سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حکایت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانی)


روزى بود...
يه روزى روبائى رفت تو يه نيستوني، بازى مى‌کرد، يه تا از نى‌آ (نى‌ها) اِ شکست. اى نى‌ره وراش و گذاشت و رس رکولش و بنا کرد به رفتن يه خروسى لب يه ديوالى و استاده بود و دشت ذکر خدا مى‌کرد. همچى که چشم او افتاد و روباه گُف: آروبا ايديگه چه بازيه که در اوردي، اى نى‌‌ره ورچى ورسر کولت گذاشتي؟
روباه گفت: اوى مؤذن خدا اى حقه بازى نيست، او کارائى که ديدى پيشت را (پيش‌ترها)م مى‌کردم همه ره ول کردم. حالا دارم مى‌رم به مکه برا زيارت خونه خدا:
من کنون مى‌روم به بيت‌الله توبه کردم من از بد دنيا
که ديگه مال مردمون نخورم مرغ بيداد از کسون نبرم
مونده مالى زباب (بابا) در دستم مى‌خورم تا که زندگى هستم.
خروس بُليت (احمق ساده‌لوح) صادق از اى حرفا روبا گول خورد گفت: آروباه منم آرزو دارم همراه شما بيام زيارت.
گفت: بسيار خوب، بفرما بريم.
خروس اومد پائين و همراه روبا وَرراشد. يه خرده‌رائى که رفتن رسيدن لب يه رودخونه‌ى ـ مرغابى و رودخونه داشت شنو مى‌کِرد. همچى که خروس ديد داره همراه روبا ميره از تو آبا صداش بلند کِرد و گفت: اى مؤذنِ خدا از ذکر خدا غافل شدى که به گير روبا حرومزاده افتادي؟
خروس گفت: همچى که تو گمون کِردى نيس:
اين اکنون مى‌رود به بيت‌الله
توبه کِرده است از بد دنيا
که ديگه مالِ مردمون نخورد
مرغ بيداد از کسون نبرد
مونده مالى ز باب در دستش
مى‌خورد تا که زندگى هَستش
مرغابى گفت: حالا که همچينه منم همراهتون ميام به زيارت.
گفتن: بسم‌الله بفرمايين بريم.
مرغابى اومد و بيرون و همراه اينا شد. سه نفرى بنا کِردن به رفتن. يه خرده رائى که رفتن رسيدن به يه باغلي. هُدهُدى وَر شاخِ درختى نشسته بود تا ديد خروس و مرغابى دارَن همرا روبا ميرن صداشِ از سرِ شاخ بُلن کِرد که...
ـ حکايت به مکه رفتن روباه
ـ فرهنگ مردم کرمان
ـ گردآورنده: د.ل. لريمر
ـ به کوشش: فريدون وهمن
ـ انتشارات بنياد فرهنگ ايران ۱۳۵۳
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید