سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
خانمناری
زنى بود که بچهدار نمىشد. هرکارى مىکرد فايدهاى نداشت. روزى يک دانه انار در گوشهٔ اتاق پيدا کرد آنرا خورد. بعد از مدتى احساس کرد حامله شده است. خيلى خوشحال شد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت يک دختر زائيد و اسم آن را گذاشت خانمناري. شوهر اين زن يک ديو بود. زن او را توى صندوق بزرگى پنهان کرده بود. روزى بهسراغ ديو رفت. ديو از او رو گرداند و گفت: تو دخترى دارى و از من پنهان مىکني. حالا اگر مرا مىخواهى بايد او ار از بين ببرى ـ زن، خانمنارى را به دست کلفت خود سپرد و گفت که ببرد و سر او را ببرد، پيراهن او را خونآلود کرده و بياورد. کلفت خانمنارى را به بيابانى برد، اما دل او نيامد او را بکشد. کبوترى را گرفت، کشت و خون آنرا روى پيراهن خانمنارى ريخت و آنرا براى خانم آورد. خانمنارى را هم در بيابان رها کرد. خانمنارى همينطور که مىرفت، پاى او به سنگى خورد. ديد زير سنگ يک دريچه است آن را باز کرد. پله بود، از آن پائين رفت به خانهاى رسيد ديد در آنجا از هر چيزى چهار عدد است. با خودش گفت: حتماً در اينجا چهار نفر زندگى مىکنند. خانه را تميز کرد و مرتب کرد. غذا را پخت و آماده کرد و خودش در جاى پنهان شد. شب شد چهار جوان که برادر بودند وارد شدند و از وضعى که ديدند تعجب کردند. آنها شامشان را خوردند و خوابيدند. خانمنارى پاهاى آنها را حنا بست تا مجبور شوند به حمام بروند و او بتواند کارها را انجام دهد. چند روز کار خانمنارى و برادرها همين بود تا اينکه برادر کوچکتر تصميم گرفت کسى را که اين کارها را مىکند، بشناسد. شب انگشت خود ار زخمى کرد و نمک روى آن پاشيد تا خوابش نبرد. وقتى دختر مىخواست پاى او را حنا بگذارد، مچاش را گرفت، برادرهاى ديگر بيدار شدند و دختر زيبا را ديدند. همانجا عهد کردند مانند خواهر و برادر با يکديگر زندگى کنند. |
ديو که از زنده بودن خانمنارى و جائىکه زندگى مىکرد باخبر شده بود باز در گوش زن خواند که خانمنارى را بکشد. مادر خانمنارى پيراهنى زيبا تهيه کرد و آن را شبانهروز در زهر خواباند. بعد تغيير قيافه داد و رفت به خانه چهار برادر. پيراهن را به خانمنارى فروخت. خانمنارى به حمام رفت و پيراهن را پوشيد. در راه برگشت بىهوش افتاد. اتفاقاً پسر پادشاه از آنجا رد مىشد چشم او که به خانمنارى افتاد يک دل نه، صد دل عاشق او شد. او را برداشت و با خود به قصر برد. |
بعد حکيمان را خبر کرد. حکيمان فهميدند که خانمنارى مسموم شده، او را در هفت حوض شير شستشو دادند. حال خانمنارى خوب شد. با شاهزاده ازدواج کرد و پس از مدتى صاحب يک پسر شد. |
چهار برادر هرچه منتظر شدند ديدند خانمنارى نيامد. هرکدام راه ديارى پيش گرفتند و به جستجوى خانمنارى پرداختند. ديو که از ماجراى نجات يافتن خانمنارى مطلع شده بود، باز از مادر خانمنارى خواست که برود و دختر را بکشد. مادر خانمنارى لباس گدائى بهتن کرد و به قصر رفت و اجازه خواست تا شب را در آنجا بماند نيمههاى شب رفت به بالين بچه و او را کشت و کارد خونى را زير بالش خانمنارى گذاشت. صبح، وقتى مىگشتند کارد را پيدا کردند و شاهزاده دستور داد پستانهاى خانمنارى را بريدند و بچه مرده را زير بغل او گذاشتند و او را از قصر بيرون کردند. |
خانمنارى گريان و نالان رفت تا به دامنه کوهى رسيد آنجا از خستگى خوابش برد. در خواب ديد آقائى نوراني، سربچه را به تن او چسباند. خانمنارى از خواب پريد و ديد که بچه زنده و سالم است. مدتى گذشت تا اينکه يک روز صدائى شنيد که از داخل يک غار مىآمد. رفت و ديد که پنج درويش نشستهاند و هرکدام حکايت خودش را تعريف مىکند. فهميد که چهارتا از آنها همان چهار برادر هستند و پنجمى هم شوهر او است که از غصه او درويش شده. خانمنارى وارد غار شد و آنها از ديدن او شاد شدند. |
ـ خانمنارى |
ـ قصههاى مردم فارس ـ ص ۱۰۳ |
ـ گردآورنده: ابوالقاسم فقيرى |
ـ انتشارات سپهر چاپ اول ۱۳۴۹ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید