى ابراهيم، پسر حاجى‌احمد فرستادند تا کاسبى کند.
مادر ابراهيم وقتى موضوع را فهميد به پسر خود گفت: 'من بيست و دو سال است که چهار خم خسروى را براى چنين روزى پنهان کرده‌ام. برو آن را بردار و کاسبى کن.' ابراهيم پول را برداشت و به مکه نزد پيش‌نماز رفت. پيش‌نماز سه قسمت از پول را به‌عنوان 'مال امام' کسر کرد و يک قسمت باقيمانده را به ابراهيم داد. ابراهيم هفتاد شتر و دو اسب خريد شترها را بار کرد و راه افتاد.
وقتى ابراهيم به خانه آمد، ديد پدر او ناراحت است. گفت: 'من نمى‌دانم براى چه ناراحت هستي، خيال کردى من تو را زير بار قرض برده و اين چيزها را خريده‌ام. راستش، مال تو حلال نبود. من 'مال امام' را دادم و از بقيهٔ پول اينها را خريدم. تازه نيمى از آن هنوز باقى مانده است.' حاجى‌احمد خوشحال شد و يک گاو نر و يک قوچ پيش پاى حاج‌ابراهيم قربانى کرد.
يک روز حاج‌احمد به حاج‌ابراهيم گفت: 'من با پادشاه روم عهدى بسته‌ام شترها را باز کن و به شهر روم برو.' حاج‌ابراهيم به شهر روم رفت. در آنجا پادشاه وقتى فهميد او پسر حاج‌احمد است دختر خود را به عقد حاج‌ابراهيم درآورد و هفتاد شتر هم به و داد. حاج‌ابراهيم که دختر را تا آن موقع نديده بود، نيمه‌شب به چادر دختر رفت تا او را ببيند. وقتى وارد چادر شد، ديد دختر زيبائى خوابيده است کمى او را نگاه کرد، بعد بازوبند خود را به بازوى او بست و به چادر خود رفت. تا وارد چادر خود شد چند ناشناس او را گرفتند و بردند.
صبح دختر از خواب برخاست و بازوبند را به بازوى خود ديد، تصميم گرفت، برود و حالى از حاجى ابراهيم بپرسد. به چادر او رفت. اما اثرى از حاج‌ابراهيم نديد. آن چند نفر حاج‌ابراهيم را به شهرى بردند و حاج‌ابراهيم خبرى نشد. لباس خود را به تن کلفت خود کرد و لباس حاج‌ابراهيم را خودش پوشيد، بعد به همراهان دستور حرکت داد. رفتند تا به کسل‌کوه رسيدند. حاج‌احمد از ديدن پسر خود خيلى خوشحال شد و او را بوسيد. مادر وقتى پسر خود را مى‌بوسيد گفت: بوى پسرم را نمى‌دهد. اما حاج‌احمد به او تشر زد که: مگر عقلت را از دست داده‌اي؟ مشغول ساختن خانه‌اى براى عروس شدند، هنوز خانه تمام نشده بود که به پادشاه آن شهر خبر دادند که حاج‌ابراهيم با دختر پادشاه روم عروسى کرده است. پادشاه براى احمد نامه فرستاد که اگر ابراهيم دختر مرا عقد نکند، يک تکه‌اش را هزار تکه مى‌کنم. حاج‌احمد ناچار در جواب نامه نوشت باشد، حرفى ندارم.
دختر پادشاه روم که خود را به شکل حاج‌ابراهيم درآورده بود، به آن شهر رفت و دختر پادشاه را عقد کرد و با خود به کسل‌کوه اورد. او را توى اتاقى گذاشت و خودش به‌کار ساختن خانه مشغول شد.
دختر يک‌ماه توى اتاق بود ديد، ابراهيم به سراغ او نمى‌رود. نامه‌اى براى او نوشت که: 'اگر شوهر من هستي، مرا تنها نگذار و اگر نيستي، اجازه بده تا به خانه پدرم برگردم.'
دختر پادشاه روم، ناچار شد حقيقت را به او بگويد. و بعد به او گفت: 'من چندسال صبر مى‌کنم اگر حاج‌ابراهيم آمد که هيچ اگر نيامد تو هرجا دلت مى‌خواست برو.'
حاج‌ابراهيم هفت‌سال در آن شهر پادشاهى کرد. روزى به وزير گفت: 'فردا براى شکار مى‌رويم. شکار از زيرپاى هرکس فرار کرد او را مى‌کشيم.' حاج‌ابراهيم با صد سوار به شکار رفتند. آهوئى را دوره کردند. آهو از زير پاى حاج‌ابراهيم فرار کرد. حاج‌ابراهيم براى اينکه کشته نشود اهو را دنبال کرد. رفت و رفت تا به کوهى رسيد. در آنجا درويشى ديد. لباس خود را با آن درويش عوض کرد. و به راه خود ادامه داد. سواران تا درويش را در لباس پادشاه ديدند گمان کردند. خود او است، او را کشتند.
حاج‌ابراهيم با لباس درويشى رفت و رفت تا به کسل‌کوه رسيد. قصر زيبائى ديد پرسيد: 'اين قصر مال کيست؟' گفتند: 'مال حاج‌ابراهيم است.' نامه‌اى به زن خود نوشت. پيشخدمت‌ها براى او لباس آوردند و او به خانه‌ خود رفت.
ـ حاج‌ابراهيم کسل‌کوهى
ـ افسانه‌هاى اشکور بالا ص ۳۸
ـ گردآورنده: کاظم سادات اشکوري
ـ ادارهٔ فرهنگ و هنر، چاپ اول ۱۳۵۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید