سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حیلهٔ زن مکار ۱


يک زن و شوهرى بودند که خيلى همديگر را دوست مى‌داشتند. روزى پهلوى هم نشسته بودند و از هر درى حرف مى‌زدند تا اينکه صحبت آنها به اينجا کشيد که زن مکارتر است يا مرد. زن مى‌گفت: زن مکارتر است و مرد مى‌گفت: مرد مکارتر است. تا بالاخره با هم عهد کردند که هرکدام يک مکرى به‌کار ببرند تا ببينند کدام مکارتر هستند. زن گفت: اول من مکرم را به‌کار مى‌زنم و بعد تو. مرد قبول کرد و گفت: خيلى خوب و بلند شد رفت دنبال کار خودش. زن برخاست چادر سر خود کرد و يک نوکر همراه او انداخت و رفت در دکان يک نفر بزاز و به بزاز گفت: مخمل بيار، کرپ بيار، اطلس بيار، و هرچه آوردند باز هم گفت بياوريد. هرچه آنها گفتند: خانم حالا شما اينها را بخريد تا باز هم بياوريم. گفت: اگر نمى‌خواستم که نمى‌گفتم پاره کنيد. تا بالاخره به اندازه دويست سيصد تومان پارچه از بزاز پاره کرد وانداخت روى شانه نوکر خود و دست کرد توى اين جيب خود و توى آن جيب خود و گفت: هيهات که من کيسه پولم را جا گذاشته‌ام.
من مى‌روم و پارچه‌ها را هم مى‌برم. شما شارگدتان را رانه کنيد تا من پول بدهم بياورد. آنهاهم گفتند: خانم قابل ندارد ( قابل نيست، مهم نيست.) ما شما را هزار تومان هم قبول داريم، و شاگرد آنها را همراه خانم روانه کردند. خانم وقتى آمد توى خانه رفت توى اتاق و آمد بيرون و گفت: اى داد و بيداد که پول توى دو لابچه بوده است و کليد آن‌را آقا با خودش برده است. برو به آقاى بزاز بگو خواهش دارم خودتان يک ساعت از شب گذشته تشريف بياوريد اينجا تا هم پولتان را بدهم و هم ساعتى با هم خوش باشيم. شاگرد رفت و خانم باز چادر کرد و با نوکر خود رفت در دکان ميوه‌فروشى و گفت: به اندازهٔ صد تومان ميوه براى من بار بگيريد. اينها هم صد تومان ميوه براى او بار گرفتند و دادند دست حمال و نوکر خود. باز خانم دست کرد توى اين جيب و آن جيب خود و گفت: اى داد، اى دل غافل که پول همراهم نياورده‌ام، و کيسهٔ پولم را توى خانه جا گذاشته‌ام. شاگردتان بيايد دم خانه تا پول به او بدهم بياورد. ميوه‌فروش هم قبول کرد و شاگرد خود را همراه خانم فرستاد.
باز خانم رفت توى اتاق و آمد بيورن و گفت: اى داد که پول توى دولاب است و کليد آن را هم شوهرم برده است. به استاد بگو امشب دو ساعت از شب رفته خودتان بيائيد تا هم پول بهتون بدهم و هم يک ساعتى با هم خوش باشيم. همينکه اين يکى هم رفت، فوراً خانم دوباره چادر خود را سر خود انداخت و نوکر خود را هم دنبال خود و رفت در دکان يک نفر سقط‌فروش و گفت: اى آقا سقط‌فروش دويست تومان قند و چاى و تنباکو و شمع گچى و صابون بيار. همينکه همه را آوردند و دست حمال و نوکر و دادند باز دست کرد توى جييب خود 'و همان حقه را سوار کرد' و توى خانه هم که رفت همان حيله را به‌کار برد و براى سه ساعت از شب رفته عمو سقط‌فروش را دعوت کرد که بيايد و يک ساعتى با هم خوش باشند و پول آن‌را هم بگيرد و برود. باز وقتى شاگرده * رفت خانم چادر کرد و با نوکر خود راه افتاد رفت دم دکان يک نفر بلورفروش دويست سيصد تومان هم اينجا از همه جور اسبابى خريد کرد و داد دست حمال و نوکر خود و همينکه آنها رفتند دست کرد توى جيب خود و گفت: اى داد و بيداد که يادم رفته است کيف پول خود را همراه بياورم.
* (ها، علامت تصغير است ک عوام معمولاً در آخر اغلب اسامى عام اضافه مى‌کنند و مى‌گويند شاگرده، سقط‌فروشه، قصابه و امثال آن.)
يک نفر را بفرستيد دنبالم تا پول بدهم بياورد و با زتوى خانه که رفت همان 'حقه را جفت کرد' و گفت: به آقاى بلورفروش بگو چهار ساعت از شب رفته تشريف بياوريد اينجا که هم پولتان را بگيريد و هم يک ساعتى هم خوشمان باشد. اين‌هم رفت. زن فوراً فرستاد عقب مخياط و مخمل‌ها را پرده کرد و کرپ‌ها را روى ميزى و لباس، و اطلس‌ها را هم باز لباس کرد و چراغ‌ها و جراها و چل‌چراغ‌ها را هم چه به طاق آويزان کرد و چه توى دور طاقچه‌ها را چيد و خلاصه اتاق خود را خيلى قشنگ و مفصل درست کرد. شام هم که شد چراغ‌ها را روشن کرد و خودش را هم هفت قلم آرايش کرد و لباس‌ها را پوشيد و نشست. اتفاقاً فوق‌العاده هم خوشگل بود يک وقت ديد يک ساعت از شب رفته صداى در بلند شد. فوراً برخاست و رفت در را باز کرد و ديد آقاى بزاز است. خيلى سلام و تعارف کرد و گفت: بفرمائيد، خيلى مشرف فرموديد. بزاز ديد، به‌به، عجب خانم قشنگى است و عجب اتاق باشکوهي.
نشستند و يک ساعتى با هم خوش بودند و صحبت‌هاى عاشقانه مى‌کردند که يک‌هو ناغافل صداى در بلند شد. زن گفت: اى داد که شوهرم آمد، بنا نبود به اين زودى بيايد، حالا شما چکار مى‌کنيد؟ بزاز گفت: من که اينجا غريب هستم و کور، نمى‌دانم چکار بکنم... زن گفت: بيائيد برويد توى اسن صندوق تا من درش را ببندم. بزاز رفت توى صندوق و زن در آن را بست و دويد در را باز کرد ديد آقاى سقط‌فروش است . با هم آمدند نشستند و 'دل دادند و قلوه گرفتند' * و صحبت‌هاى عاشقانه کردند که باز سر ساعت که شد ديدند صداى در بلند شد و باز زن گفت: اى داد و بيداد شوهرم آمد. شما حالا چکار مى‌کنيد؟ سقط‌فروش گفت: نمى‌دانم. زن گفت: بيائيد برويد زير پايه اين چراغ قايم بشويد. سقط‌فروش جست و رفت زير پايه چراغ پنهان شد و زن به تندى رفت در را باز کرد ديد آقاى بلورفروش است. سلام و تعارف خيلى گرم و نرمى با او کرد و با هزار قر و قر يارو را برد توى اتاق و نشستند باز سرگرم خوشى و صحبت‌هاى عاشقانه شدند که بعد از يک ساعت باز صداى در بلند شد و زن گفت: اى واى خاک به‌سرم.
* عوام کليه را 'قلوه' تلفظ مى‌کنند و منظور از اين اصطلاح محلى به‌معنى سخت سرگرم صحبت شدن و از روى قلب با يکديگر درددل کردن است.
اين صداى در زدن شوهرم است، حالا چکار مى‌کنيد؟ بلورفروش که مردى محترم بود رنگاز روى او پريد و گفت: من نمى‌دانم، دخيلت، يک کارى بکن که آبروى من نريزد. زن گفت: برويد پشت تاپو قايم بشويد. همينکه بلورفروش قايم شد دويد رفت در را باز کرد و ديد آقاى ميوه‌فروش است. آمدند نشستند ساعتى که خوش گذراندند دوباره صداى در بلند شد. زن گفت: عجب مرافعه‌اى از دست اين شوهرمان داريم، باز آمدش اينکه بنا نبود امشب بيايد، حلاا شما چکار مى‌کنيد؟ گفت: چکار کنم، من راهى به‌جائى نمى‌برم. دخيلتم، يک کارى بکن که ما 'دک بشويم (آهسته و پنهانى فرار کردن)' . زن گفت: شما پا شويد برويد توى ننى بچه بخوابيد، من رويتان را مى‌اندازم و مى‌گويم بچه خوابيده است. ميوه‌فروش همين‌کار را کرد و زن رفت در را باز کرد و ديد شوهر او است. خرند* گرفت به حرف زدن و تمامى تفضيلات را براى او گفت و دست آخر هم گفت: که آن يکى کجا است و آن ديگرى کجا.
* به فتح خ و ر و سکون نون و دال در اصطلاح مردم اصفهان قسمتى از حياط منزل است که آجر فرش شده باشد.


همچنین مشاهده کنید