سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خانه‌ای با چهار در


مردى يهودى يک خانه داشت. اين خانه چهار در داشت. پسر جوانى به نام احمد در کوچه مى‌گشت. مرد يهودى پرسيد: اينجا چه‌کار داري؟ احمد گفت: دنبال کار مى‌گردم. يهودى گفت: بيا نوکر ما بشو! احمد گفت: باشد! اما حقوقم را بايد معلوم کني. يهودى گفت: نه، يک ماه در خانه ما کار کن تا ما کار تو را ببينيم، بعد حقوقت را معلوم مى‌کنم. قبول نکرد و رفت. مرد يهودى از در ديگر خانه بيرون آمد و باز همان صحبت‌ها شد. مرد يهودى از در سرم و بعد در چهارم بيرون آمد و با احمد صحبت کرد. احمد اين‌بار قبول کرد. يهودى به احمد گفت: با تو حرفى دارم. اگر بخواهى پيش ما بمانى بايد بدانى وقتى يک ظرف ماست با چربى جلويت گذاشتم همان‌طور بايد آن‌را جلويت بردارم (کنايه از اينکه نبايد چيزى بخورى ـ از زيرنويس قصه). نان درسته جلويت گذاشتم نبايد يک ذره هم از کنار او بکني. صبح گاوها را مى‌بري، سگم هرجا خوابيد همانجا را شخم مى‌زني.در آخر، اگر تو از من دلخور شدى حق دارى يک تکه از پوستم جدا کنى و من اگر از تو دلخور شدم همين‌کار را مى‌کنم. احمد قبول کرد.
صبح، يهودى يک نان درسته و يک ظرف ماست آورد جلوى احمد گذاشت. احمد ديد نمى‌تواند بخورد. بلند شد و گاوها و سگ را برداشت و رفت، سگ رفت روى يک تپه‌اى نشست که احمد نتوانست از آن بالا برود. شب، احمد با دست خالى به خانه برگشت به يهودى گفت: سگ جائى نخوابيد که من بتوانم شخم بزنم. ديگر نمى‌خواهم نوکر تو باشم. مرد يهودى از پوست احمد بريد و گفت: حالا برو. احمد با حال خراب به خانه برگشت. وقتى برادر او ماجرا را فهميد گفت: پس من مى‌روم تا پوستت را پس بگيرم. به خانه مرد يهودى رفت و آنجا با همان شرط‌ها نوکر شد. و قرار شد هر ماه بيست تومان مزد بگيرد. صبح فردا، مرد يهودى يک کاسه ماست و يک نان درسته جلوى جوان که اسم او محمد بود، گذاشت. محمد کنار ظرف ماست را سوراخ کرد و ميان نان را هم درآورد و با آن ماست را خورد. طورى‌که چربى روى ماست دست نخورده ماند. بعد گاوها را برداشت و به همراه سگ راه افتاد.
سگ رفت و رفت. محمد تکه‌اى نان انداخت و وقتى سگ مشغول خوردن نان شد. سنگ بزرگى زد روى پاى سگ و پاى سگ را چلاق کرد. گندم‌ها را هم ريخت توى مسيل، کمى هيزم جمع کرد و برگشت. چند روزى گذشت. محمد آنقدر مرد يهودى و زن او را اذيت کرد که آنها تصميم گرفتند طورى‌که محمد حرف‌هاى انها را شنيد و خودش را توى کيسه‌اى که آنها مى‌خواستند. نان بگذارند پنهان کرد. زن و مرد يهودى بارشان را بستند، کيسه را برداشتند و حرکت کردند. نزديک دريا چند تا سگ به آنها حمله کردند. يهودى گفت: اگر نوکرمان، محمد اينجا بود درسى به اين سگ‌ها مى‌داد که تا عمر دارند يادشان نرود. محمد، از توى کيسه گفت: من اينجا هستم. در کيسه را باز کردند. محمد بيرون آمد و سگ‌ها را تاراند.
رفتند تا کنار دريا رسيدند. زن و مرد يهودى نقشه کشيدند، وقتى محمد خواب رفت او را توى دريا بيندازند. محمد شنيد. وقتى آنها خوابشان برد، مردى يهودى را توى جاى خودش گذاشت. بعد زن را بيدار کرد و گفت: بلند شو محمد خوابيده او ار توى دريا بيندازيم. زن بلند شد و دو نفرى مرد يهودى را که زن فکر مى‌کرد محمد است توى دريا انداختند. زن وقتى فهميد شوهر خود را به دريا انداخته به محمد اعتراض کرد. محمد گفت اگر زياد حرف بزنى تو را هم به دريا مى‌اندازم. آنها به خانه برگشتند. بعد به پيشنهاد زن ملائى خبر کردند و آنها را به عقد هم درآورد. بعد با هم به خانه محمد رفتند فهميدند احمد مرده است. محمد مادر او را برداشت و آمدند به خانه يهودى و صاحب مال و دولت او شدند.
ـ خانه‌اى با چهار در
ـ گنجينه‌هاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۹۷
ـ گردآورنده: حسين داريان
ـ انتشارات الهام با همکارى نشر برگ چاپ اول ۱۳۶۳
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید