سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خانم‌قزی، قزمقزی


يک خاله‌فيسى بود. روزى خودش را آراست، چادر گلدارى به سر کرد و از خانه بيرون آمد. رفت مغازه آهنگري. آهنگر از او پرسيد: خانم‌قزي، قزمقزى کجا مى‌ري؟ گفت: مى‌خوام برم شوشوکنان. قليان بلور بکشم، منت مردم نکشم. آهنگر پرسيد: زن من مى‌شي؟ جواب داد: اگر قهرت بگيره منو با چى مى‌زني؟ گفت: با چکش آهنگري. گفت: نه! من مى‌رم. زن تو نمى‌شم. رفت تا رسيد به دکان بقالي. بقال پرسيد: خانم فيسى کجا مى‌ري؟ گفت: فيس به قبر پدرت، به‌من بگو خانم‌قزي، قزمقزي. بقال خواست که او زن او بشود. پرسيد: اگر قهرت بگيرد منو با چى مى‌زني؟ بقال گفت: با همين سنگ ترازو. خاله قزمقزى گفت: نه، من مى‌رم. زن تو نمى‌شم. رفت تا رسيد به بزاز. بزاز گفت: با اين نيم‌ذرعى تو را مى‌زنم. خاله‌قزى گفت: نه، زن تو نمى‌شم. رفت تا رسيد به دکان زرگري. زرگر گفت: تو را با ترازوى طلاکشى مى‌زنم. خاله‌قزى گفت: نه، زن تو نمى‌شم.
خاله‌قزى رفت تا به آقاموشه برخورد. آقاموشه گفت: تو را با اين دم نرمم مى‌رنم. خاله‌فيسى قبول کرد زن او شود.جشن عروسى گرفتند و خاله‌قزى به خانهٔ آقاموشه رفت. يک روز آقاموشه رفته بود خزانهٔ پسر حاکم دزدي، خاله‌فيسى هم رفته بود سبزى آش را کنار نهر بشويد، افتاد توى آب. اتفاقاً پسر حاکم آمده بود، اسب خود را آب بدهد. خاله‌فيسى دست و پازنان گفت: 'برو آقاموشه را بگو، خزانه دزدک را بگو، نردبان طلاى خود را بياره تا سرخ و سفيد آن را که ميان آب افتاده دربياورد، پسرحاکم صدا را شنيد، اما هرچه گشت صاحب صدا را پيدا نکرد. به خانه رفت و ماجرا را براى مادر خود تعريف کرد. آقاموشه از توى خزانه حرف پسرحاکم را شنيد، زد و رفت و نردبان طلاى خود را که يک پر کاه بود، برداشت کنار نهر رفت و خاله‌فيسى را نجات داد. آقاموشه به او گفت: 'خدا مرگم بده نزديک بود سرخ و سفيدم خفه بشه.'
بعد، دوباره رفت سراغ خزانهٔ پسرحاکم، خاله‌فيسي، سبزى را توى ديگ ريخت و داشت آش را به‌هم مى‌زد که افتاد توى ديگ و مرد. وقتى آقاموشه برگشت و خاله‌فيسى را مرده يافت، همه موش‌ها را خبر کرد و با گريه و زارى گفت 'گل سرخ و سفيد من دگر نيست'
قسمتى از متن: '... راه افتاد و رفت به در بقالي، بقال از او پرسيد: خاله‌فيسى کجا مى‌ري؟جواب داد: فيس به قبر پدرت، منو بگو خانم‌قزى، قزمقزى کجاى مى‌ري؟ بقال پرسيد: خانم‌قزى قزمقزى کجا مى‌ري؟ جواب داد: مى‌خوام برم شوشوکنان، قليان بلور بکشم، منت مردم نکشم. بقال پرسيد: زن من مى‌شي؟ خانم‌قزى مقزى گفت: اگر زنت بشم منو با چى مى‌زني؟ بقال جواب داد: با همين سنگ ترازو.'
ـ خانم‌قزى ، قزمقزى
ـ افسانه‌هاى شمال ـ ص ۸۷
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
ـ انتشارات روزبهان. چپ اول ۱۳۷۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید