پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

حسن‌کچل


يکى بود يکى نبود. زير گنبد کبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. پيرزنى بود که يک پسر داشت. پسر اين پيرزن کچل بود، يعنى مو نداشت. سر او مثل آينه صاف بود. براى همين او را حسن کچل صدا مى‌کردند.
حسن‌کچل خيلى تنبل بود از بح تا شب کنار تنور دراز مى‌کشيد و هيچ کارى نمى‌کرد فقط مى‌خورد و مى‌خوابيد. پيرزن که همه به او 'بى‌بي' مى‌گفتند، مجبور بود روزها توى خانهٔ اين و آن کار کند، ظرف بشويد رخت بشويد، غذا بپزد، قالى ببافد، جارو کند، پارو کند، نخ بريسد و... تا لقمه‌اى نان به دست بياورد و توى شکم حسن بريزد، اما شکم حسن که به اين سادگى پر نمى‌شد! هى مى‌خورد و فرياد مى‌کشيد: 'بى‌بي! من گشنمه، غذام کمه، غذا مى‌خوام يه عالمه'
روزها پشت سر هم مى‌گذشتند. حسن‌کچل هم هى مى‌خورد و مى‌خوابيد و روز به روز چاق‌تر مى‌شد اما بى‌بى بيچاره هى غصه مى‌خورد و روز به روز لاغرتر مى‌شد. تا اينکه يک روز همسايه‌ها دور او را گرفتند و پرسيدند: چه شده بى‌بي؟ دارى ذره‌ذره آب مى‌شوي، باريک‌تر از طناب مى‌شوي. اگر غم دارى بگو چيزى کم دارى بگو.
بى‌بى که اشک توى چشم‌هاى او جمع شده بود، سر دردِدل او باز شد و غصه‌هاى خود را بيرون ريخت. زن‌هاى همسايه گفتند: اين که غصه ندارد، هر کارى يک راهى دارد. بايد حسن را واردار به کار کني. بايد او را از خانه بيرون کني، روانهٔ کوچه و بازار کني. مرد بايد کار کند، دنبال روزى برود. خانه نشستن که براى مرد کار نمى‌شود.
بى‌بى پرسيد: چطوري؟ چه‌جوري؟ اين‌کار خيلى سخت است. مشغول گرفتن گنجشک از روى درخت است!
زن‌هاى همسايه گفتند: چى مى‌گوئى بى‌بي؟ اصلاً هم سخت نيست. خيلى هم راحت است. فقط بايد هرچه ما گفتيم، گوش کنى شاد باشى و غم را فراموش کني!
آنها به بى‌بى گفتند: که چه‌کارى بکند و چه کارى نکند. بى‌بى هم خيلى خوشحال شد. از آنها تشکر کرد. بعد رفت بازار و يک پاکت سيب سرخ و درشت خريد و به خانه آورد. سيب‌ها را يکى‌يکى توى اتاق چيد. يکى را اين‌ور گذاشت، يکى را آن‌ور. يکى را وسط اتاق، يکى را جلو در، يکى را توى حياط گذاشت، يکى را کنار باغچه، يکى را جلو در حياط گذاشت و يکى را هم توى کوچه، بعد خودش گوشه‌اى پنهان شد.
حسن‌کچل مثل هميشه کنار تنور خوابيده بود. خورشيد بالا آمده بود و روى حسن تابيده بود. اما حسن‌کچل عين خيالش نبود. خوابيده بود و خواب مى‌ديد، خواب مرغ و چلوکباب مى‌ديد!
بعد از مدتى حسن‌کچل از خواب بيدار شد. چشم‌هاى خود را يواش‌يواش باز کرد. اين طرف و آن طرف را نگاه مى‌کرد تا چشم او به سيب‌ها افتاد. آب از دهان او راه افتاد. فرياد زد: بى‌بي! من سيب مى‌خواهم. بيا به من سيب بده!
اين را گفت، اما جوابى نشنيد، با خودش گفت: حتماً دوباره رفته خانهٔ همسايه کار کند، بهتر است بخوابم تا برگردد. بعد چشم‌هاى خود را بست و خوابيد. خواب يک باغ بزرگ پر از سيب را ديد. سيب‌هاى سرخ و آبدار از روى درخت‌ها پائين مى‌افتاد و به صف مى‌شدند. بعد يکى‌يکى به نوبت، توى دهان او مى‌رفتند. حسن‌کچل مى‌خورد و سير نمى‌شد.
يک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، اما بى‌بى برنگشت. حسن‌کچل که شکم او به قار و قور افتاده بود از خواب بيدار شد و دوباره بى‌بى را صدا کرد: بى‌بى جان کجائي؟ پس چرا نمى‌آئي؟
اما باز هم از بى‌بى خبرى نشد. حسن‌کچل طاقتش طاق شده بود. تمام تن او از ناراحتى داغ شده بود. با تنبلى دست خود را دراز کرد و يکى از سيب‌ها را برداشت و توى دهن خود گذاشت. ديد خيلى خوشمزه است. بعد با هر زحمتى بود از جاى خود بلند شد و سيب‌ها را يکى‌يکى برداشت و توى پيراهن خود گذاشت. تا اينکه به کوچه رسيد. سرخ‌ترين و درشت‌ترين سيب، توى کوچه بود. حسن‌کچل هن و هن‌کنان و نفس‌نفس‌زنان به طرف سيب رفت تا پاى او به کوچه رسيد. بى‌بى در را بست. رنگ از روى حسن پريد. با عجله برگشت و فرياد کشيد: بى‌بى جانم! مهربانم! بى‌بى قشنگم! زير و زرنگم! در را باز کن. من مى‌ترسم. دارم مثل بيد مى‌لرزم.
اما هرچه حسن گريه و زارى کرد، فايده‌اى نداشت. بى‌بى گفت: تا کى مى‌خواهى کنار تنور دراز بکشي؟ برو مثل بقيه کار کن، پولى براى خودت دست و پا کن. توى خانه نشستن که براى مرد کار نمى‌شود. هرکسى بايد به‌دنبال روزى خودش برود.
حسن‌کچل از روى ناچارى راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به دکان بقالى پرسيد: آقا بقال شاگرد نمى‌خواي؟
بقال نگاهى به سر تا پاى حسن کرد و گفت: پسرجان! چه‌کار بلدي؟ حسن گفت: هيچ‌کار! بقال پرسيد: اسمت چيه کاکل‌زري؟! حسن گفت: حسن، بقال خنديد و گفت: گل‌پسر، قندعسل، کاکل به سر، حسن‌کچل! تا حاله چه‌کار مى‌کردي؟ مگس شکار مى‌کردي؟!
حسن‌ که خيلى ساده بود جواب داد: نه... مگس شکار نمى‌کردم. تو خانه مى‌خوردم و مى‌خوابيدم. بقال دوباره خنديد و گفت: نه پسرجان! آدم تنبل به درد ما نمى‌خورد.
حسن‌کچل به دکان کفاش و بزّاز هم که رفت، همين جواب را شنيد. تا اينکه به دکان قصابى رسيد. سلام کرد و پرسيد: آقا قصاب! شاگرد نميظخواهي؟ قصاب نگاهى به سر تا پاى حسن انداخت و گفت: چه‌کار بلدي؟ حسن گفت: هيچ‌کار! قصاب پرسيد اسمت چيه؟ حسن جواب داد: حسن‌کچل.
قصاب که مرد مهربانى بود، گفت: نه، تو حسن‌کچل نيستي. حسن هستى از امروز هم شاگرد مني.
حسن‌کچل خوشحال شد. فورى دست به‌کار شد. تا غروب آفتاب کار کرد. هوا داشت تاريک مى‌شد. شب داشت نزديک مى‌شد. قصاب يک سکه و کمى گوشت داد به حسن و گفت: اين مزد امروزت. اگر دوست داشتى باز هم اينجا کار کني، فردا صبح يک خرده زودتر بيا. حسن گفت: چشم!
بعد به طرف خانه راه افتاد. همان‌طور که مى‌رفت، به پيرمرد فقيرى رسيد. حسن‌کچل که خيلى مهربان بود. سکه را به پيرمرد داد و دوباره راه افتاد، اما هنوز چند قدمى نرفته بود که کلاغى از راه رسيد و توى يک چشم به‌هم زدن، گوشت را قاپيد و فرار کرد. حسن‌کچل که خيلى عصبانى شده بود، دنبال او دويد. کلاغ پريد. حسن دويد، اما به کلاغ نرسيد خيلى غمگين شد. رفت و رفت تا دوباره به همان پيرمرد فقير رسيد. پيرمرد پرسيد: چى شده حسن؟... چرا غمگينى دوست مهربان من؟
حسن‌کچل تمام ماجرا را براى او تعريف کرد. پيرمرد دستب به سر حسن کشيد و گفت: غصه نخور پسرم! خدا بزرگ است. آن‌وقت از توى توبره‌ خود ديگچه‌اى درآورد و گفت: اين ديگچه خيلى خوبى است. هر غذائى را که بخواهي، فورى برايت آماده مى‌کند. فقط کافى است هروقت گرسنه شدى با کفگير به ته آن بزنى و بگوئى پلو مى‌خوام، مرغ مى‌خوام. کباب مى‌خوام. قيمهٔ بادمجان مى‌خوام، برهٔ بريان مى‌خوام. بعد ديگچه را به حسن داد و گفت: هروقت هم به کمک من احتياج داشتي، يا با من کارى داشتي، بيا اينجا.
حسن‌کچل از پيرمرد تشکر کرد. ديگچه را برداشت، روى سر خود گذاشت و راه افتاد. هوا حسابى تاريک شده بود که به خانه رسيد. در زد. بى‌بى از پشت در پرسيد: کيه؟ حسن جواب داد: بى‌بى جون منم حسن، حسن‌کچل... خسته‌ام با دست پر برگشته‌ام.
بى‌بى خيلى خوشحال شد. در را باز کرد. سر حسن را روى سينه خود گذاشت و مثل بچه‌اى نازش کرد.
حسن ديگچه را نشان بى‌بى داد و گفت: ببين چه ديگچهٔ خوبى برايت آورده‌ام. اين يک ديگچهٔ معمولى نيست. يک ديگچهٔ جادوئى است.
آن‌وقت با کفگير به ته ديگچه زد و خواند: چلو مى‌خوام، پلو مى‌خوام، مرغ مى‌خوام، کباب مى‌خوام، قيمه بادمجان مى‌خوام. برّهٔ بريان مى‌خوام!
ناگهان ديگچه پر از غذا شد. بى‌بى و حسن با خوشحالى مشغول خوردن شدند. هرچه مى‌خوردند سير نمى‌شدند. بى‌بى يک‌هو از خوردن دست کشيد. حسن پرسيد: چى شده بى‌بي؟ چرا نمى‌خوري؟
بى‌بى که مثل حسن مهربان بود، اهى کشيد و گفت: کاش همسايه‌ها هم مى‌توانستن از اين غذا بخورند.
حسن فکرى کرد و گفت: اينکه غصه نداره هر کارى راهى داره فردا به همسايه‌ها بگو ناهار بيايند اينجا.


همچنین مشاهده کنید