سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خزانهٔ دزدها


يکى بود، يکى نبود. شاه‌عباس ميل داشت که هميشه شب‌ها اينجا و آنجا گردش کند. شبى از شب‌ها به لباس مبدل در قهوه‌خانه‌اى کنار سه نفر نشست و آنها بر اين تصميم بودند که خزانهٔ شاه را بزنند. يکى از اين سه نفر رو به شاه‌عباس کرد و گفت:
ـ تو چه‌کاره‌اي؟
شاه‌عباس جواب داد:
ـ مى‌بينى که درويش هستم!
ـ چه‌کار از دست درويش برمى‌آيد؟
شاه‌عباس جواب داد:
ـ اگر دست به ريشم بکشم، گناه مجرمى بخشيده مى‌شود.
به شاه‌عباس گفتند پس دسته سه نفرى ما، با وجود تو، چهار نفرى شد حالا ديگر تو هم جزءِ ما هستى شاه‌عباس خنده‌اى کرد.
از نفر اول پرسيد:
ـ از تو چه‌کارى برمى‌آيد؟
او گفت:
ـ اگر من کسى را در تاريکى شب ببينم، روز او را مى‌شناسم.
بعد از نفر دوم پرسيد:
ـ از تو چه‌کارى برمى‌آيد؟
نفر دوم جواب داد:
ـ اگر من دست به هر جور قفلى بزنم، قفل باز مى‌شود.
شاه‌عباس از نفر سوم پرسيد:
ـ از تو چه‌کارى برمى‌آيد؟
او جواب داد:
ـ اگر در پشت هر ديوارى هرچه بگويند، من متوجه مى‌شوم.
چهار نفرى به طرف خزانه قصر راه افتادند. نفر سوم که از پشت ديوار، همه چيز را مى‌توانست بشنود، گوش خود را به ديوار قصر چسباند و شنيد که قراولان خزانه مى‌گفتند، امشب زر و جواهرات در صندوق‌هاى زيرزمين قصر مى‌باشد.
آنچه را شنيده بود با بقيه در ميان گذاشت. سپس از خواب قراولان استفاده کردند و خودشان را به زيرزمين قصر رساندند. نفر دوم که دست به هر قفلى مى‌زد، قل باز مى‌شد، جلو رفت. دست به تک‌تک قفل‌ها زد. همه قفل‌ها يکى پس از ديگرى باز شدند. جواهرات و کيسه‌هاى زر را برداشتند و برگشتند. مابين خود تقسيم کردند و از هم جدا شدند. شاه‌عباس هم سهم خودش را برداشت و به قصر رفت.
صبح شد، خبر پيچيد که با وجود بودنِ قراوّل، نه يکي، نه دوتا، صدتا، خزانه شاه را زده‌اند. صغير و کبير درباريان و مردم کوچه و بازار تعجب کردند، ما شاه‌عباس آسوده‌خاطر بود و وزير خود را احضار کرد، پس از سرزنش بسيار، به او دستور داد آن سه نفر ار دستگير کنند. وزير اين‌کار را انجام داد و حکم اعدام آنها را هم صادر کرد و بعد آنها را به حضور شاه‌عباس آورد. نفر اولى که اگر کسى را در تاريکى شب مى‌ديد، روز او را مى‌شناخت، به محض اينکه چشم او به شاه‌عباس افتاد، او را شناخت که رفيق خزانهٔ دزدى خودشان است. با خود گفت: 'عجب پس او شاه‌عباس بود و ما نمى‌دانستيم' . بعد به دو نفر ديگر گفت:
ـ اين شاه‌عباس، همان رفيق درويش ما است که سهم خود را هم گرفته است.
وزير که کيسه‌هاى زر و جواهرات را از آنها پس گرفته بود، در اين جلسه از شاه‌عباس تقاضا کرد که بر حکم اعدام دزدها صحه بگذارد. نفر اول که اين وضع و اصرار وزير را ديد، رو به شاه‌عباس کرد و با صداى بلند گفت:
هريک از ما، کرد کار خويش را، نوبت تو شد؛ بجنبان ريش را!
شاه‌عباس که متوجه قضايا بود، خنده‌اش گرفت و بعد با دست کشيدن به ريش خود، جرم هر سه نفر آنها را بخشيد و آزادشان کرد و از آن پس ديگر آنها، دنبال دزدى نرفتند و کار و هنر خود را در خدمت شاه‌عباس گذاشتند.
ـ خزانهٔ دزدها
ـ افسانه‌هاى ديار هميشه بهار ـ ص ۱۱۴
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
ـ انتشارات سروش ـ چاپ اول ـ ۱۳۷۴
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید