سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خندهٔ ماهی


روزى روزگارى مرد تاجرى زندگى مى‌کرد، يک روز گذار او به قبرستان افتاد، ديد يک جمجمهٔ خشک روى زمين مى‌غلتد و مى‌گويد، 'چهل خون کرده‌ام چهل خون ديگر هم خواهم کرد' مرد تاجر جلو رفت و لگدى به جکجمه زد. باز هم جمجمه غلتيد و حرف خود را تکرار کرد. تاجر خشمگين شد. جمجمه را برداشت و توى کيسه آن انداخت و گفت: من تو را نگه مى‌دارم، ببينم چطور مى‌توان خون کني. جمجمه را به خانه برد و آنقدر آن را کوبيد تا به يک مشت گرد سفيد تبديل شد. بعد آن را توى کيسه کوچکى ريخت و در مطبخ از ميخى آويزان کرد.
بعد از مدتي، تاجر به سفر رفت. يک شب دختر تاجر دلش درد گرفت. هرکار کردند خوب نشد. دختر از درد خواب نداشت. دست او را به ديوار مطبخ گرفته بود و راه مى‌رفت ناگهان دست او به کيسه خورد، آن را باز کرد، ديد گرد سفيدى است فکر کرد دارو است مشتى از آن خورد، درد او خوب شد. دختر با خوشحال مادر خود را خبر کرد. تمام مردم آبادى هم خوشحال شدند. بعد از مدتى دختر ديد، شکم او هر روز بزرگ‌تر مى‌شود. بعد از نه ماه و نه روز دختر يک پسر زائيد که هنگام تولد حرف مى‌زد و دندان داشت. پسر هنوز شش ماهش نشده بود که راه افتاد و در کوچه‌ها بچه‌ها را با اذيت‌هاى خود به ستوه آورد. روزى خبر آوردند که تاجر دارد مى‌آيد، عده‌اى به پيشواز او رفتند. پسر هم رفت و تا مرد تاجر را ديد گفت: سلام بابابزرگ! تاجر فکر کرد که زن او در غياب او دختر را شوهر داده عصبانى شد و آمد زن را انداخت زير کتک. زن ماجرا را تعريف کرد. تاجر فهميد که تقصير گرد سفيد است و ديگر چيزى نگفت. پسر سه ـ چهارساله شد، اما مثل يک پسر هفده ـ هيجده‌ساله حرف مى‌زد و بچه‌ها را اذيت مى‌کرد.
روزى مرد ماهيگيرى يک ماهى صيد کرد که هر پولک آن به يک رنگ بود و چشم آدم را خيره مى‌کرد. ماهيگير، آن را توى ظرفى که آب توى آن بود انداخت و به قصر حاکم برد و ماهى را نشان او داد. حاکم گفت: ماهى را به دخترانم هم نشان بدهيد. اول به دختر کوچک نشان دادند، بعد به دختر وسطي. بعد بردند اتاق دختر بزرگ‌تر، وقتى در زدند، دختر بزرگ حاکم گفت: کيه؟ گفتند: يک ماهى زيبا آورده‌ايم تا شما آن‌را ببينيد. دختر گفت: اگر نر است، نامحرم است. آن‌را نياوريد. در اين موقع ماهى به صداى بلند خنديد. اين ماجرا به گوش حاکم رسيد. او خيلى ناراحت شد و از خورد و خوراک افتاد. بعد نايب خودش را صدا کرد و به او چهل روز مهلت داد تا علت خندهٔ ماهى را پيدا کند وگرنه او را مى‌کشد.
نايب سى و هشت روز در خانه نشست و عقل او به‌جائى نرسيد. حيران و سرگردان از خانه بيرون زد. رفت و رفت تا رسيد به محله مرد تاجر. ديد يک بچه کوچک ميان بچه‌ها است که همه را اذيت مى‌کند. نايب به تماشا ايستاد. پسر به نايب نزديک شد و گفت: من مى‌دانم تو چرا ناراحت هستي. مى‌خواهى علت خنده ماهى را برايت بگويم؟ نايب تعجب کرد و گفت: بگو، پسر گفت: به حاکم بگو اسبى بفرست تا من به قصر بيايم. نايب نزد حاکم رفت و ماجرا را گفت: حاکم اسبى فرستاد. پسر به نايب نه من سوار نمى‌شوم. چون تو آدم نالايقى هستى مى‌خواهم سوار تو بشوم. نايب ناچار قبول کرد زين بر پشت خود گذاشت و پسر سوار او شد و تا قصر حاکم رفت. مرد تاجر هم دنبال آنها وارد قصر شد. حاکم گفت: خوب پسر بگو ببينم علت خنده ماهى چه بود؟ پسر گفت: مى‌ترسم بگويم و پشيمان شوي، مثل ابراهيم که پشيمان شد.
حاکم قصه ابراهيم را پرسيد. پسر گفت: روزى بود و روزگارى بود در يک شهرى يک لوطى به اسم ابراهيم زندگى مى‌کرد. روزى مى‌خواست به دهى برود و دوستان خود را براى شام دعوت کند، گذار او به قبرستان افتاد و چشم او به قبرى خورد که مرده‌اى را تازه در آن گذاشته بودند. ابراهيم از روى لوطى‌گرى گفت: اى صاحب قبر تو هم فرداشب مهمان من باش. ناگهان روى قبر به کنارى رفت، مرده‌اى با کفن بيرون آمد و گفت: اى به چشم لوطى‌ابراهيم حتماً مى‌آيم. لوطى‌ابراهيم ترسان و لرزان خود را به خانه رساند و به دوستان خود پيغام داد که فرداشب نيايند، پس‌فرداشب بيايند. پس‌فرداشب لوطى‌ها دور هم جمع شده بودند که شنيدند کسى در مى‌زند. دررا که باز کردند ديدند يک مرده با کفن آمده، مهمان‌ها فرار کردند.
مرده نشست شام خود را خورد و موقع خداحافظى به لوطى‌ابراهيم گفت: تو هم فرداشب مهمان مني. حتماً بيا والا خودم دنبالت مى‌آيم.فرداشب لوطى‌ابراهيم با ترس و لرز وارد قبرستان شد، روى قبر کنار رفت، مرده لوطى‌ابراهيم را با خودش داخل قبر برد. لوطى ديد يک باغ بزرگ و مصفا آنجا است، آن شب لوطى شام لذيذى خورد وقتى خواست برگردد، مرده گفت: نرو اينجا بمان پشيمان مى‌شوي. لوطى قبول نکرد و از قبر بيرون آمد. اما همه‌چيز عوض شده بود، ساختمان‌ها، خانه‌ها، همه‌چيز. لوطى پرس‌وجو کرد و سراغ خانه‌ خود را گرفت. به او خنديدند و گفتند: لوطى‌ابراهيم صد سال پيش مرده است. لوطى از اينکه از آن باغ بيرون آمده بود پشيمان بود و هنوز هم پشيمان است. حالا هم جناب حاکم من مى‌ترسم شما هم پشيمان بشويد مثل آن شاه که پشيمان شد. حاکم گفت: قضيه آن شاه چيست؟ پسر گفت: روزى روزگارى پادشاهى زندگى مى‌کرد که يک باز داشت. پادشاه باز را خيلى دوست داشت. يک روز که به شکار رفته بود، راه را گم کرد.
تشنه‌اش شد. بعد از جستجوى زياد به کوهى رسيد ديد که از مجرائى در دل کوه چکه‌چکه آب مى‌ريزد. جام طلائى‌ خود را بيرون آورد و زير چکه‌ها گرفت تا پر شد. همين‌که خواست بخورد، باز با بال به جام زد و آب ريخت، دو سه بار شاه جام را پر کرد و هربار باز آن را ريخت. شاه عصبانى شد و که باز را کند. وزير که همراه شاه بود گفت: شايد اين‌کار باز علتى داشت. آنها گشتند تا سرچشمه آب را پيدا کنند. از کوه بالا رفتند. ديدند اژدهائى مرده است. آب به لاشهٔ او مى‌خورد و اين زهر و روغن بدن اژدها است که چکه‌چکه مى‌ريزد. و اگر پادشاه از آن خورده بود، زنده نمى‌ماند. شاه از اينکه باز را کشته بود، پشيمان شد و هنوز هم پشيمان است. شما هم بيا و قضيه را ناديده بگير. حاکم اصرار کرد. سرانجام پسر گفت: با من به در خانه دختر بزرگ بيائيد. آنها با پسر به در خانهٔ دختر بزرگ رفتند، دختر در را باز کرد، همگى داخل شدند. پسرک گفت: جناب حاکم، دستور بفرمائيد فرش را کنار بزنند کف اتاق را که از تخته است بردارند. اين‌کار را کردند. ديدند چهل تا حرامى سبيل از بناگوش در رفته نشسته‌اند و شراب مى‌خورند. شاه خشمگين شد. پسرک گفت: قربان اجازه مى‌دهيد اين چهل حرامى را که معشوقه‌هاى دختر تو هستند بکشم. شاه اجازه داد. پسر شمشير کشيد هر چهل نفر را کشت. بعد رو به حاکم کرد و گفت: اجازه مى‌دهيد، دخترتان را هم بکشم. حاکم اجازه داد. پسر سر دختر را از تن او جدا کرد. بعد رو به پدربزرگ خود کرد و گفت: ديدى اى مرد! چهل تا خون کردم و چهل و يکمى را هم مى‌کشم. مرد بازرگان هوش از سر او پريد. ديد پسرک دوباره به شکل يک جمجمه درآمد و غلتان‌غلتان به‌سوى قبرستان رفت.
ـ خندهٔ ماهى
ـ قصه‌هاى ايرانى جد دوم ـ ص ۱۶۹
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید