سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دیو عاشق


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. در روزگار قديم زن و شوهرى بودند که دخترى داشتند زيبا. ديوى در حوالى آبادى آنها زندگى مى‌کرد که يک دل نه صد دل عاشق دخترک بود و پدر دخترک هم ازجان و دل مى‌خواست که دخترش زن ديو بشود. ولى دخترک از ديو بدش مى‌آمد و پدرش هم هى او را سرزنش مى‌کرد و بعضى اوقات هم تهديد که بالاخره ديو ترا با خودش مى‌برد چه بهتر که زنش بشوى و خيال همهٔ ما را راحت کني. دخترک ديگر هيچ راه چاره‌اى به نظرش نرسيد مگر اينکه از خانه پدرى فرار کند و خودش را به سرنوشت بسپارد. در همين حال و احوال بود که روزى براى لباس‌شوئى به کنار چشمه رفت. اتفاقاً پسر نجار محل هم آمده بود سرچشمه که الاغش را آب بدهد دخترک به او گفت:
- آيا پدرت مى‌تواند، قوطى بزرگى بسازد که يک نفر در آنجا بگيرد؟
پسر نجار گفت:
- اتفاقاً شغل پدر من همين است و مخصوصاً استاد ساختن اين‌طور قوطى‌هاى بزرگ است.
دخترک گفت:
- پس برو پيش پدرت به او بگو که چنين قوطى بزرگى را براى من درست کند و من هم در عوض کلاه ترا پر از تخم‌مرغ مى‌کنم.
پسرک خوشحال شد و رفت و قضيه را به پدرش گفت و پدرش زورد دست به‌کار شد و چيزى نگذشت که قوطى بزرگ استوانه‌اى شکلى را براى دخترک ساخت. پسر نجار هم قوطى را برداشت و نزد دختر برد و دختر هم کلاه پسر را پر از تخم‌مرغ کرد. اتفاقاً چشمهٔ آب مال ديو بود و در کنار چشمه هم يک حوض طلائى بود که ديو براى خودش ساخته بود. دخترک وقتى که پسر نجار رفت خوب دور و بر خود را پائد و وقتى مطمئن شد هيچ‌کس نيست لخت شد و در حوض طلائى پريد و مقدارى طلا برداشت و بيرون آمد و لباسش را پوشيد و در قوطى را باز کرد و داخل آن شد و سرش را از تو بست و قوطى شروع به چرخيدن روى زمين کرد و توى کوچه رها شد. هيچ‌کس نمى‌دانست در آن قوطى چيست. يکى دو روز که گذشت ديو براى يافتن دختر به‌راه افتاد. اما هيچ اثرى از او به‌دست نياورد. در همين حال و احوال شاهزاده‌اى در کوچه چشمش به قوطى بزرگى افتاد که توى کوچه مى‌غلتيد و بچه‌ها با آن بازى مى‌کردند. شاهزاده قوطى را غلتاند و به قصر شاهى برد. مادرش او را سرزنش کرد که:
- 'اين قوطى چيست که با خودت آورده‌اى شايد جانور باشد' ولى شاهزاده گفت:
- 'نه مادر چه‌کارش دارى بگذار اين قوطى هم در صحن قصر بچرخد.'
برادرزاده پادشاه نيز در چند فرسنگى آنجا عروسيش بود و همه اهل قصر به عروسى دعوت داشتند و قوطى در خانه رها شد و همه با اسب‌هاى زين شده عازم محل عروسى شدند دخترک چون خانه را خالى ديد و خلوت، سر قوطى را باز کرد و بيرون آمد و سراغ مقدارى پنبه که گوشه قصر بود رفت و مقدارى از پنبه‌ها را از پنبه‌دانه جدا کرد و دوباره داخل قوطى شد و بعد چون مى‌دانست که آنها براى شرکت در عروسى رفته‌اند و مسلماً به‌زودى برنمى‌گردند دوباره بيرون آمد و يکى از اسب‌هاى قصر را برگزيد و با زيبائى ديوانه‌کننده خود سوارش شد و به طرف محل عروسى رفت و همين‌که اين زن زيبا در آنجا پيدا شد همه از زيبائى او انگشت به دندان گرفته بودند و محو جمال او شده بودند و توى مردم و لوله افتاده بود که 'اين زن سوار کيست؟' ولى او همين‌که ديد مردم متوجهش شده‌اند از جمعيت دور شد و به قصر بازگشت و اسب را به‌جاى خود بست و داخل قوطى شد. کسان و بستگان شاه وقتى به قصر بازگشتند ديدند مقدارى از پنبه‌ها در گوشه قصر از پنبه‌دانه جدا شده ولى نفهميدند که اين کار وسيله چه کسى انجام گرفته. شاهزاده فکر کرد که هر چه بوده زير سر اين قوطى بوده، اين قضيه گذشت تا اينکه پسر پادشاه تصميم گرفت به تفريح برود و به مادرش گفت غذاى مرا به اين قوطى بده تا برايم بياورد مادرش گفت:
- پسر جان، مگر قوطى مى‌تواند غذاى ترا بياورد، مگر ديوانه شده‌اي؟
پسر گفت:
- مادر همين که گفتم: بايد غذاى من را به‌وسيلهٔ اين قوطى بفرستيد.
شاهزاده براى تفريح بيرون رفت و مادرش ظهر که شد غذاى او را روى قوطى گذاشت و چيزى طول نکشيد که قوطى به‌راه افتاد دختر وقتى مقدارى دور و به شاهزاده نزديک شد، يکى از انگشترهاى خود را در ميان نانى که براى شاهزاده تهيه شده بود گذاشت شاهزاده چون نان را باز کرد ديد انگشتر زيبائى که در عروسى پسرعمويش در دست دخترى ديده بود که سوار بر اسب بود لاى نان است مات و متحير شده بود و فهميد که بالاخره آنچه هست مربوط به داخل قوطى است. قوطى از انجا دور شد و به طرف قصر به‌راه افتاد و دخترک قصد کرد که به رودخانه برود و آب‌تنى کند. پسر پادشاه هم نان نخورده به‌دنبال قوطى به‌راه افتاد و در کمين آن بود. ديد قوطى به سر آب رودخانه رفت و استاد و بعد در آن باز شد و دختر زيبائى که بدنش مانند بلور و با رفتن در نور آفتاب مى‌درخشيد و موهاى مشکيش مثل خرمن روى سينه‌هاى درشتش ريخته بود و چشم‌هايش آدم را افسون مى‌کرد لخت شد و انگشترها را هم از انگشت‌ها درآورد و کنار آب گذاشت و داخل رودخانه شد. شاهزاده کمى تأمل کرد و بعد آهسته جلو رفت و يکى از انگشترهاى او را برداشت و پنهان شد دخترک با زيبائى حيرتاور کمى در نور آفتاب ايستاد و بعد لباس‌هايش را پوشيد و انگشترهايش را به‌دست کرد ولى با وجوى که وقتى آنها را شمرد ديد يکى از انگشترهايش کسر است زياد به اين موضوع توجه نکرد و وارد قوطى شد و قوطى به‌طرف قصر به‌راه افتاد. پسر پادشاه نيز به‌دنبال او به قصر آمد اما اين نکته را به هيچ‌کس نگفت و هوا کم‌کم تاريک و شب شد ولى شاهزاده آن شب از فکر آنچه ديده بود به خواب نمى‌رفت. بالاخره صبح شد و به مادرش گفت:
- صبحانه مرا به قوطى بده بياورد به اطاق خودم.
مادرش هر چند از اين حرف‌ها ناراحت مى‌شد و چيزى از آن نمى‌فهميد ولى صبحانه را روى قوطى گذاشت و قوطى به‌طرف اطاق شاهزاده رفت. همين‌که قوطى وارد شد شاهزاده کاردى را در دست گرفت و به دخترک گفت:
- از قوطى بيرون مى‌آئى يا با کارد جلدت را تکه‌تکه کنم؟
دخترک ترسان و لرزان گفت:
- اى شاهزاده من دشمنى دارم که تشنه خون من است.
شاهزاده گفت:
- کيست؟
دخترک گفت:
- ديوى است که اگر مرا سراغ کند ديگر آسوده‌ام نمى‌گذارد و مى‌دانم که مرا با خودش خواهد برد و من از ترس او اين زندگى را انتخاب کرده‌ام.
شاهزاده گفت:
- اين محل در امن و امان است، ديو هرگز به قصر ما راه پيدا نخواهد کرد بيرون بيا وگرنه هرچه ديدى از چشم خودت ديدي.
دخترک سر قوطى را باز کرد و بيرون آمد و پسر از زيبائى دخترک در حالى‌که آه مى‌کشيد نقش زمين شد و از صداى او مادر و کلفت نيز به اتاق او رفتند و همگى از زيبائى دختر مبهوت شدند. بالاخره پسر به هوش آمد و قرار شد با دختر عروسى کند. شبى که به حجله رفتند نزديک سحر، ديو وارد قصر شد و پيش از آمدن به قصر خواب همه مردم شهر را گرفته و در شيشه‌اى کرده بود که بيدار نشوند. تنها يک آسيابان را از ياد برده بود. دخترک ناگهان ديد که ديو با کارد با او حمله مى‌کند هر چه داد و فرياد کرد چون ديو خواب همه را بسته بود هيچ‌کس بيدار نشد و ديو هى نعره مى‌کشيد و هى به دخترک حمله مى‌کرد. ناگهان چشم دخترک به روزنه‌اى در تاريکى افتاد سر در آن روزنه نهاد و فرياد زد: (هاى مردم ديو مرا مى‌خواهد ببرد و بکشد)
که آسيابان که تنها بيدار بيدار شهر بود صداى او را شنيد و گفت:
- تو کيستى که فرياد مى‌زني؟
دخترک براى آسيابان گفت:
- دخترى هستم که ديشب عروسى کرده‌ام و شاهزاده شوهر من است حالا ديوى آمده و مى‌خواهد مرا يا ببرد يا بکشد. هرچه من فرياد مى‌زنم هيچ‌کس نمى‌شوند. هيچ‌کس جوابم نمى‌دهد حتى شوهرم. به فريادم برس، به فريادم برس.
آسيابان گفت:
- اى دختر ناراحت نباش، دست دراز کن بالاى سر شوهرت که در کنار تو خوابيده شيشه‌ايست، آن شيشه را بردار و بر زمين بزن مطمئن باش همه بيدار مى‌شوند و تو نجات پيدا مى‌کني.
دخترک چنين کرد و شيشه را به‌دست آورد و محکم بر زمين زد و شکست به مجرد شکستن همه از خواب بيدار شدند، ديو را گرفتند و در بند کردند و همان‌جا کشتند و بعد مردم شهر يک هفته در جشن و سرور شاهزاده و زنش شرکت داشتند.
الهى همان‌طور که دخترک از چنگ ديو فرار کرد و به زندگى خوشى رسيد، شما هم خوشبخت بشويد.
- ديو عاشق
- افسانه‌هاى ايرانى (قصه‌هاى محلى فارس) ص ۱۳۱
- صادق همايوني
- انتشارات نويد شيراز چاپ اول ۱۳۷۲
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید