سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

درخت سحرآمیز


يکى بود يکى نبود. سال‌ها پيش يک روز شاهزاده دليرى با عده‌اى از دوستانش به شکار رفت و در دنبال آهوئى وارد جنگل شد. مدتى در جنگل صبر کرد تا بلکه دوستانش به او برسند ولى آنها راه را گم کرده و از سمت ديگر رفته بودند. ناگهان صداى غرش ترس‌اورى سکوت جنگل را درهم شکست و شاهزاده متوجه شد که گرگ خاکسترى بزرگى پشت سرش ايستاده است. اسب شاهزاده متوجه شد که گرگ خاکسترى بزرگ پشت سرش ايستاده است. اسب شاهزاده از ديدن گرگ سخت ترسيد و سعى کرد که عنان خود را از دست شاهزاده رها کند و پا به فرار گذارد ولى شاهزاد عنان اسب را محکم در دست نگه داشته بود و با شلاقى که در دست داشت گرگ را از کنار اسب دور ساخت. هنوز چند شلاقى به گرگ نزده بود که ناگهان کسى از دور فرياد زد. چه‌طور جرأت دارى حيوانات اهلى مرا بزني. شاهزاده نگاهى به پشت سر خود انداخت. کمى دورتر يک جادوگر پير توى جاده ايستاده بود و گرگ در حالى‌که دندان‌هاى زرد رنگش را نشان مى‌داد به طرف او مى‌دويد. شاهزاده همين‌که جادوگر را ديد گفت واقعاً که اسم اين گرگ را بايد حيوان اهلى گذاشت.
زود او را از اينجا دور کن وگرنه با اين شلاق او را خواهم کشت. جادوگر جواب داد اگر جرأت دارى اين‌کار را بکن وقتى که شاهزاده سر اسبش را برگرداند و به طرف شهر روانه شد جادوگر فرياد زد: تو براى کار امروزت متأسف خواهى شد. وقتى که شاهزاده از جنگل خارج شد دوستانش به اندازه‌اى دور شده بودند که ديگر اثرى از آنها ديده نمى‌شد. شاهزاده به تصور اينکه اگر راه را ميان برکند زودتر به انها خواهد رسيد از جاده ديگرى جنگل را دور زد و به‌سرعت چون باد به طرف مقصد نامعلومى روانه گرديد. در اين هنگام تشنگى شديدى به او دست داد. اتفاقاً زن دهاتى پيرى کنار جاده ايستاده بود و شاهزاده از او پرسيد که کجا مى‌تواند آب پيدا کند. اين زن دهاتى همان جادوگر بود که خودش را به اين شکل درآورده بود. جادوگر که شاهزاده را در چنگ خود سخت گرفتار ديد خوشحال شد و به او گفت که در قلب جنگل چشمه بزرگى وجود دارد که آب آن از شراب هم گواراتر است.
شاهزاده که نمى‌خواست وقتش را تلف کرده باشد از او خواهش کرد که اين چشمه را به او نشان دهد. اما شاهزاده نمى‌دانست که اين جادوگر او را به جنگل مى‌برد تا از آب جادو شده به او بخوراند. وقتى که به چشمه رسيدند شاهزاده از اسب پائين آمد و مشتى از آب صاف و زلال چشمه پر کرد و نوشيد. پس از آنکه تشنگى‌اش فرو نشست بلند شد تا دهنهٔ اسبش را بگيرد اما هنوز دست پيش نبرده بود که احساس کرد سرش گيج مى‌خورد. دست‌هايش کم‌کم دراز شد و به شکل شاخه درخت درآمد پاهايش به زمين فرو رفت و در خاک ريشه دوانيد و خلاصه در عرض چند لحظه شاهزاده مبدل به يک درخت نارون شد دوستانش پس از جست‌وجوى بسيار از يافتن او نااميد شدند و چون غيبت او به‌طول انجاميد شاهزاده ديگرى به‌جاى او فرمانرواى کشور شد. با آنکه درخت نارون هميشه مى‌کوشيد که بدبختى و بيچارگى خودش را براى رهگذرها شرح دهد ولى آنها چيزى از صداى نامفهوم او سر نمى‌آوردند، هيزم‌شکنان جنگل وقتى که براى بريدن درخت‌هاى خشک شده به جنگل مى‌آمدند درخت نارون فرياد مى‌زد: من يک شاهزاده هستم، من يک شاهزاده هستم، ولى هيزم‌شکنان صدائى به‌جز زوزه باد نمى‌شنيدند.
زمستان‌هاى سرد و کشنده نارون را سخت ناراحت مى‌کرد وقتى فصل زيباى بهار فرا مى‌رسيد و پرندگان نغمه‌سرا مجدداً به جنگل برمى‌گشتند نارون زندگى جديدى در خود احساس مى‌کرد. در سا لاول يک جفت کبوتر جنگلى در بالاى شاخه‌هاى نارون لانه کردند. شاهزاده از آمدن آنها خيلى خوشحال شد زيرا زبان آنها را خوب مى‌فهميد. شب نيمه تابستان کبوترها به او گفتند، امشب پادشاه درختان به جنگل مى‌آيد اين سر و صداى يکنواخت را در جنگل نمى‌شنوي؟ اين سر و صدا از درخت‌هائى است که خود را آمادهٔ پذيرائى از پادشاه مى‌کنند آنها برگ‌هاى خشک شده خود را به زمين مى‌ريزند و شاخه‌هاى‌شان را تکان مى‌دهند. شاهزاده گفت پادشاه درختان به چه شکل است؟ کبوتران جواب دادند: او موجودى است بلندقد و تيره رنگ و قوى هيکل که در بالاى يکى از کاج‌هاى جنگل‌هاى شمال زندگى مى‌کند.
هر سال در شب نيمه تابستان دور جهان مى‌گردد تا ببيند آيا درختان در وضع خوبى به‌سر مى‌برند يا خير. شاهزاده پرسيد: تصور مى‌کنيد او بتواند به من کمک کند؟ کبوترها جواب دادند از خود او بپرس، غروب شب نيمه تابستان به پايان رسيد و تيرگى شب سراسر جهان را در خود فرو برد نيمه‌هاى شب با آنکه باد مى‌وزيد درختان برگ‌هاى خود درا تکان داده موسيقى دلنشينى به‌وجود آوردند و در همان لحظه پادشاه درختان وارد جنگل شد. همان‌طور که پرندگان تعريف کرده بودند او يک موجود بلند قد تيره رنگ بود. پادشاه درختان با صدائى شيرين و لذت‌بخش پرسيد: ملت من حال شما خوب است؟ تقريباً تمام درخت‌ها جواب دادند، بله قربان، ولى دو سه درخت شکايت کردند که شاخه‌هاى‌شان مى‌افتد و حتى يک درخت کوتاه‌قد گفت که همسايه‌اش نمى‌گذارد نور آفتاب به او برسد.
شاه پس از رسيدگى به شکايات درختان با آنها خداحافظى کرد و در صدد بود که از جنگل بيرون برود که شاهزاده جادو شده فرياد زد: اى پادشاه درختان لحظه‌اى بايستيد و با آنکه من از افراد ملت شما نيستم به شکايتم گوش دهيد، من يک شاهزاده هستم که يک جادوگر بدجنس مرا تبديل به درخت نموده است. مى‌توانيد به من کمک کنيد؟ پادشاه جواب داد: افسوس اى دوست عزيز که من نمى‌توانم به تو کمک کنم ولى نااميد نباش من در گردش به دور جهان حتماً يک نفر از پيدا خواهم کرد که بتواند به تو کمک کند. سال ديگر همين موقع منتظر من باش. پس درخت نارون شاخه‌هايش را تکان داد و پادشاه از جنگل خارج گرديد. بار ديگر زمستان سرد و تاريک و خاموش فرا رسيد. وقتى که بهار برگشت دوشيزه زيبائى با هيزم‌شکنان به جنگل آمده شب‌ها در زير سايه درخت نارون مى‌خوابيد. پدر اين دوشيزه تاجر ثروتندى بود که سال‌ها قبل ورشکست شده و در اثر غم و اندوه دنيا را بدرود گفته بود و چون اين دختر کسى به‌جز آن هيزم‌شکن نداشت پيش او آمده و با خانواده‌اش زندگى مى‌کرد.


همچنین مشاهده کنید