سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دلارام و شاهزاده


پادشاهى يک پسر داشت روزى که پسر بزرگ شده بود او را خواست و کليد اطاق‌هاى قصر شاهى را به او داد. پسر به اطاق‌ها يکى‌يکى سر زد ديد همه پر از اشياء قيمتى و جواهرات است تا رسيد به اطاقى و ديد کليدش نيست. از پدرش پرسيد 'کليد اين اطاق کجاست؟' پادشاه گفت: 'کليد آن اطاق به درد تو نمى‌خورد.' آن روز گذشت تا روزى پادشاه به حمام رفت. پسر آمد و کليد آن اطاق را از جيب پادشاه درآورد و رفت در اطاق را باز کرد ديد هيچ چيزى توى آن نيست. موقع بيرون آمدن چشمش به بالاى در و به عکس دخترى افتاد که به ماه مى‌گفت تو در نيا که من درآمدم. يک دل نه صد دل عاشق او شد و از هوش رفت. پادشاه که از حمام بيرون آمد دست به جيب خود برد ديد کليد آن اطاق نيست. آه از نهادش برآمد باعجله آمد به قصر و جوياى پسرش شد. هيچ‌کس از او خبرى نداشت رفت توى اطاق ديد بى‌هوش و بى‌گوش افتاده است او را به هوش آوردند، پسر گفت: 'پدر! اين عکس چه کسى است؟ من او را مى‌خواهم.' هر چه پدر نصيحت کرد سودى نبخشيد. عاقبت گفت: 'اين عکس دختر پادشاه چين و ماچين و نامش هم دلارام است و تو نمى‌توانى به آن دست پيدا کنى راه مملکت‌شان خيلى دور است.' پس گوش نداد اسباب سفر را آماده کرد. پسر وزير هم گفت: 'من با تو مى‌آيم.' بعد دو تا اسب از سر طويله بيرون کشيدند و اکمه (Akmexworjin = خورجين کوچک که اشياء قيمتى را در آن مى‌گذراند) خورجين‌ها را پر از جواهرات گران‌قيمت کردند و پشت به شهر خود و رو به شهر چين و ماچين راه افتادند رفتند و رفتند تا به شهرى رسيدند.
در کاروانسرائى منزل کردند و بعد براى تماشاى شهر راه افتادند. شنيدند که در شهر نجارى است که چرخ و فلک مى‌سازد که اگر سوار آن بشوى و به راست بچرخانى مى‌رود بالا و اگر به چپ بچرخانى مى‌آيد پائين. رفتند پيش نجار و دستور دادند يک چرخ فلک برايشان بسازد. چرخ فلک که حاضر شد سوار آن شدند و به راست چرخاندند و به هوا بلند شدند و راه چين و ماچين را پيش گرفتند، رفتند تا رسيدند به شهر دلارام. پشت شهر پائين آمدند. خورجين جواهرات را برداشتند و وارد شهر شدند. در کاروانسرائى منزل کردند. مقدارى جواهرات به کاروانسرادار دادند و جوياى دلارام شدند. کاروانسرادار گفت: 'آفتاب و مهتاب روى دلارام را نديده است شما چطور مى‌خواهيد او را ببينيد؟ اين کار محلا است.' باز هم جواهراتى به کاروانسرادار دادند. کاروانسرا گفت: 'من پيرزنى را مى‌شناسم که با دلارام آمد و رفت دارد او را مى‌بينم بلکه کارى بتواند بکند. آن وقت رفت و پيرزن را آورد. پسر پادشاه پول زيادى به پيرزن داد تا او را راضى کردند و رفتند خانهٔ پيرزن منزل کردند ولى تا از دلارام حرف مى‌زدند پيرزن مى‌گفت: 'حرف نزنيد ديوارها سوراخ دارد سوراخ‌ها موش دارد موش‌ها گوش دارند مى‌روند به دلارام خبر مى‌دهند.' آن‌قدر پول به پيرزن دادند تا راضى شد که راهى پيش پاشان بگذارد. پيرزن گفت: 'در اين شهر روزهاى جمعه بايد تمام بازارها باز باشد و همهٔ مردم بروند خانه‌هاشان. آن‌وقت دلارام مى‌آيد به بازار و گردش مى‌کند و هر چه خواست برمى‌دارد بعد هم از طرف دربار پولش را به صاحب دکان مى‌دهند حالا که تو اين‌طور بى‌تابى مى‌کنى براى جمعهٔ آينده تو را توى صندوقى در يک دکان مى‌گذارم تا فقط يک نظر دلارام را ببيني.'
بعد روز پنج‌شنبه که شد يک صندوق تهيه کردند و يک سوراخ به آن گذاشتند. شاهزاده داخل صندوق شد. پسر وزير آن‌را را به دوش گرفت و راه افتادند تا به در دکان شخصى که با پيرزن آشنا بود رسيدند. پيرزن به صاحب دکان گفت: 'اين صندوق اينجا باشد تا بعد بيايم ببرم.' صبح جمعه که شد دکان‌داران دکان‌ها را باز کردند و منتظر دلارام شدند. شاهزاده از سوراخ صندوق ديد دلارام با عده‌اى کنيز وارد بازار شد. دخترى مثل ماه شب چارده باز طاقت نياورد و از هوش رفت. دلارام گردشى در بازار کرد و رفت. مردم هم سر کارشان آمدند. پسر وزير هم آمد صندوق را برد و در صندوق را باز کرد ديد شاهزاده بيهوش افتاده است او را به هوش آورد و مشورت کردند که چه کنند تا به قصر شاه وارد بشوند. عاقبت گفتند: 'خوب است نوازنده بشويم.' و همين کار را هم کردند. پيرزن هم مدام پيش دلارام از نوازندگان تازه‌اى که به شهر آمده‌اند تعريف مى‌کرد. عاقبت دلارام دستور داد آنها را به قصر آوردند تا در اطاق ديگر نوازندگى کنند و دلارام گوش بدهد. پيرزن آنها را به قصر آورد. شاهزاده و پسر وزير هم تا غروب زدند و خواندند. شب که خواستند بروند دلارام دستور داد فردا هم بيايند.
موقعى که از قصر خارج شدند پسر پادشاه داخل صندوقى که جاى ساز و دنبک بود رفت و پسر وزير صندوق را به دوش گرفت و برگشت گفت: 'حالا که بايد فردا هم بيائيم اجازه بدهيد اين صندوق را بگذاريم اينجا باشد.' کنيزها هم قبول کردند و پسر وزير صندوق را گذاشت و رفت. شب که شد لارام شام خورد و خوابيد. همه که خوابيدند و به خواب سنگين رفتند، شاهزاده از صندوق بيرون آمد و وارد اطاق دلارام شد. يک بوسه از گونهٔ راستش برداشت و شمعدان طلا را که بالاى سرش بود گذاشت پائين پاى دلارام و شمعدان نقره را که پائين پاش بود گذاشت بالاى سر او و رفت توى صندوق. وقتى که دلارام بيدار شد ديد طرف راست صورتش سنگينى مى‌کند وجاى شمعدان‌ها هم عوض شده دانست کسى وارد قصر شده ولى هر چه جست‌وجو کرد چيزى نفهميد. صبح پسر وزير آمد و شاهزاده هم از صندقو خارج شد و باز مشغول نوازندگى شدند. شب باز دلارام دستور داد فردا هم بيايند.


همچنین مشاهده کنید