سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

درویش و دو کودک


درويشى بود که پاى پياده به روستاها مى‌رفت و گدائى مى‌کرد. به هر خانه‌اى که مى‌رسيد، مى‌گفت: هر که بد کند به خود کند.
اگر کسى به او کمک نمى‌کرد، حرفى نمى‌زد و در خانه‌اى ديگر مى‌رفت. يک روز اين درويش، رفت در خانه‌اى و گفت: هر که بد کند به خود کند، زنى توى خانه سرگرم پختن نان بود. حرف درويش را که شنيد، زهر ريخت توى خمير و دو قرص نان پخت و به درويش داد.
درويش گفت: من سير هستم و نان نمى‌خواهم. کمى آب به من بده تا رفع تشنگى کنم و از اينجا بروم. زن گفت: آب نداريم نان را بردار و برو.
درويش هم دو قرص نان را گرفت و توى توبره‌اش انداخت و رفت تا رسيد به مردى که با دو فرزند کوچکش زير درختى نشسته بودند. مرد گفت: نان اگر دارى کمى به بچه‌هايم بده تا سير شوند و از اينجا برويم.
درويش گفت: دو قرص نان ذرت دارم که زنى به من داده ديگر چيزى ندارم. مرد نان‌ها را گرفت و به بچه‌هايش داد. نيم‌ساعتى نگذشته بود که بچه‌ها دل درد گرفتند و مردند. مرد گفت: اى درويش تو بچه‌هايم را کشتى و من هم بايد تو را بکشم.
درويش گفت: زنى از همين آبادى بالا اين نان‌ها را به من داده و مى‌دانم توى آنها چه ريخته است. حالا حاضرم آن خانه را به تو نشان بدهم.
درويش و مرد، بچه‌ها را روى دوش انداختند و رفتند تا رسيدند به همان خانه و مرد متوجه شد که آنجا خانهٔ خودش است. درويش گفت: اين زن نان را به من داده.
مرد هم موهاى زن را به دم قاطر بست و قاطر را آن‌قدر توى صحرا دوانيد تا زنش مرد.
درويش هم راهش را پيش گرفت و رفت.
- درويش و دو کودک
- افسانه‌هاى لرستان - ص ۳۲
- گردآورنده: بهرام فرخ‌فال
- انتشارات شباهنگ، چاپ اول ۱۳۵۸
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید