سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

درویش و دختر پادشاه چین (۲)


پادشاهى بود اولادى نداشت. روزى درويشى به بارگاه او آمد و آينه‌اى به دستش داد. پادشاه در آينه نگاه کرد و وقتى تارهاى سفيد مو را در ريش‌اش ديد، زار گريست. درويش گفت: 'پادشاه را چه مى‌شود؟' پادشاه گفت: 'ريش‌هايم سفيد شده و هنوز اولادى ندارم.' درويش انارى خواست. وقتى انار آوردند، دعائى خواند و به پادشاه گفت: 'اين انار را نصف ميظکني، يک نيمه را به آن زنت که از ديگران بيشتر دوستش دارى مى‌دهى و نصف ديگر را خودت مى‌خوري. اما بايد به من نوشه بدهى که اگر فرزندت دختر شد مال من و اگر پسر شد وقتى به سن چهارده رسيد، يک سال در اختيار من باشد.'
يک سال گذشت و در اين مدت پادشاه صاحب پسرى شد که نامش را ملک ابراهيم گذاشتند. در همين روزها سر و کله درويش هم پيدا شد. پادشاه به اطرافيانش سپرده بود که اگر درويش آمد به او بگويند زن شاه زائيد اما بچه‌اش مرد. درويش وقتى اين حرف را شنيد گفت: 'اگر رعيت به سلطان دروغ بگويد او را مى‌کشند، اما اگر سلطان دروغ گفت او را چه کار بايد کرد؟' پادشاه به تريج قبايش برخورد و با خلق تنگى گفت: 'يعنى مى‌خواهى بگوئى من دروغ مى‌گويم؟' درويش جواب داد: 'اينکه مى‌گوئيد از دروغ هم بالاتره. بچه من الان صحيح و سالم و اسمش هم ملک ابراهيم است. من رفتم اما اگر شب و نصف شب براى معالجه مرا خواستيد در فلان کاروانسرا منزل دارم.' درويش اين‌را گفت و رفت.
نيم ساعتى نگذشته بود که براى پادشاه خبر آوردند حال بچه خراب شده. پادشاه فرستاد دنبال حکيمان. اما هر حکيمى آمد و داروئى داد حال بچه بتر شد، جورى که با مرگ فاصله‌اى نداشت. بچه را رو به قبله کردند که پادشاه فرستاد دنبال وزير دست راست و وقتى آمد به او گفت: 'اى وزير دستم به دامانت انديشه‌اى کن.' وزير گفت: 'دل درويش را بى‌خود رنجاندي. حالا من مى‌روم دنبالش بلکه بيايد و کارى بکند.' وزير به همان کاروانسرائى که درويش گفته بود رفت. ديد درويش مشغول نماز خوانده است. سلام کرد. درويش گفت: 'چه مى‌خواهي؟' وزير حال و قضيه را گفت. درويش گفت: 'تا خود شاه اينجا نيايد نمى‌آيم.' وزير گفت: 'مگر مى‌شود پادشاهى به کاروانسرا بيايد؟' درويش گفت: 'همنى است که گفتم.' وزير ناچار به قصر بازگشت و ماجرا به پادشاه گفت. ديگر چيزى نمانده بود که جان بچه از بدنش در برود که پادشاه سر و پا برهنه به‌سوى کاروانسرا دويد.
درويش سر سجاده نشسته بود که شاه وارد شد و خودش را انداخت روى پاهاى او. درويش گفت: 'غصه نخور من شفاى بچه را از خدا مى‌گيرم.' درويش و پادشاه که به قصر آمدند و ديدند حال بچه خوب شده و تو بغل مادرش شير مى‌خورد. درويش بچه را گرفت و پيشانى‌اش را بوسيد بعد به پادشاه گفت: 'ديگر اين بچه را از من پنهان نکن. اگر چنين کنى خدا او را از تو مى‌گيرد. اين‌را هم بدان که به اندازهٔ دانه‌هاى انارى که خوردي، از اين پسر پشت خواهى داشت.'
درويش هر سال مى‌آمد و به ملک ابراهيم سر مى‌زد. چهارده سال گذشت. روزى درويش آمد و به پادشاه گفت: 'حالا روز وفاى به عهد است. من بايد ملک ابراهيم را براى يک سال ببرم.' پادشاه با اينکه از دور شدن از پسرش ناراحت بود، ناچار قبول کرد. درويش دست ملک ابراهيم را گرفت و از در قصر خارج شد.
درويش بعد از اينکه يک دست لباس درويشى به تن پسر کرد و يک کشکول به دستش داد و نيم تاج درويشى به سرش گذاشت او را به قصر برگرداند تا اولين مجلس درويش‌خوانى را آنجا برگزار کند. بعد از اينکه درويش يک بيت خواند به پسر گفت: 'جواب بده.' پسر با شعرهائى که درويش يادش داده بود جواب او را داد. بعد کشکول را وسط بارگاه گذاشت. درباريان کشکول او را پر از پول و طلا و جواهر کردند. درويش و شاهزاده پس از اينکه با شاه خداحافظى کردند به بازار رفتند و آنجا هم شروع کردند به خواندن وجمع کردن پول. بعد راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهر چين رسيدند. در ميان راه هم با يکديگر عهد بستند که هر چه گيرشان آمد با هم نصف کنند. وارد شهر چين که شدند ديدند تمام شهر سياه‌پوش است. پرسيدند: 'چرا؟' جواب شنيدند که: 'دختر شاه مريض و رو به مرگ است.' درويش گفت: 'مرا به قصر شاه ببريد.' بردندش.درويش که دختر را مى‌شناخت پيش او نشست و گفت: 'هر چه من مى‌دهم بخور و بدان که من تو را به محبوبت مى‌رسانم.'
چشم‌هاى دختر باز شد. دختر نگاهى به درويش انداخت گفت: 'درويش، تو يک بار دگى رهم اين حرف را به من زدي، حال من بهتر شد اما به وعده‌ات عمل نکردي، الان شش ماه است که حالم هر روز بدتر مى‌شود.' درويش گفت: 'در اين مدت من دنبال محبوب تو بودم تا بياورمش حالا هم او را آورده‌ام، هر چه به تو مى‌دهم بخور. فردا او را پيش تو مى‌آورم.' درويش بلند شد پيش پادشاه رفت و گفت: 'پادشاه به سلامت باشد. عمر دختر شما امشب به پايان مى‌رسد. من او را معالجه مى‌کنم به‌شرط آنکه اگر حالش خوب شد او را به پسر من بدهي. اگر خوب نشد من سر خود را به شما مى‌دهم.' پادشاه گفت: 'چه مى‌گوئى درويش من دخترم را به يک گدا بدهم؟' درويش گفت: 'يا داماد گدا يا دختر مرده يک کدام را انتخاب کن.' اطرافيان پادشاه به او گفتند: 'اين دختر امروز يا فردا مى‌ميره کس ديگرى هم غير از اين درويش نمى‌تواند معالجه‌اش بکند، پس بهتر است به دامادى پسر درويش رضايت دهي. بعدش هم مى‌توانى او را نابود کني.' پادشاه پذيرفت. کاغذى نوشتند و امضاء کردند و قرارهايشان را گذاشتند.
فرداى آن روز درويش دست پسر را گرفت و دوتائى به ديدن دختر رفتند. دختر خواب بود. درويش بيدارش کرد. تا چشم دختر به جمال پسر افتاد صيحه‌اى کشيد و از هوش رفت. درويش او را به هوش آورد و گفت: 'حالا خيالت راحت شد. اين تو و اين هم محبوبت.' شب سوم پادشاه به ديدن دخترش آمد و وقتى او را سالم و سرحال ديد خيلى خوشحال شد. به دختر گفت: 'من عهد بسته‌ام که تو را به پسر درويش بدهم.' دختر گفت: 'کمال و فضايل اين درويش در هيچ کجا پيدا نمى‌شود.' شاه ديد مثل اينکه دختر هم از بچه درويش بدش نيامده. پيش خودش گفت: 'علف بايد به دهن بزى شيرين بياد.'
شهر را آئين بستند. هفت شبانه‌روز بزن و بکوب و شادمانى بود. دختر را براى پسر عقد کردند. شبى که قرار بود دختر و پسر را دست به دست بدهند. درويش به پسر گفت: 'اگر دست به دختر زدى بند از بندت سوا مى‌کنم.' بعد از سه روز درويش نزد پادشاه رفت و گفت: 'قبله عالم به سلامت باشد، اگر اجازه دهيد ما برويم. اين پسر فرزند من نيست بلکه فرزند پادشاه مغرب زمين است و ما بايد نزد او برگرديم.' پادشاه از اينکه شنيد دامادش يک شاهزاده است خيلى خوشحال شد و دستور داد جهيزيهٔ در خور تهيه شود.
درويش و دختر و پسر با اسباب و لوازم و جهيزيه حرکت کردند تا رسيدند به محلى که قرار گذاشته بودند هر چه به‌دست مى‌آورند، نصف کنند. درويش دستور توقف داد. هر چه مال و اموال بود نصف کردند تا رسيدند به دختر. درويش گفت: 'بايد دو شقه‌اش کنيم.' پسر هر چه کرد تا درويش را از اين تصميم منصرف کند، نشد. حتى راضى شد که دختر مال درويش باشد. باز درويش گفت: 'نه، حالا بنشين و تماشا کن.' دختر را ايستاند ميان دو درخت و هر يک از پاهايش را به درختى بست و ساطور را برداشت بالا برد و از پهناى آن ميان پاى دختر پائين آورد. يک مار از دماغ دختر بيرون آمد. درويش گفت: 'بار اول اشتباه شد، آماده باش که مى‌خواهم شقه‌ات کنم.' باز ساطور، را بالا برد و از پهناى آن پائين آورد، يک بچه مار از دماغ دختر بيرون آمد. بار سوم چيزى از دماغ دختر بيرون نيامد. درويش دختر را سه روز در رختخواب خواباند. بعد از سه روز حرکت کردند، نامه‌اى هم به پدر شاهزاده نوشت که: 'پسرت را همراه با دختر پادشاه مشرق زمين مى‌آورم.'
به دستور پادشاه، شهر را آئين بستند و هفت شبانه‌روز در شهر آتش‌بازى به راه انداختند. درويش دست دختر را به‌دست پسر داد و گفت: 'مبارک باشد. پنج سال بود که آن مار در دماغ اين دختر لانه کرده بود و هيچ جور جز آنچه ديدى نمى‌شد، آن‌را بيرون آورد.' درويش همهٔ مال و دارائى خودش را هم به پسر داد و رفت.
- درويش و دختر پادشاه چين
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص ۶۸
- ل. پ. الول ساتن، ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، احمد وکيليان
- نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید