سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

خاله جیک‌جیکه، خاله موش موشه، خاله قارقاری و خاله گردن‌درازه


زن و شوهرى بودن که هميشه با هم دعوا مى‌کردند. بالاخره زن قهر کرد و رفت در خرابه‌اى نشست. داشت گريه مى‌کرد که صداى جيک‌جيک گنجشکى شنيد. به گنجشک گفت: خاله جيک‌جيکه، برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. بعد، ديد موشى از آنجا رد مى‌شود. گفت: خاله موش موشه برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. در همين وقت کلاغى قارقار کرد. زن گفت: خاله قارقارى برو به شوهرم بگو، زنت برنمى‌گردد. از دور شترى ديد، بلند شد. نزديک شتر رفت و گفت: هرکس دنبالم آمد، نرفتم. اما به خاطر اينکه تو بزرگ هستى با تو برمى‌گردم. بعد افسار شتر را گرفت و به طرف خانه راه افتاد.
به خانه رسيد در زد. شوهر او وقتى فهميد او با يک شتر برگشته، در را باز کرد. ديد بار شتر طلا است. زن را فرستاد تا بخوابد. بعد يک ديگ آش بار گذاشت و کوفته هم پخت. چيزى نگذشت که زن از خواب بيدار شد، رفت کنار پنجره بيرون را تماشا کند، در همان موقع هم، مرد رفته بود روى بام و اش را توى ناودان مى‌ريخت و کوفته‌ها را به هوا پرتاب مى‌کرد. در همين موقع صداى جارچى را شنيد که مى‌گفت: شتر حاکم گم شده است هرکسى آن را ديده به ما خبر بدهد.
زن از خانه بيرون دويد و به جارچى گفت: شتر در خانه ما است. زن و شوهر را نزد حاکم بردند. مرد گفت: زنم ديوانه است. زن گفت: من از خانه قهر کرده بودم. شوهرم خاله جيک‌جيکه، خاله قارقارى و خاله موشه را دنبالم فرستاد برنگشتم، بعد خاله گردن‌درازه را فرستاد چون او بزرگ بود برگشتم. حاکم از حرف‌هاى زن خنده‌اش گرفت.مرد گفت: مى‌بينيد که زنم ديوانه است. زن گفت: آن شب که از ناودان آش مى‌ريخت و از آسمان کوفته مى‌باريد من شتر را به خانه آوردم. با شنيدن اين حرف‌ها حاکم باورش شد که زن ديوانه است. آنها را آزاد کرد. مرد به خانه آمد، طلاها را از زيرزمين بيرون آورد و دست زن خود را گرفت و از آن شهر به‌جاى ديگرى کوچ کرد.
ـ خاله جيک‌جيکه، خاله...
ـ افسانه‌هاى شمال ـ ص ۲۵۵
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
ـ انتشارات روزبهان چاپ اول ۱۳۷۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید