سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خدای این شهر و خدای آن شهر یکی است


يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. يه مردى بود عمله. عملگى مى‌کرد. به اين هفت صنار مى‌دادند خاکروبه‌کشى مى‌کرد، تا غروب هفت صنار بيشتر کار نمى‌کرد. آب حوض‌کشى مى‌کرد، تا شوم همون هفت صنار بود. هيچ کارم نمى‌کرد، تا غروب مى‌خوابيد، همچى که مى‌آمد تو ک وچه، هفت صنار پيدا مى‌کرد.
او رفت جلوى حضرت موسى رو گرفت، گفت: يا موسى برو به خداى من عرض کن من رزقم کمه. حضرت موسى رفت و آمد، گفت:خدا مى‌فرمايد: 'تو روز اول همين هفت صنارو قبول کردي، بيشتر نمى‌شه.' گفت: 'خيلى خوب نشه، پس مام از خداى اينجا قهر مى‌کنم مى‌رم.' حضرت موسى خندش گرفت، گفت: 'عموجان مگه خداى اينجا با جاى ديگه دوتاس؟' گفت: خوب حالا ما مى‌ريم تا ببينيم جاى ديگه چى مى‌شه.' آمد و دست زن خود گرفت رفت.
اينها بعد از سه روز وارد به شهر شدند، مغرب بود. عمارتى رو اون نزديک داشتند مى‌ساختند.اين مرتيکه آمد جلو گفت: 'شب ما جائى رو ندايم، اجازه بدين يه امشب بخوابيم.' مرتيکه يه آدم مسلمانى بود، گفت: 'بخوابيد و تا اينجا ساختمون مى‌شه، شما اينجا بخوابيد. مواظب اين بيل و کلنگ به بناهام هستين که کسى نبره.' اينها وارد خونه شدند، شامشونو خوردند و گرفتند خوابيدند. زنيکه نصف شب دردش گرفت، گفت: 'پاشو مرتيکه، تو اين خرابه اطراف بگرد ببين لُنگى پيدا مى‌کنى که بيارى براى من؟ مرتيکه پا شد بنا کرد به گشتن. از قضا از اين عمله‌ها دو تا پيراهنشان پاره شده بود، عوض کرده بودند، پاره‌ها رو انداخته بودند اونجا اينا رو ورداشت آورد. ضعيفه فارغ شد. خدا به اين يه پسر داد. مرتيکه پا شد بره يه چيکه آب بياره، ديد يه ديگ حلقه‌دار پوله، گفت: 'ببين صاحبخانه براى امتحان اين کارو کرد تا ببيينه ما دست مى‌زنيم. يا نه.' حالا نه که پاش گرفته بود به دهن ديگ، خاکو از روش عقب کرده بود.
صبح شد صاحبخانه آمد. آمد جلو گفت: 'باباجان، به شما که ديشب بد نگذشت؟' گفت: 'به ما بد نگذشت، بد نبود اما سختگيرى ما براى اين بود که خدا به ما ديشب يه بچه داد. ما تنها بوديم و خدا مى‌دونه اون امانتى رو که شما خواستيد ما رو امتحان کنيد ما دست نزديم، رفتم آب بيارم تاريکى بود پام خورد به او.' صاحبانه گفت: 'امانتى چي؟ بيا نشونم بده ببينم.' بردش سر ديگ پول. صاحبخانه نگاه کرد ديد يه ديگ پوله سکه مال چند سال پيش، گفت: 'آقاجان، اين پول مال من نيست، مال من نيست، مال اين بچه توس که ديشب خدا به تو داده. اين پولم به او داده. من اين حياط سه زرع گود بوده، خاک دستى ريختم، آوردم بالا ديوانه بودم ديگ پول را اينجا بذارم؟' يارو صاحبخانه دفترشو درآورد، از ساعتى که عمله اومده کلنگ زده تا او ساعتى که اين پول پيدا شده اين هر چه خرچ اين ساختمان و اين زمين شده بود از روى اين پول ورداشت، گفت: 'حالا اين خونه مال تو مى‌خوى بساز تمام کن، مى‌خواى بذار باشه و اينم ور دار پنهون کن، قايم کن که کسى نبينه، دکان تجارت براى خودت و از کن، تجارت کن، بذار اهل اين شهر نفهمن که تو فقير بودى صاحاب اين پول شدي' يارو گفت: 'بسيار خوب پس شما اين بزرگى رو بايد خودتون بکنيد. صاحبخانه براى اون بنا دکانى درست کرد و اون نشست به تجارت.
سر سال گذشت، زن او دوباره حامله شد. اينکه حامله شد کاسبى اين زد بالا. ديگه کار اين به جائى رسيد که صاحاب گاو شتر و دهات شش دُنگى شد. اونچه مسجد خرابه بود در اون شهر ساخت. زن او دردش گرفت، زائيد، اينم پسر بود. اينم يه ساله شد، مادر او آبستن شد. اون‌وقت ضعيفه دردش گرفت، اما نمى‌زائيد. از قضا حضرت موسى آمده بود به اين شهر. اين رفت به موسى گفت: 'يا موسي، برو به خدا عرض کن که اين بنه تو سه روزه رو دستِ، نجاتش بده.'
حضرت موسى آمد به کوه تور مناجات. بعد ندا رسيد: 'يا موسى چرا عرض بنده منو نمى‌گي؟ عرض کرد: 'الهى خودت که بهتر مى‌دونى نجاتش بده.' اين بيچاره رو. ندا رسيد: 'يا موسى اون يه چيزى مى‌خواد که نمى‌تونه جمع‌آورى کنه و مى‌گه: تا ندى نمى‌رم.' حضرت موسى عرض کرد: 'الهى چه مى‌خواد؟' ندا رسيد که يا موسي، روزى ده هزار درهم مى‌خواد.' حضرت موسى عرض کرد: 'الهى مگه کم مى‌آد اگه به او بدي؟' ندا رسيد: 'يا موسى برات وساطت تو دادم. برو به او بگو: زن تو فارغ شد.' گفت: خيلى خوب.
مرتيکه آمد خونه، ديد بله زن او زائيده يه دونه پسر. خيلى خوشحال و خرم. حالا اين شد داراى سه پسر دارائى اين به جائى رسيد که شترهاى اين به تمام کُره مى‌رفت، تام روى کره‌رو گرفته بود.
يه روز توى کوچه اين برخورد به حضرت موسي. حضرت موسى به او گفت: 'يارو حالا کيفوري، چطوري؟' گفت: 'از خداى اونجا که قهر کردم آمدم، خداى اينجا به من اين دارائى رو داد. اين‌قدر که من نمى‌تونم جمع‌آورى کنم، حساب مالم از دستم رفته.' گفت: اين حرفو نزن، خداى اينجا و اونجا هر دو يکس. گفت: 'نيست همچى چيزي، خداى اونجام اگر همين بود، مى‌خواست اين دارائى رو به من بده. چطور همون شبى که وارد اين شهر شدم فردا ما به کاسبى رو صبح به من داد؟ آب حوض من تو اون شهر مى‌کشيدم، هفت صنار به من نمى‌داد، حمالى مى‌کردم هفت صنار نمى‌داد اما اينجا همون شبى که اومدم فردا صبحش مرتيکه صد کرور شو داد به من.' اخر حضرت موسى کوک شد رفت.
عصرى که رفت مناجات، خدا گفت: 'يا موسى امروز با بنده من چه کردي؟' گفت: 'الهى ديوانه‌اس، هرچه مى‌گم: خدا يکيه، مى‌گه: دوتاس.' گفت: 'فردا مخصوصاً برو پهلوى او، بگو: مرتيکه، اينا روزى بچه‌هاى توس، پس حالا کم‌کم نشونت مى‌دم که خداى اونجا به تو داده يا روزى بچه‌هاى توس.' امشب اون پسر ده‌هزار درهمى تب کرد. سه روز طول کشيد و بچه مرد. همون روز که بچه مرد، خبر آوردن: 'سه هزار شترت مرد' فردا صبح خبر دادند که ده کشتيت به دريا غرق شد. اين دارائى که پنج منشى نمى‌توانست حساب کند در عرض پنج روز نصف شد. اين پسر دومى تب کرد. اونم سه روز کشيد و مرد. باز براى اين خبر آوردند که فلان ده آتش گرفت، فلان حاصلو سِنْ زد. اين نصف مال هم نصف شد. به ماهى گذشت بچه اولى تب کرد. ده روزم بچه اولى خوابيد و مرد. فردا صبح خبر آوردند: 'حجره آتش گرفت.' شب خوابيده بودند ديدن اطاق مى‌لرزه از اطاق آمدند بيرون، رفتند کنار حياط، اتاقا همه فرو رفت. فردا که صبح شد. نه قبا تن او بود نه چادر سر او.
ظهرى زن او گفت: 'آخه من گرسنگى مى‌ميرم، آخه يه فکرى بکن.' پا شد رفت ديد هفت صنار گوشه ديوار افتاده روزى او همون هفت صنار آمد تو کار. بعد حضرت موسى رسيد به او، گفت: 'ديدى اگر خداى اى شهر به تو اين دارائى رو داده بود چرا ازت گرفت؟ پس ببين که قدم بچه‌هاى تو بود. خدا همون خداس. بچه‌ها رفت، دارائى رفت.'
ـ خداى اين شهر و خداى اون شهر يکى است.
ـ قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم ص ۳۶۲
ـ گردآورنده: ل. پ. الول ساتن. ويرايش اولريش مارتسولف آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید