سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خرس مِل مِلی (شَنگُ دَنگ)


در يک مال(۲) هفت دختر از هفت بوهون (چادر سياه) با هم دوست و بسيار صميمى بودند. دختران به‌قدرى با هم مأنوس بودند که يک لحظه تحمل دورى يکديگر را نداشتند. دختران با هم کوه مى‌رفتند، گفتگو مى‌کردند تپ تپ گروسک، کَلَکى کوسه (نام بازى‌هاى محلي) بازى مى‌کردند. يکى از دختران مادر نداشت که او را دختر بى‌دا (مادر) مى‌ناميدند. يک روز دختران توربه‌هاى (توبره، کيف بافته شده از پشم) خود را براى چيدن توله (پنيرک، گياهى خودرو و خوردني) بر دوش نهاده و به صحرا رفتند. دختران قرار گذاشتند با همکارى يکديگر توله چيده و توربه‌ها را پر کنند. غروب شد. شش توربه پر از توله شد. دختر بى‌دا همين‌طور که سرگرم چيدن توله بود، دور و دورتر شد. هوا داشت تاريک مى‌شد. دخترها هر چه گشتند دختر بى‌دا را پيدا نکردند. وقتى از جستجوى او نااميد شدند. توربه‌ها را برداشتند و رهسپار مال شدند. دختر بى‌دا که هر چه تلاش مى‌کرد توربه‌ او پر نمى‌شد يک وقت متوجه شد که از دوستانش خبرى نيست و او در بيابان تنها است. خيلى ترسيد. هوا تاريک شده بود. در آن ظلمات شب وحشت کرد، جرأت حرکت به‌سوى مال را در آن تاريکى شب نداشت، نشست و زانوى غم در بغل گرفت، سرش را روى زانو گذاشت و آرام‌آرام گريست و از اينکه دوستانش او را تنها گذاشته بودند افسرده و دلتنگ شد در حال گريستن بود که ناگهان يک خرس پشمالو او را از پشت به کول گرفت و به‌راه افتاد. دختر بى‌دا نزديک بود از وحشت زهره ترک شود. شروع کرد به تقلا کردن و فرياد زدن ولى خرس پشمالو عين‌‌خيالش نبود و راه خود را مى‌رفت.
(۱). موموئى پشمالو - موجودى که بدنش پرمو باشد.
(۲). مال= مجموع سياه چادرهاى (بوهون‌ها) که ساکنان آن فاميل دور و نزديک هستند.
خرس پشمالو به محل زندگيش که يک غار بود رسيد و دختر را به زمين گذاشت سپس شروع کرد کف پاهاى دختر را ليسيدن آنقدر تا خون از آنها جارى شد. پوسته پاى دختر بى‌دا نازک و نازکتر از پوسته پياز شد به‌طورى‌که نمى‌توانست روى پاهايش بايستد. خرس پشمالو خيالش راحت شد که دختر ديگر نمى‌تواند فرار کند.
از آن طرف وقتى شش دختر به مال رسيدند، به خانواده دختر بى‌دا گفتند که دخترشان قبل از آنها به مال برگشت، برادران و پدر دختر بى‌دا صحرا را زير پا گذاشتند اما دختر يک قطرهٔ روغن شده و در گل فرو رفته بود. بالاخره خانوادە دختر بى‌دا از يافتن دخترشان نااميد شدند، فکر کردند در طول راه گرگي، شيرى و يا پلنگى او را خورده و از جستجو دست کشيدند، دختر بى‌دا پس از مدتى از نجات يافتن مأيوس شد، با خود گفت شايد اين سرنوشت اوست که با خرس پشمالو در يک غار زندگى کند پس تسليم سرنوشت شد، خرس پشمالو به دختر علاقه‌مند شد، او را خيلى دوست داشت. هر روز صبح از غار خارج مى‌شد و در غار را با يک بََردِ (سنگ) گَپ (بزرگ) مى‌پوشاند، مبادا دختر فرار کند!
غروب که خرس به غار مى‌آمد براى دختر عسل، علف‌هاى کوه و گوشت شکار مى‌آورد. خرس پشمالو سعى کرد دختر را در غار راضى نگه دارد، عاشق دختر بود، به او محبت مى‌کرد، بهترين عسل‌هاى کوهستان را برايش مى‌آورد و به او مى‌خوراند. مدتى گذشت دختر دو خرس پشمالو به‌دنيا آورد، يکى را شنگ نام نهاد و ديگرى را دنگ. شنگ و دنگ مادر خود را دوست داشتند، با او بازى مى‌کردند و از سر و کولش بالا مى‌رفتند، دختر بى‌دا به شنگ و دنگ شير مى‌داد، با آنها بازى مى‌کرد برايشان آواز مى‌خواند. دختر با شنگ و دنگ مأنوس شد و روزبه‌روز احساس مى‌کرد علاقه او نسبت به آنها بيشتر مى‌شود، يکى از روزها که دختر مشغول شيردادن به شنگ و دنگ بود صداى زنگوله‌هاى گلهٔ گوسفند يا بز را شنيد، به بردگپ در غاز نزديک شد، گوش خود را به روزنه‌اى که وجود داشت چسباند اين‌بار صداى هَى هَى چوپان گله به گوشش خورد، گوش‌هايش را بوت کرد. صدا شناخت، صداى هى هى چوپان گلهٔ پدرش بود. گله از در غار عبور کرد، دختر بى‌دا دستش را بيرون برد شاخ بزى را که در حال عبور بود گرفت او را نگه داشت و بند سوزن نقره را به شاخ بز انداخت، چوپان بند سوزن را برداشت. به مال که رسيدند بند سزون را به ارباب خود يعنى پدر دختر نشان داد.
پدر دختر بند سوزن دخترش را شناخت و از چوپان پرسيد: اين بند سوزن را کى به شاخ بز انداخت؟ از کجا عبور کردي؟ چوپان خواست فردا همان مسير را برود اما همه چير را با دقت زير نظر داشته باشد. فردا چوپان گله را از همان مسير برگرداند. ولى اين‌بار با دقت همه چيز را زير نظر گرفت، گله از جلوى غار گشت. دختر دستش را بيرون آورد، شاخ بزى را گرفت و با دست ديگر ميناى سبز رنگ خود را به سرش زد خيال فرار يک لحظه از ذهن او خارج نمى‌شد. چوپان به مال آمد، ميناى سبز را به پدر دختر و برادران او نشان داد و آنچه را که ديده بود تعريف کرد. مردم راه افتادند و به در غار رفتند و خانواده، دختر را صدا کردند، دختر جواب داد، بردگپ در غار را برداشتند. دختر را سوار بر اسب کردند و به مال آوردند. خانوادهٔ دختر و بستگان و دوستان شاد شدند. جشن برپا کردند. دختر بى‌دا تمام اتفاقات را براى خانوادهٔ خود تعريف کرد، شب که شد خرس پشمالو به غار آمد، دختر را نديد، با دو دست بر فرق سر زد، شنگ و دنگ در گوشه غار غمگين چمباتمه زده بودند به محض ديدن خرس خود را به او رساندند و از سر و کولش بالا رفتند، خرس پشمالو حوصله شنگ و دنگ را نداشت. خرس گريه کنان به سوى مال دختر بى‌اد به‌راه افتاد، وقتى به مال نزديک شد، بر سر زبان با صداى کلفت و زشت خود دختر را بانگ زد و اين شعر را خواند:
دِل زِ شَنگ ناهادى دل از شنگ بُريدي دِل زِ شَنگ ناهادى دل از شنگ بُريدي
دِل زِ دنگ ناهادى دل از دنگ بُريدى دِل زِ دنگ ناهادى دل از دنگ بُريدى
دِل زِمونِه خِرِس مِل مِلى هَم ناهادى دل از من خرس پشمالو هم بريدي دِل زِمونِه خِرِس مِل مِلى هَم ناهادى دل از من خرس پشمالو هم بريدي
خرس پشمالو دوباره دختر را صدا کرد، دختر جواب نداد و خود را پنهان کرد. هر روز خرس پشمالو به نزديک مال مى‌آمد، زارى مى‌کرد، گريه مى‌کرد و آواز مى‌خواند و دختر را صدا مى‌کرد، دختر و خانواده‌اش از دست خرس پشمالو و کارهاى او به ستوه آمدند، چاره‌اى انديشيدند، پدر دختر و برادران او چاه عميقى را در بوهون حفر کردند، روى چاه را با قالى زيبائى پوشاندند روز بعد خرس پشمالو مثل هر روز به نزديک مال آمد، فرياد زد، دختر را صدا کرد، گريست، دشنام داد و شعر را دوباره خواند:
دِل زِ شَنگ ناهادى دل از شنگ بُريدى دِل زِ شَنگ ناهادى دل از شنگ بُريدى
دِل زِ دَنگ ناهادى دل از دنگ بُريدى دِل زِ دَنگ ناهادى دل از دنگ بُريدى
دِل زِمونِه خِرِس مِلى هَم ناهادى دل از من خرس پشمالو هم بريدى دِل زِمونِه خِرِس مِلى هَم ناهادى دل از من خرس پشمالو هم بريدى
خرس نَک و نل کرد که چرا دختر او را ترک کرده؟ چون او همسر و مادر بچه‌هاى او مى‌دانست. پدرِدختر و برادران او جلوى خرس رفتند و گفتند چرا بيرون مال ايستاده‌اى و فرياد مى‌زني؟ بيا داخل بوهون، دختر را با تو به غار مى‌فرستيم، خرس حرف‌هاى خانوادهٔ دختر را باور کرد و اميدوار شد که دختر را با او به غار خواهند فرتساد. با پَکُ پُز و اِهنُ تُلُپ به‌سوى بوهون حرکت کرد به او تعارف کردند روى قالى بنشيند، خرس فکر کرد چقدر خوشبخت و سعادتمند است در حالى‌که باد به پوست او انداته بود پاى گوشتالود زشت خود را بلند کرد که روى قالى بگذارد ناگهان در چاه افتاد هرچه نعره کشيد و تلاش کرد نتوانست بالا بيايد، گشه‌هاى درون چاه را آتش زدند، پس از چند لحظه گدازه‌هاى آتش به آسمان زبانه کشيد، خرس ميان آتش سوخت. دختر از غار و خرس پشمالو رها شد و در کنار پدر و برادران و دوستان خود با شادى زندگى کرد.
ـ خرس مل ملى (شنگ و دنگ)
ـ افسانه‌هاى مردم بختيارى ـ ص ۱۰۳
ـ گردآورنده: کتايون لموچى
ـ نشر آنزان ـ در دست انتشار
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید