سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

درویش و دختر پادشاه چین


پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مى‌گذشت اما او اولادى نداشت. روزى پادشاه بر اين غم اشک مى‌ريخت که درويشى وارد شد و با پادشاه به صحبت نشست. وقتى دانست که پادشاه از غم بى‌فرزندى در رنج است. سيبى به او داد و گفت: اين سيب را نصف مى‌کني. يک نيمه از خودت مى‌خورى و نيم ديگر را به زنى مى‌دهى که بيش از ديگر زنانت دوستش مى‌داري. او حامله مى‌شود و مى‌زايد. اما بايد قول و نوشته بدهى چنانچه فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، پس از آنکه به سن چهارده رسيد، يک سال در اختيار من باشد. پادشاه بهش برخورد، به وزرا و وکلا گفت: آخر چطور مى‌توانم بچه‌ام را بسپارم دست يک درويش که برود گدائى کند. وزرا و وکلا گفتند: فعلاً شما رضايت بده. تا آن موقع هم يک فکرى براى اين درويش مى‌کنيم. پادشاه آنچه را درويش گفته بود نوشت و امضاء کرد و داد و به دست درويش.
پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه، خبر آوردند براى پادشاه بيا که سوگلى زنت زائيده يک پسر کاکل‌زري. در اين موقع درويش هم پيدايش شد وقتى فهميد زن پادشاه پسر زائيده، به پادشاه گفت: من مى‌روم و چهارده سال ديگر مى‌آيم. عهدتان را فراموش نکنيد.
چهارده سال گذشت و پسر در اين مدت در همهٔ علوم استاد شد. روزى همهٔ درباريان در حضور پادشاه جمع بودند که سر و کله درويش پيدا شد. پادشاه از ديدن درويش به ياد عهد و پيمان خود افتاد و بدنش شروع کرد به لرزيدن. طورى که هم به چشم مى‌ديدند چطور دندان‌هاى پادشاه به‌هم مى‌خورد. پسر که نامش ملک ابراهيم بود، گفت: پدر جان، چه شد که با ديدن اين درويش چنين مى‌لرزي؟ پادشاه حکايت عهد و پيمان را با پسرش گفت. ملک ابراهيم گفت: ولى تا من نخواهم او نمى‌تواند مرا ببرد. درويش حرف او را تأئيد کرد و گفت: من بدون رضايت تو، حتى دو قدم هم تو را با خودم همراه نمى‌کنم. اما من سه شب اينجا مى‌مانم. بعد از اين مدت اگر آمدى مى‌برمت اگر نيامدي، تنها مى‌روم.
شب، اتاقى به درويش دادند تا استراحت کند، شاهزاده هم نزد او رفت و از درويش خواست تا حکايتى برايش نقل کند. درويش هم شروع کرد از زيبائى و وجاهت دختر پادشاه چين سخن گفتن و حرف را به آنجا کشاند که دختر مريض است و کسى غير از من نمى‌تواند او را معالجه کند. پسر گفت: عکسى هم از دختر داري؟ درويش دست در جيب کرد و عکسى بيرون آورد. تا چشم پسر به عکس افتاد بيهوش شد. درويش به هوشش آورد. پسر گفت: بايد مرا به صاحب اين عکس برساني!
اين بود که وقتى درويش عزم رفتن کرد، پسر هم به دنبالش راه افتاد و هر چه پادشاه و اطرافيان تلاش کردند مانع او شوند، نشد.
درويش از جلو و پسر از پشت سرش از قصر پادشاه بيرون رفتند. درويش يک دست لباس درويشى به تن پسر کرد کشکولى هم به دستش داد و دو بيت شعر هم يادش داد و با هم رفتند سر بازار. درويش شروع کرد به خواندن و چند تا سکه از دست رهگذرها گرفت. بعد نوبت پسر شد. وقتى پسر شروع کرد به خواندن سکه بود که از دست روندگان و بازراهاى به کشکول پسر سرازير شد. درويش به پسر گفت برويم ته بازار. رفتند جماعت هم که محو جمال بچه درويش شده بودند، به‌دنبال‌شان راه افتادند. ته بازار هم پسر شروع کرد به خواندن و دو تا کشکول از سکه پر کرد.
درويش و پسر پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند، رفتند و رفتند تا به شهر چين رسيدند. دم دروازه، شاهزاده و درويش با هم عهد کردند که هر آنچه در چين به‌دست مى‌آورند با يکديگر نصف کنند. وارد شهر و مشغول به کسب و کار خود شدند. آوازهٔ آنها در شهر پيچيد و به گوش پادشاه چين رسيد. پادشاه آنها را به قصر خود دعوت کرد. زن‌ها و دختران دربارى از پشت پرده و وزرا و وکلا و پادشاه در بارگاه نشستند و گوش سپردند به آواز درويش و بچه درويش. نگاه دختر پادشاه چين که به بچه درويش افتاد، قلبش گرفتار عشق او شد. پادشاه که از درويش و بچه درويش خوشش آمده بود از آنها قول گرفت که هر روز به قصر او بيايند. و اين آمد و رفت‌ها آتش عشق دختر پادشاه را تيز کرد تا جائى‌که شد. طورى که ناچار شدند او را در اتاقش به غل و زنجير ببندند.
پادشاه حکيمان و طبيبان را به بالين دختر آورد، اما دختر همچنان در بند جنون ماند و بهبود نيافت تا اينکه دريوش گفت: اگر پادشاه اجازه بدهند من هم بيمار را ببينم. پادشاه اجازه داد. درويش به اتاق دختر رفتند. دختر تا چشمش به درويش افتاد دامن جامهٔ او را گرفت که: اى درويش دستم به دامنت، درد من فراق شماست. درويش پيش پادشاه برگشت و گفت: اگر پادشاه قول بدهند که دخترشان را به اين بچه درويش بدهند، من دختر را معالجه مى‌کنم. پادشاه گفت: من از اين پسر خوشم مى‌آيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت: من بچه درويش نيستم و خودم شاهزاده هستم. بعد براى اينکه حرفش را ثابت کند نامه‌اى براى پدرش نوشت و در آن تقاضاى صد کرور سکه کرد. نامه به‌دست قاصد داد و همه منتظر بازگشت او شدند.
قاصد نامه را به دربار ايران برد و پادشاه ايران به خيال اينکه پسرش معامله‌اى در پيش دارد، آنچه را خواسته بود به وزير داد تا برايش ببرد. وقتى وزير آمد و پادشاه چين فهميد که بچه درويش راست راستى شاهزاده است و از اين بابت خيلى خوشحال شد. اما به درويش گفت: دختر من غير از جنون يک درد ديگر هم دارد. درويش گفت: چه دردي؟ گفت: تا به حال براى دو نفر ديگر هم اين دختر را عقد کرده‌ايم، اما همين که نفسش به آنها خورده، افتاده و مرده‌اند جورى که انگار هيچ‌‌وقت زنده نبوده‌اند. درويش گفت: معالجه آن دردش هم با من. خلاصه، دختر را براى پسر عقد کردند و درويش به پسر گفت: تا وقتى من نگفتم، نبايد صورتت را به‌صورت دختر نزديک کني. اگر خيلى عشقت کشيد ماچش کني، دستش را ماچ کن.
درويش و پسر و دختر راه افتادند و از چين بيرون آمدند تا رسيدند به ميانهٔ راه که سرسبز و باصفا بود. درويش دستور اتراق داد و بعد پسر را صدا کرد و گفت: عهد و پيمانت که يادت نرفته؟ پسر گفت: نه. هر چه هست نصف مى‌کنيم. هر چه سکه و اثاثيه بود نصف کردند، ماند دختر. درويش گفت: حالا بايد دختر را نصف کنيم. پسر گفت: اگر دختر را نصف کنيم مى‌ميرد. هر چه دارم مال تو، دختر را بده به من. درويش گفت: نه، بايد نصف کنيم. پسر گفت: دختر هم مال تو، نصفش نکن. درويش گفت: نه، بايد نصف شود. بعد بلند شد و دختر را ميان دو درخت ايستاند. هر يک از پاهايش را به يک درخت بست و ساطورى آورد. ساطور را بلند کرد که دختر را شقه کند. اما با پهناى ساطور ميان دو پاى دختر زد که ناگهان يک افعى از دهان دختر بيرون آمد. درويش ساطور را کوبيد به کله افعى و او را کشت. براى بار دوم، درويش ساطور را بالا برد و گفت: بار اول رحم کردم اما اين‌ بار چنان ضربه‌اى بزنم که دختر از ميان نصف شود. ساطور را با پهناى آن پائين آورد. اين بار دو تا بچه مار از گلوى دختر بيرون آمد. بار سوم که درويش اين کار را تکرار کرد. دختر عطسه‌اى زد اما چيزى از دهانش بيرون نيامد. درويش دختر را از درخت باز کرد و دستور داد رختخواب بيندازند. دختر در رختخواب خوابيد. سه روز آنجا ماندند.
بعد از سه روز درويش شاهزاده را صدا کرد و دختر را هم از رختخواب بلند کرد و گفت: من همهٔ اين کارها را کردم تا اين مار و افعى را از شکم دختر بيرون بياورم. اين درد چاره‌اى جز اين کار نداشت.
به دستور پادشاه شهر را آئين بستند و هفت شبانه‌روز جشن عروسى شاهزاده با دختر پادشاه چين ادامه داشت. صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: از يک سالى که قرار بود شاهزاده پيش من باشد دو روز مانده، به عوضش دو وسال ديگر که زن شاهزاده پسرى مى‌زايد، مى‌آيم و او را با خودم مى‌برم.
- درويش و دختر پادشاه چين
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص ۶۱
- ل. پ. الول ساستن. ويرايش اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید