سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

داد و بیداد (۲)


در زمان قديم دو برادر به‌نام‌هاى رشيد و جمشيد بودند. براى پيدا کردن کار، از آبادى خود به آبادى ديگر رفتند. در اين آبادى براى آنها کارى پيدا شد و همين‌طور که مشغول کندن زمين بودند، بيل جمشيد به خمره‌اى پر از سکه‌هاى طلا خورد و به رشيد گفت:
- ديگر کار و بارمان خوب شد!
رشيد پرسيد:
براى چي؟
جمشيد جواب داد:
- بيلم به خمره‌اى پر از طلا خورد و جرينگى صدا کرد.
جمشيد اين حرف را که شنيد، در همان آن حرص و طمع او برانگيخته شد و پيش خود گفت: 'اين خمره سکه چرا مال من تنها نباشد، قوتم که به رشيد مى‌رسد، او را مى‌کشم.'
جمشيد گفت:
- رشيد! بايد تو را بکشم.
رشيد با آه و ناله پرسيد:
- به چه خاطر؟
- براى اينکه با زنده بودن تو، بايد سکه‌هاى خمره را تقسيم کنم، نصف سکه‌ها براى من کافى نيست. رشيد را به زمين زد و تا مى‌خواست سرش را ببرد، رشيد گفت:
- برادر! مى‌دانى زنم حامله است، حالا که مى‌خواهى من را به نامردى بکشي، وقتى برگشتى به ده، اگر زنم پسر زائيد نام او را بگذار داد و اگر دختر نامش باشد بيداد.
بعد او را کشت و سکه‌هاى خمره را برداشت و به آبادى‌ آنها برگشت. سه روز گذشت. زن رشيد طاقت نياورد و پيش برادر شوهر خود، جمشيد رفت و گفت:
- چرا از برادرت خبرى نيست؟ شما با هم رفتيد، او چه شد! چطور تو از او خبر نداري؟
جمشيد گفت:
- در بين راه از هم جدا شديم، او به يک آبادى رفت و من هم به يک آبادى ديگر، بالاخره پيدايش مى‌شود.
تا اينکه يک ماهي، دو ماهى و چند ماهى که گذشت. زن رشيد، دوقلو زائيد. روز هفتم از جمشيد عموى بچه‌ها که بزرگ خانواده هم بود، خواستند تا نامى به‌روى بچه‌ها بگذارد. جمشيد، وصيت برادرش را به‌ياد آورد و گفت:
- آدميزاد تخم مرگ است، بر سر آن دو راهى که من و او از هم مى‌خواستيم جدا شويم، رشيد وصيت خود را براى نام‌گذارى بچه‌ها به من کرد. او گفت اگر دختر باشد نام او بيداد، اگر پسر باشد، داد بگذاريد.
پازنده سال گذشت. داد و بيداد براى خود پسر و دخترى جوان و برومند شده بودند. در يکى از اين روزها، پادشاه براى گردش به حوالى آبادى رفته بود شنيد که زنى صدا مى‌زند 'اى داد بيا! اى بيداد، بيا!' پادشاه از چنين نام‌هائى فکرى کرد و به وزير خود گفت:
- اين نام‌ها، 'داد و بيداد' بى‌علت نيست، فوراً اين زن را نزد ما بياوريد.
مادر داد و بيداد به حضور پادشاه آمد. پادشاه از او پرسيد به چه علت چنين نام‌هائى را روى بچه‌هاى خود گذاشته است. مادر داد و بيداد، وصيت شوهر خود را که به عموى بچه‌هاى او گفته بود، به پادشاه گفت: پادشاه به وزير خود دستور داد عموى داد و بيداد نزد او حاضر شود. جمشيد خدمت پادشاه آمد. پادشاه از او پرسيد:
- علت اينکه برادرت نام بچه‌هاى خود را داد و بيداد گذاشته است، چيست؟ از اين نام‌ها چيزهائى فهميده مى‌شود، حقيقت مرا را بگو! والا دستور مى‌دهم چهار شقه‌ات کنند.
جمشيد به ناچار آنچه را که بين او و رشيد اتفاق افتاده بود براى پادشاه تعريف کرد.
پادشاه گفت:
- حدس مى‌زدم، داد و بيداد، فرياد دادخواهى آدمى است.
بعد نيمى از ثروت جمشيد را گرفت، به داد و بيداد و مادر آنها داد و از جمشيد پرسيد:
- دختر دم بخت داري؟
جمشيد ترسان و لرزان جواب داد:
- دارم. وقت شوهرش است، نامش هم 'زمانه' است.
به دستور پادشاه زمانه به عقد پسر عموى خود 'داد' درآمد و به جمشيد که ديگر به سن پيرى رسيده بود، امر کرد:
- بار سفر ببند! هرگز به اين آبادى برنگرد، سرانهٔ پيرى سزاى تو اين است.
- داد و بيداد
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار - ص ۸۵
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي
- انتشارات سروش چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید