سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خاله گردن‌دراز


يکى بود يکى نبود غير از خدا کسى نبود. مردى بود که زن شيتى (شيت از شيتاى لاتين است که در فارسى شيداشده و در لهجه کرمانشاهى به‌معنى ديوانه به‌کار مى‌رود) داشت. يک روز زن به شوهر خود گفت: 'اى مرد برو و مقدارى پنبه بخر وب ياور تا نخ کنم و برايت يک جفت کِلاش (گيوه کرمانشاهي) خوب بچينم.
مرد گفت: تو را به خدا ولم کن، حوصله ندارم. اما زن ول کن نبود و هر روز گردن شوهر را مى‌گرفت که بالا پنبه بخر هى مى‌گفت: 'پنبه بخر تا ببرم براى تو بريسم و بکنم کِلاش'
ناچار شوهر قبول کرد و رفت و چارَکى (چهار يک ـ يک چهارم مَن) پنبه خريد و آورد. زن‌ پنبه‌ها را در گوشهٔ اتاق گذاشت. امروز چاروب کرد مقدارى از آن دم جارو رفت، فردا جارو کرد مقدارى ديگرى دور ريخته شد. پس‌فردا جارو کرد، همين‌طور تا اينکه يک شب شوهر گفت: 'اگر فردا کلاش من حاضر نباشد تو را از خانه بيرون مى‌کنم.' زن گفت: 'خيلى خب تو تا فردا هم به من فرصت بده' .
فردا که شد زن از جا بلند شد. چادر و چاقچور را به سر کرد و بقيهٔ پنبه را در کيسه‌اى تپاند و رفت به بَرّ بيابان و نزديک يک چالهٔ آب رسيد که پر از قورباغه بود. زن گفت: 'خاله‌قورباغه' خاله‌قورباغه گفت: قور... زن گفت: 'اين پنبه را آورده‌ام که برايم بريسي.' قورباغه گفت: قور... زن گفت: 'پس بيا بگير.' و پنبه را داخل گودال آب انداخت. پنبه خيسيده و به ته آب رفت و زن به خانه آمد. شب که شد شوهر آمد و گفت: 'خب اى زن پنبه را چه کردي؟' دادى براى رشتن؟ زن گفت: 'آرى گفته که پس‌فردا بيا و ببر. پنبه را به مزدور دادم تا بريسد' شوهر گفت: 'باشد تا پس‌فردا هم صبر مى‌کنم.'
پس‌فردا زن چادر چاقچور کرد و رفت سراغ خاله‌قورباغه و هرچه درون چالاب را نگاه کرد پنبه را بنديد. زن گفت: 'خاله‌قورباغه!' قورباغه گفت: قور... زن گفت: 'پنبه را از تو دزديده‌اند؟' قورباغه گفت: قور... زن گفت: 'واى واى مال با وانِت نَرِمد (خانهٔ پدرت خراب نشود) حالا چه خاکى به سرم بکنم. شب جواب شوهرم را چه بدهم؟' قورباغه گفت: قور...
زن گفت: 'اى پدرسگ صاحب، هى قور قور به من تحويل مى‌دهى بگير؟!' و سنگى برداشت که به‌سوى قورباغه پرتاب کند، اما ديد که سنگ مى‌درخشد و يکپارچه طلا است.
زن گفت: 'وي! اين سنگ دوکات را به‌جاى تاوان مى‌دهي؟ خجالت به خودم عيبى ندارد. گم کردى که کردى چه بکنم. قبول مى‌کنم. گورپدر پنبه هم کردم.'
زن شمش طلا را به خانه آرود. شب ک شد مرد آمد و گفت: 'اى زن چه کردي؟ پس نخ کو؟' زن گفت: 'والا خاله‌قورباغه بدبخت پنبه را گم کرده بود و در عوض سنگ دوکش را به‌جاى تاوان به من داده است.' مرد گفت: 'ببينم سنگ دوکش چطوريه؟!'
مرد عاقل بود وقتى که طلا را ديد شناخت. ديد اى بابا اين طلا است به اندازهٔ يک مَن.
مرد گفت: 'اى زن دو سه روز به ماه رمضان داريم و خدا روزى ماه رمضان ما را رسانده است. برويم و آن‌را قايم کنيم براى ماه رمضان تا وقت آن که رسيد براى تو دم و دستگاهى درست کنم. کلفت بگيرم، آشپز بگيرم.'
زن طلا را برد و گذاشت تو گنجه؛ فردا که شد و شوهر به سرکار رفت، زن طلا را برداشت و زير چادر پنهان کرد و رفت نشست درِکوچه. هر مردى که رد مى‌شد زن مى‌پرسيد: 'آى عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟' يکى گفت: تقى يک گفت نقلى يکى گفت عباس، يکى گفت حسين، تا اينکه زردک‌فروشى داشت رد مى‌شد. زن از او پرسيد: 'عمو تو را به خدا اسم تو چيست؟' مرد گفت: 'آخر باجى اسم من را براى چه مى‌خواهي؟ من زردک‌فروش بدبختى هستم. چه کارى به من داري؟! زن گفت: 'اى بدبخت اسمت را بگو يک چيزى را بايد به تو بدهم.' مرد گفت: 'والا اسم من رمضان است.' زن گفت: 'خوب بيا اين را بگير، چون براى تو نگه داشته‌ايم که هروقت آمدى به تو بدهيم.'
مرد که چشم او به يک من طلا افتاد، سبد هويج را گذاشت و دو پا داشت، و دو پاى ديگر هم قرض کرد و يا على از تو مدد و دِ فرار.
زن سبد زردک را لب حوض آورد تميز شست و درِ حياط را بست و چندتائى از زردک‌ها را توى هشتى حياط و پشت در چيد و هفت هشت تا هم در آشپزخانه چيد و چندتائى هم دور حياط گذاشت و به زردک‌ها گفت: 'بَه‌بَه! چه جارو و آب‌پاشى خوبى مى‌کنيد. دست به‌کار شويد تا وقتى شوهرم مى‌آيد. همه چيز حاضر و آماده باشد و ببيند، شا کلفت و نوکرها و آشپزها چه خوب کار کرده‌ايد.' به آنها هم که پشت در حياط چيده بود گفت: 'شما هم وقتى آقا آمد در را به‌روى او باز کنيد.' به زردک‌هائى هم که در آشپزخانه چيده بود گفت: 'شما هم يک چلو چرب و چليک خوبى بپزيد تا وقتى آقا آمد ناهار بخورد. من رفتم بخوابم ديگر خسته شدم.' زن به اتاق بالا رفت و رختخواب پهن کرد و خر و پف به خوابى سنگين فرو رفت.
عصر شوهر آمد هى در زد. هى در زد. ديد که کسى جواب نمى‌دهد. ناچار رفت و از خانهٔ همسايه پله چوبى گير آورد و گذاشت لب ديوار و از آنجا پريد توى حياط. ديد که توى حياط همه‌اش هويچ چيده‌اند. با خودش گفت: 'اى پدرسگ هرچه هست حتماً سر يارو را خورده‌اي!' رفت بالا و با لگد به در اتقاء زد و آن‌را شکست و لحاف را بالا زد و گفت: 'اى زن مگر خواب به خواب رفته‌اى که بيدار نمى‌شوي! بلند شو ببينم اينها چيست دور حياط چيده‌اي؟!' زن گفت: 'آنها همه کلفت و نوکر بوده‌اند که رمضان براى ما آورده به‌جاى سنگى که براى او گذاشته بودي. مگر در را براى تو باز نکردند؟ اى تنبل‌ها من توى آشپزخانه دستور داده‌ام که پلو بپزند. در حياط جارو پارو نند پس چه کرده‌اند!'
مرد رفت و چوبى برداشت و به جان زن کشيد. حالا نزن کى بزن! تا آنجا که توانست زن را کتک زد و از خانه بيرون کرد و در را از پشت بست.
زن سر خود را پائين انداخت و رفت و رفت و رفت تا به يک خرابه‌اى رسيد. خرابه پر از آت و آشغال و زر و زباله بود. يک طرف سايه و يک طرف آفتاب. زن رفت و در سايه نشست. يک قدرى گريه کرد و بعد با چادر خود اشک‌ها را پاک کرد و مشغول نگاه کردن به کوه و بيابان شد.


همچنین مشاهده کنید