پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

خاله‌مورچه، کلاغ و قاضی


يک روز صبح خيلى زود خاله‌مورچه از خواب بيدار مى‌شه، وضو مى‌گيره، نمازشو مى‌خونه، بعد چادرشو مى‌کنه سر، تنگِ تنگِ تنگ، کمرشو مى‌بنده، جاروشو دست مى‌گيره، مى‌گه برم مسجد و جارو کنم. خلاصه همين‌جور که مى‌رفته، تو راه قالب پنيرى مى‌بينه به خودش مى‌گه: نه، اين مال خودم نيس، حتماً مال کسبه گم کرده، اينو بايد ببرم تو مسجد بزرام رو منبر. مى‌ره مسجد، قالب پنير و مى‌ذاره رو منبر و شروع مى‌کنه به جارو کردن، همين‌تجور که داشته جارو مى‌کرده، آقاکلاغه مى‌آد مى‌شينه رو منبر و شروع مى‌کنه به قار قار کردن، در همين موقع مى‌بينه يه قالب پنير رو ميزه. خوشحال مى‌شه، مى‌پره به چنگ يه پنير مى‌زنه. خاله‌مورچه که از اين‌کار کلاغ عصبانى مى‌شه، يه جارو مى‌زنه تو سر کلاغ، کلاغ حسابى دردش مى‌گيره و به چنگ مى‌زنه تو چشم خاله‌مورچه. خاله‌مورچه خيلى ديگه ناراحت مى‌شه. گريه‌کنان مى‌ره در خونه آقاقاضي، نق، نق، نق در مى‌زنه. آقاقاضى از پشت در مى‌گه: 'کيه' .
مى‌گه: 'باز کن من هستم خاله‌مورچه.'
آقاقاضى در رو باز مى‌کنه. مى‌گه: 'به‌به خاله‌مورچه کجا بودى صبح به اين زودي؟'
مورچه مى‌گه: 'راست آن بخواى صبح زد بلند شدم نمازمو خوندم.' قاضى مى‌گه: 'به‌به سحرخيز بودين.'
مورچه مى‌گه: 'چادرم رو سرم کردم تنگِ تنگ گرفتم، جارو برداشتم که برم مسجد رو جارو کنم.'
قاضى مى‌گه: 'خوب وظيفه‌ات بوده.'
مورچه مى‌گه: 'تو راه که مى‌رفتم يه قالب پنير ديدم.' قاضى مى‌گه: 'روزيت بوده' ، مورچه مى‌گه: 'گفتم خوب مال خودم نيس، بردم گذاشتم رو منبر.'
قاضى مى‌گه: 'خوب جاش بوده' مورچه مى‌گه: 'همين‌طور که داشتم جارو مى‌کردم کلاغه اومد و به چنگ زد به پنير.'
قاضى مى‌گه: 'خوب استاى آشپزها بوده مى‌خواسته ببينه شور و يا بى‌نمکه.'
مورچه مى‌گه: 'من هم عصبانى شدم و با جارو محکم زدم تو سر او.'
قاضى مى‌گه: 'خوب اشکال نداره استاش بودى مى‌خواستى ادبش کني.'
مى‌گه: 'او برگشت چنگ زد تو چشمم.' مى‌گه: 'خوب نوره چشمت کرده سرمه چشمت کرده، نوره چشمت کرده، سرمه چشمت کرده.'
ـ خاله‌مورچه، کلاغ و قاضى
ـ افسانه‌ها و باورهاى جنوب ـ ص ۹۳
ـ گردآورنده: منيرو روانى‌پور
ـ نشر نجوا چاپ اول ۱۳۶۹
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید