سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حیلهٔ تاجر


روزى روزگارى کُرکچلى با ننه‌اش زندگى مى‌کرد که در کنار رودخانه‌اى خانه داشتند. يک روز در نزديکى شهر تاجرى با قافله عبور مى‌کرد و دنبال کسى مى‌گشت تا او را به‌عنوان شتربان خود قبول کند. از قضا به کُرکچل که رفته بود از بيابان هيزم جمع کند برخورد و گفت: 'اى کچل بيا همراه من که در مقابل به تو هرچه بخواهى مى‌دهم.' کُرکچل قبول کرد و گفت: 'به شرطى که به ننه‌ام بگويم' و با عجله به طرف خانه دويد.، ننهٔ کُرکچل هرچه گريه کرد که اى کچل تو تنها پسر منى و اگر و بروى من دق مى‌کنم، اثرى نداشت.
بالاخره کچل با تاجر حرکت کرد. تاجر قوچ بزرگى را روى شتر بسته بود که شاخ‌هاى بلند داشت. رفتند و رفتند تا در بيابانى به کوه بلندى رسيدند. تاجر فورى قوچ را پائين آورد و سر بريد و گوشت آن‌را کباب کرد و با کُرکچل خوردن و پوست آن‌را به کُرکچل نشان داد و گفت: 'چه قشنگ است. به اندازه قد تو است، برو ميان آن ببينم.' کچل داخل پوست قوچ شد و تاجر فوراً چهار دست و پاى پوست قوچ را بست و او را به کنار کوه برد و خود در گوشه‌اى به کمين نشست. ساعتى بعد عقاب بزرگى فرود آمد و پوست را که کُرکچل بيچاره ميان آن بود با خود به روى قله کوه برد و با چنگ و منقار پوست را پاره کرد. کُرکچل که بيرون آمد با سنگ عقاب را فرارى داد و عقاب که ديد حريف او نمى‌شود اوج گرفت. کُرکچل ديد تا چشم کار مى‌کند قطعه‌هاى الماس مثل هزاران تکهٔ بلور مى‌درخشد. جلو کوه که آمد، تاجر او را ديد و گفت: 'اى کُرکچل اگر مى‌خواهى تو را پائين بياورم هرچه مى‌توانى الماس به پائين بريز.' کُرکچل هم هى ريخت و هى ريخت. گفت: 'اى تاجر حالا مرا پائين بياور.' تاجر که مرد حيله‌گرى بود، قاه‌قاه خنديد و گفت: 'اى کُرکچل اين کوه راه پائين آمدن ندارد' و همراه قافله حرکت کرد.
کچل تنها ماند. دلش تنگ شد. هرچه گشت که راه پائين آمدن را بيابد کوه عين شيشه صاف بود تا اينکه چشم او به استخوان آدميزاد افتاد که گوشه و کنار کوه افتاده بود و از نيرنگ تاجر باخبر شد. همين‌طور غمگين نشسته بود و براى ننه‌اش آه مى‌کشيد که چشم او به کبوترکوهى قشنگى که در کمر کوه آشيانه داشت و آمده بود براى جوجه‌هاى خود دانه ببرد، افتاد. کبوتر هم کُرکچل را ديد. دل او سوخت و جلو آمد و گفت: 'اى کُرکچل اينجا چه مى‌کني؟' کچل حال قضيه را گفت و گفت: 'اى کبوترکوهى آن طرف زير کوه رودخانه‌اى است که من با ماهيان آنجا دوست هستم برو و روى آب بنشين و بگو که کچل چه حال و روزى دارد.' کبوترکوهى بال گرفت و رفت روى آب و فرياد زد: 'اى ماهى‌ها، ماهى‌ها، کُرکچل بالاى کوه گرفتار شده و راه پائين آمدن ندارد.' همين‌که حرف کبوتر تمام شد، ناگهان جنبشى در آب رودخانه افتاد و هزارها ماهى بزرگ و کوچک بر روى آب آمدند. ملکه ماهى‌ها گفت: 'اى کبوترکوهى قشنگ، ما همه پشت‌هايمان را به هم تکيه مى‌دهيم به کُرکچل بگو نترسد و بپرد پائين. ما او را سالم به کنار رودخانه مى‌رسانيم.
کبوترکوهى فورى نزد کُرکچل برگشت و قضيه را گفت. کُرکچل که به وفادارى ماهى‌ها اطمينان داشت از همان بالاى کوه پائين پريد. احساس کرد که سبک شده. کمى بعد پاى او با پشت ماهى‌ها که مثل هزاران خمرهٔ کوچک و بزرگ کنار هم چيده شده بودند فرود آمد. يک ماهى جوان او را سوار پشت خود کرد و به کنار ساحل آورد. کُرکچل از فداکارى ماهى‌ها تشکر کرد و رفت مقدارى نان آورد و به داخل رودخانه ريخت.
روزگار مى‌گذشت. سال‌ها بعد که روزى براى جمع‌آورى هيزم به بيابان رفته بود، از قضا با همان تاجر برخورد کرد. تاجر از ديدن کجل تعجب کرد و با چاپلوسى و ترس گفت: 'اى کچل چگونه پائين آمدي.' کچل هم جواب داد: 'خيلى ساده از راهى که در پشت کوه وجود داشت.' تاجر که آدم حريص و پول‌دوستى بود با خود گفت: اين دفعه خودم مى‌روم و هرچه الماس هست پائين مى‌ريزم و بعد هم کُرکچل را سر به نيست مى‌کنم.' به کچل گفت: 'با من مى‌آئي؟' کچل که در فکر انتقام بود گفت: 'البته' و با تاجر حرکت کرد.
تاجر دوباره قوچ خود را سر بريد و خود به داخل پوست رفت و کچل هم محکم دست و پاى پوست را بست و به دامنهٔ کوه برد. ساعتى بعد سر وکلهٔ عقاب پيدا شد و پوست را برداشت و به فراز کوه برد و با چنگ و منقار پوست را پاره کرد. تاجر فورى به بيرون پريد و با سنگ به عقاب حمله کرد و به گوشه‌اى خزيد. عقاب اوج گرفت. تاجر لب کوه آمد و گفت: 'اى کچل بگير هرچه پائين مى‌ريزم.' و الماس فراوانى را پائين ريخت. کچل هم همه الماس‌ها را جمع کرد و بار شترها کرد. تاجر گفت: 'اى کچل حالا بگو راهى که تو پائين آمدى کجا است؟'
کچل قاه‌قاه خنديد و گفت: 'اى مادر به خطا به اطرافت نگاه کن. ببين چه انسان‌هاى بى‌گناهى را فداى پول‌پرستى خودت کرده‌اي، اين کوه راهى ندارد. بمان و نتيجهٔ جنايات خودت را ببين.' تاجر هرچه گريه و زارى کرد، سودى نداشت. کچل شترها را برداشت و به‌راه افتاد. در طول راه از الماس‌ها به مردم فقير مى‌بخشيد و حکايت نامزدى تاجر را براى مردم مى‌گفت، تا به خانه رسيد. کچل هر روز مقدار فراوانى نان براى ماهى‌ها به داخل رودخانه مى‌ريخت و ننه کچل که خوبى ماهى‌ها را شنيده بود او هم با کچله به ماهى‌ها خوبى مى‌کرد.
ـ حيلهٔ تاجر
ـ افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى ـ ص ۳۷
ـ گردآورنده: على‌اشرف درويشيان
ـ نشر روز ـ چاپ اول ۱۳۶۶
ـ(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید