سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دبٌهٔ روباه و گرگ


روزى از روزها، يک گرگ و يک روباه، با هم دوست شدند. هنوز چند روزى از دوستى آنها نگذشته بود که روباه رو به گرگ کرد و گفت: 'امسال زمستان طولانى و سختى خواهيم داشت. بگرديم تا غذائى براى زمستان پيدا کنيم و ذخيره کنيم.'
گرگ قبول کرد. آنها گشتند و گشتند تا اينکه دبٌه‌اى پر از کره پيدا کردند و آن‌را در درٌه‌اى داخل چاهى پنهان کردند تا وقتى که زمستان بيايد. شب بود و گرگ و روباه هر کدام از راهى به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ هم به طرف شمال.
روباه رفت پشت تپه‌اى پنهان شد و منتظر ماند تا گرگ کاملاً از آنجا دور شود. وقتى گرگ دور شد، روباه برگشت و رفت سراغ دبه، درش را باز کرد و شکمى از عزا درآورد و دوباره تا آمدن گرگ در پشت تپه به انتظار نشست. پس از مدتى سر و کلهٔ گرگ پيدا شد.
روباه نيز از تپه سرازير شد و نزد گرگ آمد و گفت: 'دوست عزيز! خسته نباشي. امروز چه حيوانى شکار کردي؟ چه طعمه‌اى خوردي؟'
گرگ چواب داد: 'هي! چى بگويم. چيز قابلى نبود. فقط چند تا استخوان بود!'
بعد گرگ از روباه پرسيد: 'خب تو چه طعمه‌اى گير آوردي؟ حتماً غذاى خوبى داشته‌اى که اين‌قدر سرحالي!
روباه گفت: 'چه بگويم شکار من هم گردن، گلو و اين‌جور چيزها بود!'
منظور روباه از گلو اين بود که کره را تا گلوى دبٌه پائين آوردم و خوردم. ولى گرگ منظور روباه را نفهميد و هيچ خبرى از موضوع نداشت. عصر که شد روباه و گرگ دوباره به‌راه افتادند. تا چيزى شکار کنند. باز هر کدام از طرفى به‌راه افتادند تا در سياه يشب طعمه‌اى ديگر گير بياورند. گرگ به طرف جنوب رفت و روباه به طرف شمال. اين بار نيز تا گرگ از چشم روباه دور شد، از پشت تپه برگشت و کره‌ها را تا نصف دبٌه خورد و باز در پشت تپه به انتظار آمدن گرگ نشست. روباه از بالاى تپه سرازير شد و نزد گرگ آمد و گفت: 'دوست عزيز! امشب چه غذائى گير آورده‌اي؟'
گرگ گفت: 'چيز خوبى گيرم نيامد. يک کلٌهٔ گوسفند!'
بعد گرگ از روباه پرسيد: 'خب! تو بگو چه غذائى گير آوردي؟ امشب هم خيلى سرحالي؟'
روباه گفت: 'غذاى من خوب بود. از گردن تا شکم!'
عصر روز بعد باز آنها به‌دنبال شکار به‌راه افتادند. اين‌بار نيز همين‌ که گرگ دور شد، روباه از پشت تپه برگشت و سر دبٌه را باز کرد و بقيه کره‌ها را تا آخر خورد و رفت پشت تپه تا آمدن گرگ به انتظار نشست. وقتى سر و کلٌهٔ گرگ که خيلى هم خسته به‌نظر مى‌رسيد، پيدا شد، روباه پيش او آمد و گفت: 'خب! امشت شامت چه بود؟'
گرگ گفت: 'هيچي! فقط دو تا پاچه بود. خب! تو چه گير آوردى که خيلى سرحالي؟!'
روباه گفت: 'هي! غذاى من خوب بود، شکم تا پا!'
روز بعد چون گرگ خيلى گرسنه بود، به روباه پيشنهاد کرد تا سر دبٌه را باز کنند و کمى از کره را بخورند. روباه قبول کرد. گرگ به طرف دبٌه رفت و سر آن‌را باز کرد. ديد دبٌه خالى است. با ناراحتى رو به روباه کرد و گفت: 'حتماً کره‌ها را تو خورده‌اي! غير از تو هيچ‌کس از جاى اين دبٌه خبر نداشت.'
وقتى دعواى آنها شديدتر شد، روباه گفت: 'اى گرگ! بيا تا بالاى آن تپه برويم و رو به آفتاب بخوابيم، هر کس کره‌ها را خورده باشد، از نافش چربى بيرون مى‌آيد.'
گرگ قبول کرد. آنها بالاى تپه، رو به آفتاب دراز کشيدند. گرگ که خيلى خسته و گرسنه بود، زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و يواشکى مقدارى از آب دهان خود را که به کره آغشته بود به ناف گرگ ماليد.
گرگ وقتى از خواب بيدار شد. ديد که چيزى به‌دور نافش جمع شده است. خيلى تعجب کرد. نگاهى به روباه انداخت. روباه به خواب خوشى فرو رفته بود.
گرگ با خودش گفت: 'مثل اين‌که کره را من خورده‌ام!' بعد پا به فرار گذاشت و رفت تا به تنهائى زندگى کند و از آن روز به بعد گرگ‌ها تنها زندگى مى‌کنند.
- دبٌهٔ روباه و گرگ
- چهل دروغ (۱۵ افسانه از ترکمن صحرا) ص ۱۱۵
- گردآورى و بازنويسي: عبدالصالح پاک
- کتاب‌هاى بنفشه. مؤسسه انتشاراتى قديانى چاپ اول ۱۳۷۷
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید