سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حکایت از بین بردن نسل دختر


پادشاهى بود که هروقت زنان او دخترى مى‌زائيدند، سر دختر را مى‌بريد. روزى مى‌خواست به شکار برود. به پسر خود گفت: اگر مادر تو دختر زائيد، دختر را بکش و پيراهن خونى او را بر دروازه آويزان کن تا وقتى‌که من آمدم آن را ببينم. اگر پسر زائيدهرچه که مادرت خواست براى او خرج کن.
پادشاه به شکار رفت و زن او يک دختر زائيد. پسر غلام خود را صدا کرد و بچه را به او داد تا ببرد و بکشد. غلام بچه را برد و لب باغچه خواباند، آمد گلوى بچه را با چاقو ببرد، بچه خنديد. غلام بچه را برگرداند. و گفت: من اين بچه را نمى‌کشم. پسر زد تو سر او و امر کرد که: بچه را ببر! غلام از کشتن بچه منصرف شد بارِآخر که بچه را پيش پسر برد. گفت: خودم او را مى‌کشم. بچه را خواباند که سر او را ببرد بچه خندهٔ اشک‌آلودى کرد. پسر از کشتن او منصرف شد. بچه را به دايه سپرد تا در سرداب او بزرگ کند. پيراهن بچه را به خون کبوترى آغشته کرد و سر دروازه آويخت.
چهارده سال دختر توى سرداب بود، نه ماه ديد و نه خورشيد. فقط دايه و مادر و برادر او را مى‌ديد. شب و روز هم توى سرداب چراغ روشن بود.
يک روز عيد که برادر براى خواهر خود سهميه شيرينى آورد، دختر به برادر او التماس کرد که او را از سرداب بيرون ببرد. پسر گفت: اگر شاه بداند تو زنده‌اى مرا مى‌کشد. اين را گفت و رفت. دختر دنبال برادر راه افتاد. رفت تا رسيد به باغ قصر، از خوشحالى شروع کرد به دويدن پادشاه ديد ته باغ قصر، از خوشحالى شروع کرد به دويدن پادشاه ديد ته باغ يک دختر مثل پنجه آفتاب مى‌دود. شاه دختر را دنبال کرد و گفت: اى قوّت قلب، تو مال کجا هستي؟ دختر را فرا خواند 'آمد با دختر جمع بشه' که يک دفعه پسر آنها را ديد و جلو دويد و گفت: اى پدر او بر تو حرام ست. پادشاه وقتى فهميد که دختر خودش است. غضبناک شد و جلاد را خواست تا گردن هردو را بزند. همه وزيران به خاک افتادند و از پادشاه خواهش کردند که هر دو را تبعيد کند. پادشاه گفت: ستاره شما، ستاره مرا ديده و گفته اگر دخترى در نسل تو به‌وجود آيد، قاتل تو خواهد شد. براى همين من دخترانم را مى‌کشم. سرانجام پادشاه حرف وزيران را قبول کرد نفرى هزارتومان به دختر و پسر داد. اسب هم به آنها داد و گفت: از اين مملکت برويد.
خواهر و برادر راه افتادند و رفتند تا از مملکت خودشان خارج شدند. هرجا به آب و سبزه مى‌رسيدند اطراف مى‌کردند. پسر که اسم او محمد بود به شکار مى‌رفت و دختر هيزم جمع مى‌کرد. يک ماه راه رفتند، به بيابانى رسيدند که نه آبى بود و نه علفى از گرسنگى يکى از اسب‌ها را کشتند و مدتى گوشت آن را مى‌خوردند. رسيدند به يک کوه بلند، پسر رفت بالاى کوه ديد يک خانه آنجا است. ولى هيچ‌چيز توى آن نيست. از آن‌ طرف کوه به پائين سرازير شد يک وقت ديد يک نره ديو دارد مى‌آيد، پسر و ديو شروع کردند به جنگيدن. پسر ديو را بلند کرد و به زمين زد و خنجر کشيد تا او را بکشد. ديو گفت: مرا نکش من هم مثل تو مسلمان مى‌شوم. محمد از روى سينه ديو بلند شد. آمد پيش خواهر خود و او را به خانهٔ بالاى کوه برد و اسب را پائين کوه به درختى بست.
صبح که شد پسر به شکار رفت. دختر يک وقت ديد ديوى مى‌آيد. خواست فرار کند، ديو جلوى او را گرفت و گفت: اى نازنين، من با تو کارى ندارم. اگر تو زن من بشوى هرچه بخواهى برايت فراهم مى‌کنم. دختر زن ديو شد.
نزديک ظهر، ديو مى‌خواست برود. دختر که با ديو خوش بود مانع شد. ديو گفت تا برادرت نيامده من بايد بروم. دختر گفت: خوب با او گلاويز شو، بگو اينجا خانهٔ من است. ديو گفت: من حيف آن جوان نمى‌شوم. دختر گفت: فردا زود بيا، ديو که رفت محمّد امد. آهوئى شکار کرده بود.
مدتى گذشت و دختر حامله شد و هر روز شکم او بالاتر مى‌آمد. برادر او از او پرسيد: چرا شکمت روز به روز بزرگ مى‌شود؟ نکند از تنهائى غصه مى‌خوري؟ دختر گفت: مال غصه خوردن نيست. از بس غذا مى‌خورم شکمم نفخ مى‌کند.
يک روز که محمد به شکار رفته بود، دختر دردش گرفت. ديو خودش دختر را زاياند، يک پسر که پائين‌تنه او مثل ديو بود و بالاتنه او مثل آدميزاد دنيا آمد. او را بردند و لب جوى گذاشتند. وقتى محمد به خانه برمى‌گشت آن را ديد. آمد به خواهر خود گفت. خواهر خواهش کرد برود و بچه را بياورد تا او روزها تنها نباشد. محمد گفت: مى‌ترسم پدر و مادراو بيايند سراغ او شير مى‌خواهد تو که شير نداري. دختر گفت: من پستانم را دهان او مى‌گذارم، اگر خدا او را دوست داشته باشد، پستان من پر شير مى‌شود. محمد رفت و بچه را آورد و به خواهر خود داد. اسم بچه را هرمز گذاشتند.
بچه هفت‌ساله شد به محمد دائى مى‌گفت و به دختر مادر، به او سپرده بودند که حرفى از پدر او نزند. که اگر دائى بفهمد، مادر او را مى‌کشد.
روزها محمد، هرمز را با خود به شکار مى‌برد و تيراندازى و شمشيرزنى به او ياد مى‌داد. هرمز خيلى قوى شده بود. و دائى او را خيلى دوست داشت؛ يک روز ديو و دختر نقشه کشيدند تا محمد را از سر راه خود بردارند. قرار شد دختر با برادر خود بازى کند و وقتى از او برد دست او را با موى سليمانى ببندد بعد ديو بيايد و او را بکشد.
بعد از دو روز ديو با موى سليمانى برگشت و آن را به زن خود داد و رفت. مادر، هرمز را تنها به شکار فرستاد و برادر خود را در خانه نگه داشت تا با او تخته‌نرد بازى کند. قرار شد هرکس که مى‌برد دست ديگرى را با موى خود ببندد تا او مو را پاره کند. پس از چند بار بازي، بالاخره دختر از برادر خود برد و دست بادر او را با موى سليمانى که آن را ميان موهاى خودش گذاشته بود، بست. پسر هرچه زور زد نتوانست مو را پاره کند. مو پوست و گوشت او را دريد و به استخوان رسيد. در اين موقع دختر ديو را صدا زد. ديو آمد و نصف گردن پسر را بريد، خيال کرد که مرده است ديو او را برداشت و برد توى درهٔ جانوران انداخت تا او را بخورند.
هرمز داشت از شکار برمى‌گشت، شنيد توى درهٔ جانوران صداى خرخر مى‌آيد نزديک رفت، دائى خود را ديد که بيهوش و زخمى افتاده است. او را روى کول گرفت و آورد پاى کوه و لب جوى گذاشتش، بعد به سرعت به خانه رفت و روغن سليمانى آورد ماليد به گردن دائى و آن‌را بخيه زد.
هرمز وقتى فهميد که اين بلا را مادر و پدر او به سر محمد آورده‌اند رفت و پدر و مادر خود را کشت. هرچه هم محمد به او گفت که براى کشتن آنها نرو، بيا با هم از اينجا برويم؛ و حالا مى‌فهمم که چرا پدرم دختران خود را مى‌کشت، در هرمز اثرى نکرد.
دختر را به رسم آدميزاد، در چاله‌اى گذاشتند و روى او خاک ريختند، ديو را هم هرمز به درهٔ جانوران برد و آنجا انداخت.
بعد از اينکه مدتى گذشت و حال محمد خوب شد راه افتادند به طرف قصر پادشاه. روزها شکار مى‌کردند و مى‌خوردند. تا اينکه به دو فرسنگى شهر رسيدند. در آنجا محمد نامه‌اى به پدر خود نوشت و آنچه را به سر او آمده بود شرح داد. وقتى پادشاه نامه را خواند خوشحال شد و امر کرد که همه به استقبال او بروند.
هرمز و محمد به قصر آمدند. پادشاه دو تا دختر وزير را براى آنها عقد کرد.
ـ حکايت از بين بردن نسل دختر.
ـ قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم ـ ص ۳۴۵
ـ گردآورنده: ل. پ. الوال ساتن ويرايش اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيد احمد وکيليان
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید